💚 دلها دست خداست...
🌹 چه چیزی دلها را اینطور به شهید سلیمانی متوجه کرد؟
❤️ #رفیق_خوشبخت
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
نو+جوان
✨ #ماجرا | از چیزی نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت حاجقاسم سلیمانی
1️⃣ روستازاده قهرمان
🌱 عاشق فرارسیدن بهار بودم، زمستان ما بسیار سخت بود.
و پلاستیکی که به آن «بشور و بپوش» میگفتیم و ایران، زنِ کرامت، آن را میدوخت، بدون هرگونه زیرپوش یا روپوش به تن ما بود. بعضی وقتها از شدت سرما، چادر شب یا چادر مادرمان را دورمان میگرفتیم.
⭐ مادرم با چارقَدِ خودش دور سرم را محکم میبست که به تعبیر خودش، باد توی گوشهایم نرود. از شدت سرما دائم در حال دندان گریچ* بودیم. مادرم زمستانها مقداری مائده* خشکشده که مثل سنگ بود (شلغم پختهشده خشکشده) به ما میداد. جویدن یک شلغم نصف روز طول میکشید. مقداری شیشْت (سنجد) و گندم برشته و مغز هم، بعضی وقتها میداد و بعضی وقتها نمیداد.
❄️ عمدتأ زمستانها من و خواهر و برادرانم سيبو (سیبزمینی) زیر آتش چال میکردیم، میپختیم و میخوردیم. به محضی که آسمان باز میشد، به سمت آفتاب میرفتیم و کنار خانه صمد که برِ آفتابی خوبی داشت، رو به آفتاب، خودمان را گرم میکردیم.
😇 کمکم که بزرگ شدم، زمستانها بازی ما برف بازی و کاگوبازی* بود. حسین جلالی از زردلو* میآمد و با بچهها بازی میکرد. با بیرحمی، همه را میزد! برای فرار از زمستان و سردیِ شديد آن و سختی، ما در آرزوی فرارسیدن فصل بهار بودیم.
🍃 بهار برای ما فصل نعمت بود: اولاً فرار از سرمای جانسوز زمستان و دوم اینکه فصل کوچ ما بود. به محض اینکه نوروز تمام میشد، پس از اتمام سیزده که زنها معتقد بودند نحس است، ایل ما کوچ میکرد به سمت ارتفاعات تَنگَل*: جنگلی تُنُک* با بادامهای وحشی که در فصل بهار چادرکَن* می شد و باغ بزرگی در تنگل که انواع میوهها را داشت.
🌄 دره عمیق و سرسبز و پر از گردوی بُندر* که از شدت درهمتنیدگیِ درختان گردو، آفتاب داخل آن نمیافتاد و دهها چشمهسار آب از درههای کوچک آن جاری بود و رودخانه کوچکی را تشکیل میداد. بیدهای بسیار بلند و سپیدارهای سر به فلک کشیده باغ، سایه بسیار بزرگی را درست میکرد.
🔺 مادرم پَلاس* را لب جوی آب میزد و جُغها را میکشیدند. صدای شُرشُر و غلتان آب که از وسط چادر سیاه ما عبور میکرد، صفایی می داد؛ اگرچه فقر و زحمت زیاد، فرصت درک این صفا را نمیداد.
*دندان گریچ: همان دندان قريچو یا دندان قروچه
*مائده: خوراکی، در معنای عام آن
*کاگوبازی: یا کوگ بازی یا کوگوبازی شاید بهمعنای کَبکبازی باشد. در منطقه برفی رابُر، کبک زیاد است. کبکها، گاهی از ترس، سرشان را زیر برف میکنند یا در برف قایم میشوند. کودکان منطقه هم «قایم باشک بازی» را به این نام میخواندند
*زرلو: یکی از دهستانهای بخش هنزا در منطقه بافت
*تَنگل: تنگل هونی، در ۶کیلومتری جنوبشرقی شهر رابر، منطقه ی است پربرف و پرگیاه که مقصد قشلاق عشيرة آنان بوده است.
*تنک: کمپشت و نانبوه
*چادرکَن: در زبان محلی، چادرکن یعنی پر از گل و شکوفه
*بُندر: بندر هنزا در ۳۰ کیلومتری شهر رابر مدنظر است. بندر (بن دره) آغاز و ورودی دره را میگویند که جایی است خنک و بیآفتاب
*پلاس: یا سیاهچادر عشایری سرپناه اصلی کوچنشینان است. آن را با موی بز میبافند و با یک چوب عمود در وسط و چند چوب و طناب در اطرافش سرپا میکنند
*جُغ: حصاری بوده که با نی میساختند و دور سیاه چادر (پلاس) میکشیدند.
❤️ #رفیق_خوشبخت
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
آینه نزدیکبین.pdf
773.6K
📱 نسخه مطالعه موبایلی خواندنی «آینه نزدیکبین»
👌 مناسب برای اشتراک در شبکههای اجتماعی
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
نو+جوان
🪞 #خواندنی | آینه نزدیکبین
📜 خوانش قسمتهایی از کتاب «از چیزی نمیترسیدم»، زندگینامۀ خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🌟 ما گاهی قهرمانهایمان را زود از دست میدهیم. دلیلش بیتوجهی و بیسعادتی ما نیست. دلیلش دو ویژگی مهم است که اکثر قریببهاتفاق قهرمانهای ایرانی دارند: اول اینکه بیشترشان آنقدر اخلاص دارند و همهچیز را درگوشی با خود خدا معامله میکنند که ما قدر و اندازۀ درست آنها را در زمان حیاتشان نمیشناسیم. دوم اینکه متأسفانه دشمنان ما همۀ تلاششان را میکنند که از پشت این اخلاص و فروتنی شایع میان همۀ قهرمانانمان، اهمیت و اثرگذاری زیاد آنها را ببینند و میبینند، اما چشم دیدنشان را ندارند! همین است که یا دانشمندان علمی کشورمان را ترور میکنند، یا فرماندهان کاربلد و نخبۀ نظامیمان را.
🍃 دو مثال معروف تلخش، شهید محسن فخریزاده و شهید حاج حسن تهرانیمقدم هستند که تازه بعد از شهادتشان، اسمشان به گوش مای بیخبر، آشنا شد.
✨ میان این ستارههای مخلص، ما یک ابرقهرمان داشتیم. خدا این اقبال را به ما داد که با وجود اخلاص مثالزدنی و تواضع بیکران این ابرقهرمان، ما او را پیش از شهادتش بشناسیم. ما که نه! دنیا هم او را چندسال پیش از عروجش شناخت. دنیا، «ژنرال» صدایش میکرد و ما «حاج قاسم»! همۀ ما در زمان حیات حاج قاسم، میدانستیم او یک نخبۀ تمامعیار است.
💌 میدانستیم وقتی قهرمان ما قول میدهد داعش را از صفحۀ روزگار محو کند، حتماً این کار را میکند و کرد. خیلی از ما دلمان میخواست حتی شده کمی شبیه او باشیم. داشتیم بهزحمت از ورای اخلاصش تقلا میکردیم تا ویژگیهای مثالزدنیاش را ببینیم و از روی آنها سرمشق برداریم که موشکهای شوم آمریکایی کار خودشان را کردند و جسم دنیایی ابرقهرمان ما را از ما گرفتند...
🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=21582
🌷 فقط از سمت خدا
🌿 آیهای که امروز در ارتباط تصویری با مردم قم در سالروز قیام ۱۹ دی در حسینیه امامخمینی(ره) نقش بسته بود
🔸 «وَ مَا النَّصْرُ إِلاّٰ مِنْ عِنْدِ اللّٰهِ إِنَّ اللّٰهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ» | سوره انفال، آیه ۱۰
🌺 پيروزى جز از نزد خدا نيست، زیرا خدا شكستناپذير و حكيم است.
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
☁️ مشتاق آسمان
🤲 دعایی که زود به آسمان رسید و او را به آسمان رساند...
🌺 به مناسبت سالروز شهادت شهید کاظمی
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #تماشایی | ملت مقاومت
✊ ویژگی مهم مردم ایران که دشمنان نمیخواهند آن را ببینند
📝 «شهادت همین شهید عزیزمان، شهید سلیمانی واقعاً یک حادثه تاریخی عجیب شد. هیچکس فکر نمیکرد، دوستان هم فکر نمیکردند که اینجور این حادثه عظمت پیدا کند و خدای متعال برکت به این حادثه بدهد که بتواند هویت دینی و انقلابی مردم را جلو چشم همه قرار بدهد و همه ببینند. که به معنای واقعی کلمه زیر تابوت شهید سلیمانی ملت ایران هویت و وحدت خودش را نشان داد.» ۱۴۰۰/۱۰/۱۹
❤️ #رفیق_خوشبخت
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
غیرت شعلهور.pdf
606.2K
📱 نسخه مطالعه موبایلی خواندنی «غیرت شعلهور»
👌 مناسب برای اشتراک در شبکههای اجتماعی
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
🔥 #خواندنی | غیرت شعلهور
📜 روایتی از قیام ۱۹ دی مردم قم (قسمت اول)
🌡️ پسرم احمد، بدجوری مریض شده بود. تبش قطع نمیشد. از سحر، بالای سرش نشسته بودم و دل نمیکندم که شال و کلاه کنم بزنم بیرون. آخر راضیه، مجبورم کرد. گفت: «برو از درست نمانی. من هستم، طوری نمیشه.» دستم را گذاشتم روی سرش و دعای نور خواندم. به خدا سپردمشان و راه افتادم سمت مدرسه.
💫 وارد مدرسه که شدم، اول از سوتوکوری کلاسها و حجرهها تعجب کردم. حیاط هم خالی بود. سوز سرمای دیماه از حوض یخبسته وسط مدرسه بلند شد و خورد توی صورتم. شال گردن را آوردم بالاتر، عبا را به خودم چسباندم و رفتم سمتی که بقیه طلبهها جمع شده بودند.
📰 یک نفر صفحه روزنامه دستش گرفته بود و بلند میخواند. از همهجا بیخبر بودم. سرم را بردم دم گوش کنار دستیام: «ماجرا چیه حاج آقا؟» تند و بریدهبریده از مقالهای گفت که دیروز روزنامه اطلاعات چاپکرده. گفت همینی است که الان دارند بلند میخوانند. نویسنده مقاله به آیتالله خمینی توهین کرده بود. هنوز دلمان از شهادت حاجآقا مصطفی خون بود که داغش را تازه کرده بودند.
😠 . مقاله که تمام شد، غیرت دینیمان به جوش آمده بود. یکی از وسط جمعیت فریاد زد: «درود بر خمینی، مرگ بر این حکومت یزیدی» چشمانم گرد شد. تابهحال، از این شعارها نداده بودیم...
🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=21590
♨️ تیتر یک سایت نو+جوان
🍃 آقا در ارتباط تصویری با مردم قم از اهمیت امید و چشمدوختن به آینده گفتند
✌️ *چشمِ امید*
➕ شرط پیروزی، دانستن وظیفه و چشمانداز آینده است
💫 آیتالله سیدعلی خامنهای و نوجوانان ایران اسلامی
🌐 Nojavan.Khamenei.ir
نو+جوان
🤚 #دستچین | در جستجوی روح شهر
😌 دستچینی از جنس فرهنگ و فعالیتهای فرهنگی
👻 میدانستید شهر هم روح دارد؟ نه اینکه فیلم ترسناک باشد، نه؛ هر شهری برای خودش یک روح دارد. این روح با روحی که ما توی خودمان داریم اشتراکات و تفاوتهایی دارد. مثلاً، روح شهر چیزی است که توسط مردم و بزرگان آن شهر بهوجود میآید، اما روح ما از اول وجودداشته؛ یا شباهتشان این است که هر دو را میتوان با شکلهای مختلف پرورش داد و تقویت کرد.
❓ احتمالاً حالا سؤالتان این است که روح شهر چطوری بهوجود میآید؟ روح شهر را اتفاقات فرهنگی درونش میسازند. اینکه روح شهر چقدر زنده و شاداب باشد، خیلی مهم است و اصلاً هم کار سختی نیست. مثلاً، همین که یک گوشه شهر، یک کتابخانه جدید افتتاح شود، یا حتی رونمایی از یک کتاب جدید، اتفاق فرهنگیای است که توی ساختن روح شهر حسابی بهکار میآید.
💡 اصلاً چرا راه دور برویم، همین هیئتهای پای کار، یا تشییع شهدای شهر هم جزو اتفاقات فرهنگیای است که روح شهر را تازه میکند. گاهی هم روح شهر کلاسش بالا میرود؛ چون یک تئاتر آیینی خوب درونش برگزارشده و مخاطبهای زیادی را جذب خودش کرده است.
✌️ حالا نوبت توست. توی رسانههای شهر خودت بگرد و آخرین اتفاق فرهنگی شهرت را پیدا کن. بعد هر خبر، عکس فیلم، صوت یا هر چیزی که دربارهاش پیدا کردی، با ما به اشتراک بگذار. ببینیم میتوانی ذرات روح شهرت را پیدا کنی!
⁉️ چطوری در دوشنبههای نقرهای دستچین شرکت کنم؟
🌟 هر دوشنبه منتظر یک موضوع جدید برای دستچین در نرمافزار نو+جوان باش. حواست باشد که برای هر دستچین تا ساعت ۲۴ دوشنبه فرصت داری. برای بارگذاری به صفحه «خودم» در #نرمافزار_موبایلی نو+جوان برو، حالا یک ➕ کوچک کنار صفحه سمت راست میبینی، روی آن کلیک کن. در قسمت موضوع، دستچین را انتخاب و در قسمت بارگذاری، عکس یا متنت را بارگذاری کن.
🧲 راستی! دوستانت را هم به این دستچین دعوت کن.
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @nojavan_khamenei
😇 *در تبلیغ این سایت کوتاهی شده*
📬 برخی نظرات ارسالی مخاطبان به نو+جوان را اینجا ببینید👇
🔺 حسین قلندری
سلام اگه میشه لطفا بیشتر در مورد احکام مطلب بذارید. خواهش میکنم پیامم رو بخونید. التماس دعا یا علی
🔺 علیرضا بکزاده
سلام خدمت شما، خیلی برنامهتون عالی هست، ولی من متاسفانه خیلی کم فعالیت میکنم و خیلی کم میام تو برنامه
🔺 علیرضا غلامرضازاده
سلام لطفا امکان لایک کردن و فالوکردن دیگر کاربران رو هم مهیا کنید تا نوجوانان بیشتری به این برنامه بیان و از این مطالب استفاده کنند.
🔺 علی
سایتتون عالیه ولی متاسفانه برای نوجوانان خیلی کم شناخته شده و بنظرم در تبلیغ این سایت کوتاهی شده امیدوارم در این مورد پیگیری لازم انجام بشه تا همه با این سایت خوب آشنا بشن
🔺 گمنام
با سلام لطفا برنامه نو+جوان را در مرحله بعد از نمونه آزمایشی دارای قابلیتهایی شبیه اینستاگرام کنید تا فعالان بیشتری جذب شوند مثلا تعداد گذاشتن پستها را بیشتر کنید و برای مناسبتهایی همچون شهادت سردار دلها و... پخش زنده داشته باشید. با تشکر از کانال و برنامه خوبتون
🔺 ساجده سادات حسینی
سلام خوبید 🌺. میگم کانال تون عالیه. فقط بخش شوخیها رو بیشتر کنید 😁. خیلی ممنون. خدا شما و حضرت آقا رو زیر سایه آقا امام زمان حفظ کنه🌸😍
📨 شما هم نظرات خود را از طریق @Alo_Nojavan برای ما بفرستید
➖➖➖➖➖➖➖
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei
فصل صنوبرها.pdf
722.9K
📱 نسخه مطالعه موبایلی خواندنی «فصل صنوبرها»
👌 مناسب برای اشتراک در شبکههای اجتماعی
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
🔥 #خواندنی | فصل صنوبرها
📜 روایتی از قیام ۱۹ دی مردم قم (قسمت دوم)
🍽️ مادر داشت بشقاب روحی شلغم و لبوها را از روی چراغنفتی برمیداشت که آقاجان از راه رسید. دویدم کت و کلاهش را از دستش بگیرم که ورقهای داد دستم: «اعلامیه است، بخون ببین چی نوشته؟» مادر نگران نیمخیز شد: «چی شده آقا؟»
🛢️ آقاجان نشست کنار چراغنفتی و سر تکان داد: «امروز تو بازار پخششکردن. میگن فردا چهلم اون طلبههای بیگناهه که شاه توی قم کشته. اعلامیهدادن صبح بریم مسجد قزللی. علما هم زیرشو امضا کردن.» رنگ از صورت مادر پرید: «طوریتون نشه؟» صدای آقاجان آرام و مطمئن بود: «هر طوری میخواد بشه. دیگه غیرتمون اجازه نمیده بیشتر از این سکوت کنیم.»
❄️ سرمای بهمنماه تبریز کمرشکن بود. از نُه صبح، ایستاده بودیم جلوی مسجد. جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. مادر از زیر قرآن ردمان کرده بود و قسم داده بود مراقب باشیم.
🔊 سروصدایی از جلو جمعیت میآمد. آقاجان، من را گذاشت روی شانههایش که بهتر ببینم...
🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=21594
نو+جوان
✨ #ماجرا | از چیزی نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت حاجقاسم سلیمانی
2️⃣ نوجوان پرتلاش
💶 پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفتوآمد میکرد که به نوعی حل کند. بدهي پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتاد پدرم، بارها گریه کردم.
📦 بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گريه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چندبرابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من، تازه، وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یکی بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود.
🙏 اصرار زیاد کردم، با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدیپور درحالی که یک لحاف، یک سارُق* نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود.
🚌 اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشینهایی به آن کوچکی میدیدم (فولکس و پیکان). محو تماشای آنها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحافها و دستمالهای بستهشده از نان و مغز پنیر. هاجوواج مردم را نگاه میکردیم، مثل وحشیهایی که برای اولین بار انسان دیدهاند!
⚪ گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدمهایی که رد میشدند و ما را نگاه میکردند، میترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس میدانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد. جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او «تاکسی» میگفتند. گفت: «تاکسی، تهِ خواجو.»
🚕 تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راهبلدیِ نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی میتوانستم کولهام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهریها آنجا بودند.
🌺 عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلمان شکُفت. بوی همشهریها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم.
😟 همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمیدهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را میزدم و سؤال میکردم: «آیا کارگر نمیخواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جُثّه نحيف من میکردند و جواب رد میدادند.
🏫 آخر، در یک ساختمان درحال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاهچُرده (سبزه) مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. یکی با استَمبُلی سیمان درست میکرد. آن یکی با سیمان را حمل میکرد. دیگری آجر میآورد دم دست. نوجوان دیگری آنها را به فرمان اوستا بالا میانداخت. استادعلی، که صدازدن بچهها فهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیه؟»
گفتم: «قاسم.»
- چند سالته؟
گفتم: «سیزده سال.»
- مگه درس نمیخونی؟
- ول کردم.
- چرا؟
- پدرم قرض دارد.
🥺 اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبندزدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونههایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: «آقا، تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان بهت میدم، بهشرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کردهام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سر کار.» گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهریها به «صبح» می گویند «فردا». گفتم: «چشم.»
خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلیها، راه افتادم. خبر کار پیداکردن را به همه دادم.
☀️ صبح راه افتادم. نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم.
کسی نبود. پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگردها آمد. کمکم سروكله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیادهرو به داخل ساختمان. دستهای کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود، مشغول شدم. نزدیکیهای غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: «صبح دوباره بیا.»
❤️ #رفیق_خوشبخت
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😎 #به_روز_با_آقا
😉 برگرفته از بیانات در ارتباط تصویری با مردم قم
📆 ۱۴۰۰/۱۰/۱۹
👌 نسخه مناسب برای اشتراک در شبکههای اجتماعی
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #تماشایی | *برکت اخلاص*
✊ ویژگی مهم حاج قاسم سلیمانی که به سادگی نباید از کنارش گذشت...
😉 راستی تو راه خوشبختیات رو انتخاب کردی؟
➕ قسمتی از سخنرانی این شهید عزیز با همرزمانش
🌹 #رفیق_خوشبخت
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei
نو+جوان
✨ #ماجرا | از چیزی نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت حاجقاسم سلیمانی
3️⃣ خودساخته
🌙 شب، در خانه عبدالله، تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمیتوانم این کار را ادامه بدهم. باید به دنبال کار دیگری باشم. یک بار پول هایم را شمردم. تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادرم افتادم و خواهران و برادرانم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم. در حالت گریه به خواب رفتم.
📿 صدای اذان بلند شد. از دوران کودکی نماز می خواندم؛ اگرچه خیلی از قواعد آن را درست نمیدانستم. صدای نماز پدرم یادم است، همراه با دعای پس از سجده که پیوسته زمزمه می کرد:
الهی به عزتت و جلالت، خوارم مکن
به جرم گُنَـه شرمسارم مکن
مرا شرمساری به روی تو هست
مکن شرمسارم مرا پیشِ کس
🤲 نماز خواندم. به ياد زیارت «سید خوشنام، پیر خوشنام» دهمان افتادم. از او طلب کردم و نذر کردم: اگر کار خوبی گیرم آمد، یک کله قند داخل زیارت بگذارم.
☀️ صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر در بازی میرسیدیم سرک می کشیدیم: «آقا، کارگر نمیخوای؟» همه یک نگاهی به ما دو تا میکردند: مثل دو تا کره شیرنخورده، ضعیف و بدون ریخت! میگفتند: «نه!» یک کبابی گفت: «یک نفرتان را میخواهم، با روزی چهار تومان.» تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود، هر دویمان مثل طفلان مسلم به هم نگاه کردیم. گریهام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید. راه افتادم. تا آخر خیابان به عقب سرم نگاه میکردم. نمیخواستم آدرس او را گم کنم. تاجعلی گریه میکرد. صدا زد: «قاسم، رفيق...» ادامه حرفش را نشنیدم.
❓ مجدد، پرس و جو شروع شد. حالا سه روز بود از صبح تا شب به هر در بازی سر میزدم. بعضی درها که یادم میرفت، چند بار سؤال میکردم.
🛎️ رسیدم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. یکی یکی سؤال کردم. اول قبول میکردند. بعد از یک ساعت رد میکردند! به آخر خیابان رسیدم. از پلههای یک ساختمان بالا رفتم. صدای همهمه زیادی میآمد. بوی غذا آنچنان پیچیده بود که عنقريب(نزدیک) بود بیفتم. سینیهای غذا روی دست یک مرد میانسال، تندتند جابهجا میشد، مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول میشمرد: یک دسته پول! محو تماشای پولها بودم و شامهام مست از بوی غذا.
🔺 مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سؤال کرد: «چه کار داری؟» با صدای زار گفتم: «آقا، کارگر نمیخوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریهام گرفت. چهره مرد عوض شد. گفت: «بیا بالا.» از چند پله کوتاه آن بالا رفتم. با مهربانی نگاهم کرد. گفت: «اسمت چیه؟»
گفتم: «قاسم.»
- فامیلیت؟
- سلیمانی
- مگه درس نمیخونی؟
- چرا آقا؛ ولی میخوام کار هم بکنم.
🔊 مرد صدا زد: «محمد، محمد، آمحمد.» مرد میانسالی آمد. گفت: بله، حاجی.» گفت: «یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد. اولین بار بود میدیدم. بعداً فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی میگویند. گفت: «بگذار جلوی این بچه.»
🍽️ طبع عشایریام و مناعتطبع(عزت نفس) پدر و مادرم اجازه نمیداد این جوری غذا بخورم. گفتم: «نه، ببخشید. من سیرم.» درحالی که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی که بعداً فهمیدم حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: «پسرم، بخور.» ظرف غذا را که تا ته خوردم و یک نوشابه پِپسی که در شهر دیده بودم راسر کشیدم.
🌺 حاج محمد گفت: «میتونی کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا بخوری. روزی پنج تومان به تو میدهم. اگر خوب کار کردی، حقوقت را اضافه میکنم.» برق از چشمانم پرید. از زیارت «سید خوشنام، پیر خوشنام» تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
❤️ #رفیق_خوشبخت
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #تماشایی
🏆 پیروزی نهایی ⬅️ حیات طیبه ملت ایران ✅
✂️ بخشی از سخنان آقا در ارتباط تصویری با مردم قم | ۱۴۰۰/۱۰/۱۹
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei
⚗ علم و معنویت
🔬 عنصری که از ترکیب علم و معنویت به وجود میآید...
🏅 مثالش شهیدی که دو نشان بزرگ افتخار بر سینه داشت
🌷 به مناسبت سالروز شهادت شهید احمدی روشن
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei