eitaa logo
| نَسک |
295 دنبال‌کننده
68 عکس
2 ویدیو
0 فایل
 گویند: نَسَکَ الی طریقة جمیلة پُل: @Kaf_alipoor
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیدانم چرا مدام به دلم می‌زند تو روزی که امروز نه، سوار همین تویوتای مشکی شدی. به دلم میزند مردی که صحبتش این میان است تویی. و خیالم وقتی به واقعیت تنه می‌زند که راننده می‌گوید ایرانی گفته  اگر می‌خواهی علی را بلد شوی باید خوب بروی نزدیکش، خوب حرف بزنید باهم! مگر کس دیگری هم نظریاتی حول دوری و نزدیکی و بلد بودن آدم‌ها دارد جز تو؟ پلیس‌+۱۰ بودیم آخر بار. _دور کسیه که نشناختِت، من بَلَدِتم، عین کف دست، حالا گیریم یکی دو سالی برم هلند.  عین کف دست می ‌شناسی مرا. حتی حالا که دوری، حالا که تو روی کشتی می‌روی به شرق و من اینجا با راننده‌ای پرحرف می‌روم به جنوب. حالا هم می‌دانی که نظریاتی عکسِ تو دارم. نظریاتی مثلِ "بلد بودنِ معشوق وقتی بنشیند کنار دوریش، بدتر دلِ آدمیزاد را هم می‌زند" یا "بلد بودنت این بافت گرمِ سرخ (دل) را می‌کِشد و می‌کِشد هر لحظه‌. شبیه به آدامس کوچکی بین انگشت‌های سبابه دو دست." راننده می‌گوید جایی درباره علی خوانده که سالهاست فرقش را شکافتند. بعد آن جمله تمام نشده اضافه می‌کند که یکی دو کتاب از کتاب‌خانه‌ عمومی پیدا کرده و خوانده که ضد و نقیضشان زیاد بود. می‌گوید دنبال کتابی است که او را بیش‌تر نزدیک علی بَرَد. بعد کمی سکوت می‌کند و سوالی می‌پرسد. _ چطور می‌شود با مُرده حرف زد؟ من از تو میپرسم محبوبم. چطور میشود حرف زد با کسی که مرده؟ کسی که زیر خاک؟ روی کدام صندلی نشستی که همان‌جا بنشینم منم؟ مردِ ایرانی که راننده صحبتش را میکند خود تویی! خودِ خودت. ویز که اعلام کرد به مقصد رسیدم، با چشم و سر و همان بافتِ نرم آدامسی دنبالت گشتم. پشت درخت‌ها نبودی که اگر بودی باد لباس‌هات را در هوا می‌تکاند و نمی‌گذاشت به بازی ادامه دهی. تو هیچ‌جا نبودی. همان وقت بود که راننده پابرهنه پرید وسطم: _مقصد رو درست انتخاب کرد خانم؟ شناسه‌ی برخی از فعل‌ها را می‌اندازد راننده. اصلا همین ویژگیش است که یادم می‌آورد او اهل ایران نیست، فقط فارسیش خوب است و علی را دوست دارد. به او گفتم همان‌جایی را زدم که محبوبم نشانی‌اش را فرستاده! که تو برایم فرستادی از مکان کنونیت. مرد هلندی تلفنم را خواست. گفت مکانی که تو برایم فرستادی را باز کنم از نو. باز کردم برایش. _ خیلی‌ها اشتباه می‌آیند اینجا. اشتباه آمده بودم. ایستاده‌ بودم روی آسفالتی صاف شبیه مترسکی توی باغچه‌ای که درو شده همه خوردنی‌هاش. چشم‌هام روزه‌‌دار دیدار تو‌ بود و  وقت افطارش گذشته. دلم آب افتاده بود از دوری و نزدیکی همزمانت.  _مقصد شما بالاست روی آب، توی کشتی! ما الان توی اتوبانیم. راننده دو انگشتش را گذاشت روی نقشه‌ای که برایم ارسال کرده بودی وانگشت‌هاش را باز کرد تا تصویر هر چقدر که می‌تواند بزرگ شود. درست زیر آن نقطه‌‌ای بودم که تو بودی. من روی اتوبانی شلوغ و تو آن بالا روی آبی زلال. تصویر پلِ ولوومیر هلند را همین حالا که دارم برمی‌گردم به هتل جستجو کرده‌ام. حالا به معاینه دیدم که چقدر دو نقطه مماس در نقشه می‌توانند دور باشند از هم؟ باید با شصت و سبابه صفحه را باز و باز و بازتر می‌کردم. باید متنی که سنجاق لوکیشن کردی می‌خواندم زودتر "شبیه تایتانیک نیست ولی خوبه". باید می‌فهمیدم قرارمان روی آب است. پیاده که شدم صدای آب می آمد پیشم و نیامده بودی. بادی که بالای سر تو بود، پیراهن من را هم به سماع در آورد و ندیدی چطور. برای همین است که می‌گویم چقدر دوری و نزدیکی. صدای کسی بیاید و دست‌هاش را نتوانی بگیری یعنی دور است و نزدیک هم. باد، بوی زیر یقه‌اش را بیاورد، موقعیت مکانی‌شان یک نقطه را نشان بدهد، صدای موجِ کشتی‌ای که توش نشسته‌است برسد به گوش و محبوب جلوت ننشسته باشد یعنی دور است و همزمان نزدیک‌. درست بالای سرم بودی و راننده میگفت سقفمان دست کم چهار پنج متر بتن و فلز را یکجا خورده. کشتی‌ خوش اقبالی که تو روی یکی از صندلی‌هاش نشسته بودی سنگین بود لابد و معماری که این پلِ آبی را ساخت، فکر استحکامش را کرد. ایمیلت را خواندم عزیز دلم. کتابت را آوردم و حالا توی کیفم است. می‌خواستم وقتی دیدمت و کتابت را گذاشتم توی دستت وقتِ خداحافظی یک دو جنله از آنها که توی سرم میگذرد بگویمت. مثلا بگویم خوش به حال کتابی که جا می‌شود توی دست‌هات، رد می‌شود از گیت‌ها با تو! حالا کتابت دست من مانده و این حرف‌ها توی گلوم و تو دم به دم توی چشم‌هام نقطه‌ای ریز می‌شوی. من توی این تویوتام. روی صندلی عقب، سرم را چسباندم به شیشه و راننده باز از علی می‌گوید، از کتاب‌های قطوری که توی کتابخانه‌های هلند، از چگونگی حرف زدن با آدمی مرده، با ادمی فرق شکافته! دارم مسیر آمده را برمی‌گردم بی که تو را دیده باشم. کتابت را از کوله می‌آورم بیرون، بوش میکنم باز. دست می‌کشم روی خطوطی که تو هایلایتش کردی. بعد می‌دهمش دست راننده‌ای که به ماجرای غدیر رسیده و نمی‌داند نسخه فول‌اچ‌دی ماجرا کدام است. بعد می‌دهمش دست مردِ هلندی.
_نهج البلاغه‌ست. ما تو تهران این طوری با آدمی که توی خاک، با آدمی که سالها توی خاک حرف می‌زنیم.  می‌گوید یکی دو کتاب دیگر دارد قطور تر از این. می‌گویم نهج البلاغه مقصد است. انگشت‌هاش را اگر باز و باز کند روی نقشه‌ی راهی که ختم می‌شود به علی، می‌بیندش. می‌گویم مرا ببیند! منِ به محبوب نرسیده را ببیند و عبرت بگیرد کاش. _ببین زوم نکردم روی مقصد؟! دو سه کتاب قطور، شبیه اتوبانی پهن‌ اگر نرسونتِت به محبوب به چه کار؟  دست می‌زنم به دامن مرد ایرانی که ندیدمش هیچوقت. دست میزنم به دامن تو که فکر میکنم همان مردی‌! می‌گویم به راننده که "مگر مرد ایرانی نگفت برای بلد شدن علی باید بهش نزدیک شد؟ نزدیک‌تر از حرفی که چسبیده روزی به زبانش؟" می‌گویم محبوب زمینی را می‌شود با طیاره‌ای دید، علی را اگر پیدا نکند، گم می‌کند. این‌ها را نمی‌گویم، عوضش دوباره و شمرده می‌گویم اسم این کتاب نهج البلاغه است. من و محبوبم هر دو روی نقطه سرخابی بودیم. من پایین پل، او بالاش. حول علی کتاب فراوان است. حول علی صفحه زیاد. همه‌شان اما فاصله دارند با خودش. نهج البلاغه کشتیِ محبوب است. میگویم این یکی را حتما بخواند، زود بخواند، زیاد بخواند و کتابت را می‌دهم دستش. گمان می‌کنم تو روزی توی همین تویوتای سیاه نشستی محبوب من. حالا نهج البلاغه‌‌ات هم اینجاست. بیچاره من که ندیدمت. بیچاره من که سید خندان را بی‌تو باید بروم پایین. @nnaasskk
_____________ شش ماه است که چایم را با یاد فرحِ دیبا می‌نوشم. یک ماه است که کمی خسته‌ام از نوشتن. شکلات یا باقلوای کنارش را هم به یاد شهبانوی پهلوی می‌خورم. همیشه هم فرح را با کتی رسمی و دامنی تنگ تا روی زانو تجسم می‌کنم که از پله‌های هواپیما می‌آید پایین. زیرفنجانی که در تصویر می‌بینید سه گل زیبا روش خورده که شبیه‌ش کمتر جایی پیدا می‌شود. وقتی می‌خریدمش فروشنده می‌گفت از این طرح فقط سه عدد تولید شده، همین. می‌گفت کار دست است و سه تایی که اینجاست فرق دارند باهم. فنجان و زیرفنجانی که در چشمم زیبان، خیلی زیبا را کسی به نام فرح تولید کرده‌. من این فرح که سفالگر است و طرحی زیبا کشیده روی لعاب فنجانم، ندیده‌ام تا بحال. تلاش‌هایی برای تجسمش کردم، مثلا اینکه موهای فری داشته باشد یا انگشتر‌های بزرگ توی انگشت شصت و سبابه‌اش. قرابتش با نام فرح پهلوی اما نمی‌گذارد تصویرش را کامل‌تر کنم. من فرح پهلوی را هم ندیده‌ام اما شال خزی که پیچیده دور بازوش، وقت نوشیدن چای می‌پرد توی گلویم. یک ماه است که می‌گویم گیریم ده سال دیگر پات را بگذاری روی پای نویسنده‌ای بزرگ، بعدش که چه؟ بعد که بخار چای از فنجانی که فرح بانو برایم ساخته بلند می‌شود، به این فکر می‌کنم که چگونه اثر هنری، گفتی یک فنجان کوچک، می‌تواند مرا به سال ۴۰ ببرد؟؟ به این فکر می‌کنم که نمی‌ارزد اگر همه عمر بدوم و وقت مرگ یک جمله داشته باشم با رد انگشتان خودم و فقط یک کلمه‌ش آدم‌ها را به جایی دیگر از تاریخ سنجاق کند؟ به جایی مثل سال شصت هجری، به نامی شبیه نامِ آبی مثلا؟ نام کسی که زیرفنجانم را ساخته فرح است. @nnaasskk
مرا نکاوید.mp3
5.08M
______________ مرا نکاوید ..! مرا بکارید من اکنون بذری درستکار گشته‌ام مرا بر الوارهای نور ببندید از انگشتانم برای کودکان، مداد رنگی بسازید گوش‌هایم را بگذارید تا در میان گلبرگ‌های صدا پاسداری کنند چشمانم را گل‌میخ کنید و بر هر دیواری که در انتظار یادگاری کودکی‌ست بیاویزید در سینه‌ام بذر مهر بپاشید تا کودکانِ خسته از الفبا در مرغزارهایم بازی کنند مرا نکاوید واژه بودم زنجیر کلمات گشتم سخنی نوشتم که دیگران با آرامش بخوانند من اکنون بذری درستکار گشته‌ام مرا بکارید در زمینی استوار جایم دهید نه در جنگلی که زیر سایه‌ی درختان معیوب باشم جای من در کنار پنجره‌هاست. @nnaasskk
هدایت شده از گاه گدار
مسلم بن عقیل مفسد فی الارض است. . این اولین یادداشت است از مجموعه یادداشت‌هایی با عنوان «ماجرای یک روایت جعلی». در این یادداشت نامه یزید را به ابن زیاد می‌خوانید. متن کامل نامه و توضیحاتی درباره چگونگی کارکرد روایی این نامه را در همین یادداشت تقدیم‌تان کرده‌ام. . پ.ن: تیتر این یادداشت عنوانی است بر گرفته از تحریفی که یزید درباره شخصیت حضرت مسلم ارائه داده والا ساحت بلند آن جناب کجا و عبارتی جسورانه و این‌چنین کجا. . متن کامل یادداشت را در ادامه بخوانید 👇
هدایت شده از گاه گدار
مسلم بن عقیل مفسد فی الارض است مینی‌مالیست‌ها بلدند با کم‌ترین کلمات، بیشترین تصویرها و معناها را بسازند. مینی‌مالیست‌ها داستان اگر بخواهند بنویسند برای شخصیت‌پردازی، صفحه صفحه کلمه خرج نمی‌کنند، شخصیت‌هایشان را در دل اتفاقات و با کم‌ترین کلمه‌ها معرفی می‌کنند. مینی‌مالیست‌ها نامه هم اگر بخواهند بنویسند، کلمه‌ها را در حداقلی‌ترین شکل اما اثرگذارترین حالت استفاده می‌کنند. مثلا شاید «سلام» و حتی «احوال‌پرسی» را از اول متن‌شان حذف کنند. شاید «جناب آقای» یا «سرکار خانم» را هم حذف کنند، چون بود و نبود این‌ها تاثیری روی خط اصلی ماجرا ندارد. یک مینی‌مالیست در ۱۴۰۰ سال پیش نامه‌ای مهم و سرنوشت‌ساز را این‌طور شروع کرده: «اما بعد، فانه كتب الىّ شيعتي من اهل الكوفه» ترجمه‌اش می‌شود این‌که: «اصل مطلب این‌که، هواداران کوفی من برایم نامه نوشته‌اند» تا همین‌جای متن را ببینید چقدر محکم و جدی است. نویسنده نامه بی‌آن‌که لازم باشد جمله‌پردازی‌های فراوان کند، به خواننده متن حالی کرده که جای پایش در شهر کوفه محکم است، چون هوادارانی در آن‌جا دارد. بعد گفته تصمیمی که می‌خواهد بگوید، بر اساس حدس و خیال و توهم نیست، بلکه پشتوانه‌اش سند مکتوبی از شاهدان میدانی و یاران وفادارش در خود شهر کوفه است. حالا این سند تازه از کوفه رسیده چه چیزی می‌گوید؟ «يخبرونني ان ابن عقيل بالكوفه يجمع الجموع» یعنی این‌که «مسلم بن عقیل، دارد حزب تشکیل می‌دهد و جمعیت‌سازی می‌کند و همه را دور خودش جمع می‌کند.» نویسنده نامه، متن نوشتن را بلد است، بلد است ارجاعات فرامتنی بدهد تا خواننده بی‌آن‌که چیزی اضافه در متن بخواند، چیزهای زیادی به ذهنش اضافه شود. آوردن اسم «مسلم بن عقیل» کافی است تا مخاطب نامه حساب کار دستش بیاید. خواننده هم عقیل را می‌شناسد هم پسرش مسلم را و هم پدرش ابوطالب را. می‌داند مسلم از بنی‌هاشم است، می‌داند هر قدر جمعیت زیر پرچم بنی‌هاشم زیاد بشود، پرچم بنی‌امیه بی‌هوادارتر می‌شود. خب حالا این جمعیت‌سازی مگر خلاف قانون است؟ مگر ایرادی دارد؟ «لشق عصا المسلمين» هدف این آقای مسلم بن عقیل تخمِ پراکندگی کاشتن و شکاف مذهبی ساختن و از بین بردن وحدت ملی و ترویج اختلاف بین جامعه مسلمین است. این حزب‌بازی‌ها و یارکشی‌های جناب مسلم، خلاف امنیت ملی است. تا این‌جای نامه شرح وضعیت موجود در یکی از شهرهای استراتژیک جهان اسلام است. یک بار با عبارتی خودمانی‌تر مرورش کنیم: «من سند محکمی دارم که مسلم ابن عقیل در کوفه مشغول یارکشی است تا بین مسلمانان اختلاف بیاندازد و وحدت جامعه مسلمین را از بین ببرد.» انصافا اگر من و شما باشیم و این روایت، به نویسنده نامه و آن آدم با خبر که برای حرفش سند هم دارد، حق نمی‌دهیم نگران باشد؟ حق نمی‌دهیم اگر دستش می‌رسد و توانی دارد، به داد جامعه مسلمانان برسد؟ من و شما باشیم و این روایت، علیه بر هم زنندگان نظم عمومی تظاهرات نمی‌کنیم؟ می‌کنیم! آقای نویسنده با دو خط روایتی که ساخته، ما را نگران آینده جامعه اسلامی کرده. حالا باید کاری کرد. همان آقای نویسنده، می‌نویسد: «فسر حين قرأ كتابي هذا حتى تأتي اهل الكوفه» معنایش این است که تا این نامه را خواندی راه بیفت و به کوفه برو.» حق هم همین است دیگر. زمینی که در خطر است را که نمی‌شود با کنترل از راه دور نجات داد. باید یک فرمانده قوی در کوفه مستقر بشود بلکه توطئه اختلاف‌افکنی مسلم را بشود خنثی کرد. خب قدم اول حضور میدانی یک حاکم قدرتمند است، قدم دوم چیست؟ «فتطلب ابن عقيل كطلب الخرزه حتى تثقفه»، برو و دنبال ابن عقیل در کوفه بگرد، مثل کسی که دانه گوهری را روی زمین و بین سنگ‌ریزه‌ها جستجو می‌کند، آن قدر بگرد تا پیدایش کنی. نویسنده نامه در یک جمله هم اهمیت و نقش کلیدی مسلم را به خواننده نشان داده و هم از سختی کار حرف زده. بعد از آن‌که مسلم را پیدا کردی «فتوثقه او تقتله او تنفيه، و السلام.» ‌نوشتن یک پایان خوب، از سخت‌ترین کارها برای یک نویسنده است. پایانی که بتواند به ذهن مخاطب ضربه بزند و قابل پیش‌بینی نباشد. پایانی که بتواند مخاطب را به نقطه اوج هیجان برساند. نویسنده نامه پایان متنش را با ضرب‌آهنگی تند و جملاتی کوتاه و البته قاطع تمام می‌کند: «مسلم را یا به بند بکش، یا بکش، یا تبعیدش کن، والسلام.» نامه مهر کاخ ریاست‌جمهوری دارد. نویسنده‌اش شخص اول یکی از بزرگ‌ترین کشورهای جهان در سال ۶۰ هجری قمری است. یزید فرزند معاویه و نوه ابوسفیان در نامه‌ای سه چهار خطی، روایتی وارونه‌ای می‌سازد از فعالیت سیاسی اجتماعی نماینده امام زمان خودش در شهر کوفه. روایتی که جای شهید و جلاد تویش عوض می‌شود. روایتی که تویش مصلح اجتماعی تبدیل به مفسد فی‌ الارض می‌شود. روایتی که اگر آدم تاریخ ندانی بخواندش، حق را به یزید می‌دهد نه به مسلم بن عقیل و حزب امام. یزید در روایتش واقعیت‌های زیادی را نگفته، بعضی واقعیت‌ها را هم وارونه گفته و در
هدایت شده از گاه گدار
نهایت تصویری ساخته که خواننده متن را ‌همدل و همراه خودش کند. یزید کلمه‌ها را خوب می‌شناخته و ساختار روایت‌سازی را هم بلد بوده. یزید می‌دانسته می‌شود با کلمه‌ها هم آدم کشت بی‌آن‌که آب از آب تکان بخورد. پی‌نوشت. متن نامه: «اما بعد، فانه كتب الى شيعتي من اهل الكوفه يخبرونني ان ابن عقيل بالكوفه يجمع الجموع لشق عصا المسلمين، فسر حين قرأ كتابي هذا حتى تأتي اهل الكوفه فتطلب ابن عقيل كطلب الخرزه حتى تثقفه فتوثقه او تقتله او تنفيه، و السلام.» تاریخ طبری، ج ۵، ص ۳۵۷. ترجمه نامه «امّا بعد، همانا پيروان من از مردم كوفه به من نوشته‏اند و مرا آگاهى داده‏اند كه پسر عقيل در كوفه، لشكر تهيه مى‏كند تا در ميان مسلمانان، اختلاف اندازد. چون نامه مرا خواندى، رهسپار كوفه شو و پسر عقيل را همچون دُرّى [كه در ميان خاك گم شده باشد]بجوى تا بر او دست يابى. پس او را در بند كن يا بكُش يا از شهر بيرونش كن. و السلام»
هدایت شده از [ هُرنو ]
الحمدلله دیروز ششمین جلسهٔ هم برگزار شد. گعده، سلسله‌ جلسات ادبیِ استادیارهای طهرانیِ مدرسهٔ مبنا است. افراد داخل این تصویر و آنهایی که جایشان در عکس خالی است را به یاد داشته باشید. ده سال دیگر، هر کدام قلهٔ رفیعی در سرزمین ادبیات خواهند شد؛ ان‌شاءالله. آن آقای گوشهٔ تصویر، درختی کاشته است و حالا همگی با هم داریم آبیاری و مراقبتش می‌کنیم تا آرام‌آرام وقت میوه دادنش برسد. و هیچ هم عجله نداریم. تا باد، چنین بادا! @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
_____________ یک جهان نُقصان به یک ارزن کمال آمیخته... @nnaasskk
__________________ به اسم کوچکت فکر می‌کنم که آزاده‌ای. به رسم پدرت که آزاده‌ بود. رسم لابد باید خیلی فریبا باشد که والدین نامش را روی دخترشان بگذارند. از آزاده بودن دلفریباتر چه؟ زیباتر کجا؟ تو کی به دنیا آمدی دوستم؟ چه‌ کسی نامت را آزاده گذاشت؟ پدر؟ صبحی داغ بود امروز. پنجره را که باز کردم قلب‌های سیاه و چهره‌های فسرده بود مقابلم. یکی از دوستانمان نوشته بود نام پدر آزاده علی‌اصغر بود و دیشب شبش. هم شبِ عزای علی‌اصغرِ حسین(ع) و هم شبِ آخرِ آزاده علی‌اصغر رباط‌جزی. پشت‌بندش چند ایموجی با اشک فراوان. اشک هم داشت این قرابت. قدیم‌ترها آدم‌ها از گوشه و کنار پارچه‌ای سیاه میسپردند به خطاط تا با خط خوش تسلا بخواهد برای بازماندگان. گویی دست به دست هم پیراهنی با سایزی بزرگ از رنگ مشکی می‌دوختند و تنِ خانه می‌کردند، مبادا آنی سوختگان و اهالی خانه گمان کنند تنها‌ند. برایت صبر و قرار میخواهم رفیق مهربانم و من چه دارم برای تسلای دل دختری در عزای پدر؟ این داستانِ همه فقدان‌هایی است که از جان دوست‌تر داریمشان: "سرد نمی‌شوند"! سلول خاطره‌ سازی‌ای که زین پس تکثیر نمی‌شود‌، چشمانی که دو گوله آتش دارند، ترس‌های متلاطمی که شانه‌هایمان را تکان می‌دهد و چاله‌های عمیق روح که با هیچ پُر نمی‌شوند. و من اینها را از دوستانم شنیده‌ام. می‌گویم کاش تجربه زیسته‌ام نشود، شوربختانه می‌شود‌! کسانی که دوست داریم داغشان را نبینیم هرگز، از دست می‌دهیم و این هم رسم مکانی است که نام دخترش دنیا. پیامم را تا می‌کنم، شبیه پارچه‌ای سیاه که داده‌ام خطاط برایتان بنویسد که بگویم تنها نیستید و ما را هم در غم خود شریک بدانید. به خطاط می‌گویم بنویسد "دارِ خلد نیست اینجا، پس باید آن سرای آباد کرد که در اینجا مقام اندک است‌." می‌گویم بنویسد "آدمی را از مرگ چاره نیست." می‌گویم بنویسد "هیچ روزی شبیه به ظهر عاشورا نباشد". خطاط می‌گوید همه اینها روی یک متر پارچه جا نمی‌شود. تا می‌کنم پیامم را. دلت صبور دوست عزیزم، دلت صبور. .
هدایت شده از حرفیخته
فإذا اختنَقتُمْ، بالحُسينِ تنفّسوا اگر دل‌تان سخت به تنگ آمد، با ذکر حسین(ع) نفس بکشید.🖤 یا حسین...