eitaa logo
| نَسک |
295 دنبال‌کننده
68 عکس
2 ویدیو
0 فایل
 گویند: نَسَکَ الی طریقة جمیلة پُل: @Kaf_alipoor
مشاهده در ایتا
دانلود
________ سلام آبی‌. بین کابینت‌ها و کمد‌های آشپزخانه دنبال شکلات تلخ‌هایی گشتم که هفته پیش خریده بودیم. نبود. میخواستم بریزم توی همان کاسه‌ چینی که گل‌های صورتی دارد، بیارم دم خانه‌تان. میدانم تلخ دوست نداری، ما همه شکلات‌هایمان تلخ است ببخش. نبود و کشو‌های یخچال را زیر و رو کردم پی چند تا سیب. پوست‌هایشان چروک خورده بود، زشت میشد بیارم برای شما. کشو را گشتم، کشمش پلویی بود فقط‌. گذاشتمش روی پیشخوان. باید میدیدمت آبی، باید میدیدمت! شده به بهانه یک کاسه کشمش پلویی مرغوب خراسان. باید می‌پرسیدم حالا نماز آیات بخوانم یا نخوانم؟ دست‌خالی نمی‌شد آمد. دیشب که بین گروه‌ها و خبرها میگشتم عکس‌های غزه را دیدم. رفتم توی یکی از گروه‌های دوستانه و از بچه‌ها پرسیدم: "یعنی حالا نمازمان قضا شد؟ چقدر زود آفتاب زده امروز؟" گفتند اینکه غزه را روشن کرده خورشید نیست. آفتاب هنوز طلوع نکرده ولی میکند‌. آمدم بپرسم اگر پدیده طبیعی نبود چه بود؟ چی غیر خورشید میتواند یک شهر را روشن کند؟ این همه نور از اتاق بچه‌ها و هالوژن‌ پارک‌ها و پرژکتور ورزشگاه‌ها و تلوزیون‌های توی خانه‌ها نمیتوانست باشد. شبِ غزه روز شده بود. من شنیده بودم ده بیست روزی هست  برق ندارند آنجا، اینهمه روشنی از کجا آمده بود پس؟ اینجا تاریک تاریک بود و صفحه‌ گوشی‌ام نور می‌انداخت روی صورتم و روی بالش نرمِ زیر سرم. بالشم به اندازه‌ای فرو رفته بود که گردنم درد نگیرد. روکشش آبی آسمانی بود و بوی سافتلن طلایی میداد. بعد فیلمی را باز کردم که روشنایی رفته رفته بیشتر میشد و صداهاش بد بود. بلند بود. خیلی بلند. طلوع که صدای بلند ندارد، سرخ نباید باشد. همان وقت بود که پی شکلات و کاسه‌ی چینی و سیب رفتم تا بیایم دم خانه‌ات. باید می‌آمدم و میپرسیدم ازت که حالا نماز آیات بخوانم یا نه‌. اینکه شبی یکهو روز شود، شهری یکهو برهوت شود، آرامستانی یک عالم آدم و بچه بخورد و یکهو شکمش چند سایز بزرگ شود نماز آیات ندارد؟ روسری نبستم. چادر را سفت گرفتم زیر چانه که تکان نخورد. من همیشه دست‌خالی و دست‌پاچه می‌آیم پِی‌َت. ببخش‌ آبی. "خورشید غزه چند ساعتی زودتر از همیشه طلوع کرده بود انگار، شما هم دیدید؟" وقتی پرسیدم ایستاده بودی توی چهارچوب در، دست‌هات را گرفته بودی روی صورتت که نبینمت باز. ریشت خیس بود. انگار تازه وضو گرفته بودی‌. گفتی کار از سر درد شما گذشته، غصه پشت غصه است. گفتم خب بیایید قربانتان شوم، بیایید. و روم نشد بیشتر زار بزنم جلوی در خانه. ترسیدم همسایه‌ها بی‌خواب شوند. ایستاده بودی توی چهارچوب در و روبه روم فقط بغلت را داشتم. سینه‌ای فراخ که قدر همه‌ی آدم‌های جهان جا داشت. چادرم را صاف و سوف کردم که نپرم توی بغلت‌‌. تعارفم کردی بنشینم پای سفره شیر و خرما بخورم. گفتی: "اینکه غزه را روشن کرده خورشید نیست. صبح کاذبه، خورشید بعدش طلوع می‌کنه". خواستم کفشم را در بیاورم و بیایم پای سفره‌، خوردم به دیواری صاف و سفید که نه دری داشت نه چهارچوبی. حالا سوالی به سوال‌هایم اضافه شده آبی! اینکه یکهو غیبت زده، اینکه تو را ندارم، اینکه تو را نداریم نماز آیات ندارد؟ این همه سال که نداشتیمت نماز آیات داشت خب! حالا باید قضای چند تاش را به جا بیاورم؟ صبح کاذب کفاره نماز آیات‌هایی است که نخواندیم لابد. غیب شدن تو چه کم از سیل و زلزله دارد؟ @nnaasskk
________________ ۱. من نویسنده‌ام. مردی را تصور کنید چهارشانه و خوش عقبه. پشت تپه‌ای است دور از شهر. هوا هو هو می‌کند توی گوشش. مردی تنهاست. همان تصویر تکراری، دو سنگ صیقلی را آنقدر روی هم می‌برد و می‌آورد که بوی گوگرد می‌نشیند روی پرز‌های بینی‌_ش. چند تکه هیزم و آتشی که رفته رفته چوب‌های خشک را فتح می‌کند و دود که از آن نقطه سر به آسمان می‌کشد. دود، دود، دود. من نویسنده‌ام. مرد، شخصیت اصلی همه‌ی‌ داستان‌هایم است که دوست دارم بنویسمشان و نیمه‌کاره مانده‌اند. دود سفیدی چشم مرد قصه را سرخ و پر آب کرده. ۲. با دود می‌شود نشان داد مردی هست، با دود میشود نشان داد مردی جایی پشت تپه‌ها ایستاده‌ و منتظر است کسی او را ببیند. ولی دود چگونه می‌تواند قصه‌ی شخصیت اصلی‌ام را به تمامی بگوید؟ چگونه می‌تواند بگوید مرد چرا پشت تپه است؟ چرا تابحال کسی او را ندیده؟ چرا رفته آنجا؟ مرد کیست؟ نام پدرش چه؟ داستان چرایی یا چگونگیِ آدم‌هایی است که هنوز کسی آنها را نگفته. چگونگی‌ها و چرایی‌ها را نمیشود با دود گفت. دود کلمات روزمره‌ی ماست. ۳. اینکه دود کلمات روزمره ماست را از گفته نیل پستمن در کتابِ "خود را کشته‌ایم" استنباط کرده‌ام. "با دود نمیشود داستان نوشت و فلسفه ورزید". آنچه روزمره‌امان را پر کرده است کلماتی تکراری‌اند، از جنس همان دود. کم‌قدرتند و انتهای زورشان این است که بگویند مردی پشت تپه‌ای تنهاست. مردی هست. همین. و دود مرا کم است برای اینکه از مرد بنویسم. دود مرا کم است برای اینکه مرد را از تنهایی در بیاورم، یا دستِ آدم‌ها را بگیرم و به دشت ببرم تا آن مرد را ببینند. من مردی دیدنی سراغ دارم. ۴. پنجشنبه صبح‌ها، ۶ تا ۷، برخط، از روی نسخه نشر مرکز تاریخ بیهقی می‌خوانیم. قریب به چهل نفر در دو ترمی که گذشت همراه ما بودند. اگر دلتان اینجاست با آقای صاحبدل ارتباط بگیرید. جلسات ضبط می‌شود. فایل پی‌دی افِ نسخه‌های بیهقی در گروه به اشتراک گذاشته می‌شود، و ما به امیرمسعود و آدم‌های دورش آنقدری کار نداریم که با قصه‌گو. ما با بیهقی طرفیم که چگونه قصه‌ای چُنین استوار کرده. ۵. آمدم بنویسم بیایید دور هم تاریخ بیهقی بخوانیم. بیهقی پر از کلمه است. کلمات پرتصویر و چاق و اصیل که بوی کفشِ چرمِ نو‌خریده می‌دهند. بیاید با هم بیهقی بخوانیم. شما هم مثل من مردی پنهان شده دارید لابد. شما هم قصه‌ای ناتوان که دود نمی‌تواند به پایانش بَرَد. دود شما را هم کم است اگر بخواهید قصه‌گو باشید. بیایید دور هم بیهقی بخوانیم. همین. حالاش هم دیر است. @MRAJAS @nnaasskk
| نَسک |
___________ نمونه‌ این کار را قبل‌تر با "تپه‌هایی چون‌ فیل‌های سفید"ِ جناب همینگوی کرده‌ایم. بنا‌ها و ساختمان‌ها مصالح مشترکی دارند. حتی اگر ابعاد و رنگ و لعاب و نقشه‌شان متفاوت باشد، آجر و سیمان و تیرآهن و گچ در همه‌شان هست. ترم پیش‌رو بنا را بر این گذاشته‌ایم که پهلوی بیهقی، یک نمایشنامه ایرانی بخوانیم از بهرام بیضایی. قرار است مرگ یزدگرد بخوانیم، کلید بیندازیم و وارد دو بنا شویم. برویم نزدیک و نزدیک و نزدیک‌تر و ببینیم مصالحی که ابوالفضل بیهقی قرن پنجم به کار بسته چقدر شبیه آنهاست که بهرام بیضایی اخیرا در نمایش‌هایش. بهرام بیضایی در یکی از مصاحبه‌هایش گفته مرگ یزدگرد را وقتی نوشته که پنج بار از روی تاریخ بیهقی خوانده‌. بیهقی قصر است. اگر دوست دارید با ما به تماشای این دو بنا بنشینید به آقای صاحبدل پیغام بدهید. فردا ۶ صبح اولین جلسه ماست. @MRAJAS @nnaasskk
من کتابم را بیست هزار تومان خریدم. پشت جلدش همین حالا می‌توانید ببینید. روی یک برچسب سفید قیمتش خورده. آنها که اهل کتابند اولین چیزی که به سرشان می‌زند این است که "پس خیلی وقته خریدید". خیلی وقت است مرگ یزدگرد را خریده‌ام، اما همه‌ش این نیست. بخشیش هم این است که به واقع مرگ یزدگرد کتاب کم صفحه، خیلی کم‌صفحه و ارزانی است. همیشه ارزان بوده. به ازای هفتاد صفحه، چهل و پنج تومان کتاب چاپی و سی هزار تومان کتاب الکترونیکیش همین حالا که این خطوط را می‌خوانید قیمت خورده. می‌بینید که هنوز هم ارزان است. اما بخش دیگر ماجرا که مساحت بیشتری از من را به خود اختصاص داده این است که مرگ یزدگرد، مجلس شاه کشیِ ارزان و کم‌صفحه چه داشته که از خاطرم نمی‌رود؟ نویسنده در این شصت-هفتاد صفحه چطور قصه گفته که هنوز آسیابان را به خاطر دارم؟ پنجشنبه سوم اسفند، ۴۰۲، راس ساعت هشت صبح، میخواهیم مرگ یزدگرد را بشکافیم و به سوالمان پاسخ دهیم. این جلسه به همراهان بیهقی‌خوانی اختصاص دارد اما شما هم می‌توانید قدم بر چشم ما بگذارید و تشریف بیاورید. اینجا منتظرتان هستیم. meet.google.com/erp-fwvm-jhv
با افتخار، عضوی از شما هم به جمع ما بپیوندید. 👉http://B2n.ir/q81009👈
از پیشِ چشم شماست. یک عالم آدمِ ایستاده. http://B2n.ir/q81009
_______________ اینکه میان نورهای چشمک‌زن خیابان، میان شلوغی مترو ملت، میان شب‌بازارهای عقبِ اسفند، محبوبم را گم کردم می‌تواند شروع خوبی برای یک قصه باشد. فقدان گره خوبی برای روایت است. همه‌ی قصه‌ها از فقدان شروع میشوند. از آنجا که یک چیزی سر جایش نیست. کم است. جملاتم که کش می‌آیند از خودم بیزار می‌شوم. نمی‌شود که محبوبم را گم کنم و فکرِ جابه‌جایی فعل و نهادم باشم! ولی هستم. گاها جایشان را با هم عوض می کنم. بعد وقتی به پیدا کردن لغت تازه فکر میکنم، یک آن از یاد می‌بَرم گمش کرده‌ام. کاش باد این را به گوشش نرساند. حتما دلخور میشود. تازه فقط این نیست. یک وقت‌هایی یک فیلم کوتاه در اینستاگرام از یادم می‌برد که نیست. یا وقتی پیاز و گوشت دارد روی گاز ته میگیرد انگار هیچ چیزی جز پیازهای سرخ و طلایی توی تابه اهمیت چندانی ندارد. باد فراموشی مکررم را به گوشش رسانده. رسانده که بعد اینهمه سال وقتی آدم‌ها رفتند و مترو تعطیل شد، وقتی شهرداری بساط حراجی‌ها را جمع کرد، برنگشت پیشم. چرا برنگشت؟ لابد با خودش گفته من که پی‌ش نیستم. حق هم دارد خب. این فراموشی من کار گشاد کرده. از خودم خسته‌م. از این فراموشی که تمام نمی‌شود‌. آنقدر دویده‌ام که به هن هن افتاده‌ام. باز هم کم است. صدام کوتاه است. به سر کوچه هم نمی‌رسد. شال بافتنی که برایم خریده خِرم را چسبیده ول نمی‌کند. این گرفتگی را دوست دارم، این فشار دور گلوم که رج به رج از دلتنگی قد کشیده را دوست دارم. این روزها غصه مدام میدود توی تنم. شاکی‌ام. از زمین و زمان شاکی‌ام. از محبوبم که نمی‌آید، از پوستر‌های مینیمال توی پینترست که حواسم را پرت میکنند، از حافظه نداشته‌ام، از خدا که آن بالا بود و دید توی کدام کوچه گمش کردم‌ و چیزی نمی‌گوید! آدم شاکی همینطور بداهه می‌نویسد، یک نفس. از خط دهم به بعد کاری به نهاد و فعل هم نداشتم. اینکه شال گردن سفت چسبیده بیخ گلوم خوب است. تنها بدیش این است که نمی‌گذارد بایستم وسط میدان، وسط اتوبانی شلوغ و اسمش را بلند داد بزنم. تا می‌آیم چیزی بگویم سدم ترک برمیدارد و از در و دیوار آبِ داغ و شور است که گونه‌هام را خیس میکند. آدمیزاد که دست از سر محبوبش برنمیدارد، میدارد؟ حالا که توی مهمانی نشسته‌ام هنوز برنگشته. میخواهم باد به گوشش برساند که باقلوا و بامیه از گلوم پایین نمی‌رود‌. چپیده بودم کنج خانه، حال مهمانی نداشتم. ببین، یک نگاه به من بنداز! من کمم. عددم کم است. صدام توی شلوغی اتوبان گم میشود. ولی، ولی دست کم حالا پیازم سوخته. باد به گوشش می‌رساند آنقدر بهش فکر کرده‌ام که پیازم سوخته؟ باد بوی پیاز سوخته‌ام را میرساند به او؟ فقدان گره خوبی برای این روایت نبود. وقتی گره خوبی میشد که بازش کنم. باز نشده هنوز... @nnaasskk
______________ مادرم می‌گفت شیر برای استخوان مفید است. من از نسل همان کودکم که کاسه‌ خالی‌اش را از لای درب می‌‌گرفت بیرون و علی(ع) کاسه‌اش را پر از شیر می‌کرد. مستضعفم اما استخوان‌های محکمی دارم. دنیا اگر استخوانی در دستان یک جذامی باشد من، تو، دخترکان غزه استخوانش هستیم و اسرائیل آن جذامیِ نیمه‌‌جان. امروز او توی دستش ما را تکان تکان میدهد، تلو تلو می‌خوریم اما عن‌قریب است که همین استخوان بپرد بیخ گلوش و نفسش را برای همیشه بِبُرد_ببَرد. استخوان محکم‌ترین بافت جهان است، هر چند کوچک_کودک.
| نَسک |
﷽ _______________ خیلی خودم را حبس بیست و دوم نمی‌کنم. آنقدر نقطه شروع و پایان برایم پر رنگ نیست ک
___________ مثل این است که باید بروم جایی مهم و می‌ترسم خواب بمانم‌. تا خود صبح هر یک ساعت آلارم می‌گذار‌م بالای سرم. سه صبح، چهار صبح، بیست، بیست و چند صبح و...! صدای زنگش را تا ته زیاد می‌کنم. به آدم‌هایی که پیشم خواب و بیدارند می‌سپارم هر جا خوابم بُرد صدایم بزنند لطفا. اگر بیدار نشدم چند بار شانه‌هایم را تکان بدهند. تولد آلارم است. آلارمی که هر سال زنگ می‌زند. بالاخره باید بروم جایی مهم. هر سال که دوستانم آهنگ هپی مپی برایم پلی میکنند به این فکر میکنم فقط بیچاره‌تر از پیشم. یک سال نزدیک‌تر شدم. یک سال نزدیک‌تر شدن به چه؟ ترکیب "نزدیک شدن به" مرا می‌ترساند چون بستگی به خودم دارد. بستگی به موجودی نحیف. مثل اینکه وزنه‌ای توپُر را به تار مویی بسته باشند. بستگی به اینکه وقتی آلارم سال پیش زنگ خورد صدایش را قطع کردم و دوباره تا صبح خوابیدم یا نه، بلند شدم و چمدان بستم؟ به چه نزدیک شدم این یک سال؟ به که؟ این سوال مرا می‌ترساند. ۲۲ فروردین است. اجازه‌ام بده مست باشم. شراب را حرام نکن. مست قرابتم با فطر. برایم شکافتن بخواه امسال. @nnaasskk
هدایت شده از [ هُرنو ]
به یاد خواهرمان ، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید. 👇 https://iporse.ir/6251613 بخوانیم تا برایمان بخوانند... نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی