eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
166 دنبال‌کننده
806 عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh43 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا خوبین؟ من اومدمممم خوش اوممدم🙋🏻‍♀🤪 اینجای ما بازم باروون اومد🌧🌫 فکر کنم ایران تازه یادش اومده باید زمستونم بشه🥴😶 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
بچه هااا من نشسته بودم توی اتاقم هوا هم خوب بود پنجره رو باز کرده بودم تو گوشی بودم که یک دفعه https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91 برای شنیدن ادامه داستان وارد لینک بالا شوید😂😂 خب میگفتم کجا بودم🧐اهان که یک دفعه صدای شرشر بارون شدید اومد و پنجره هم که باز بود یک دقیقه نشد انگار یک سطل اب ریخته بودن روم سریع پنجره رو بستم و قضیه ختم به خیر شد😂😂 ولی خدایا رگباری بستیاا😁خدایا بابت اینهمه رحمت و زیبایی که توی این دنیا افریدی شکر🥰
یک قاب از کابوس اسرائیل:
👩🏻‍🏭 میخوام بهت بگم اگه مسیری که داری میری سخته! پس احتمالا مسیرت درسته هموار نیست ولی تهش قشنگه چیزای قشنگ اصولا سخت بدست میان و ته این مسیری که داریم میریم موفقیت وایساده و بهمون لبخند میزنه ما لایق اون لبخندیم لایق لبخند روی لب خانواده لبخند روی لب کسایی که دوستشون داریم! لبخند روی لب خودمون که دیدی تونستم🥹 تو خیلی قوی ای رفیق ،پس ادامه بده! اون لبخند افتخار منتظرته، باشه ؟💛 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
پنج جزء از قرآن را حفظ بودم. هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم. عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جزء از قرآن هستم،خیلی تشویقم کردو قول یک هدیه را به من داد. بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند. حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند. عاقد تا برگه ها را دید گفت:این که برای ازدواج فامیلی شماست. منظورم آزمایشیه که باید میرفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان وکلاس ضمن عقد رو می گذروندین. حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می کشید، گفت:مگه این همون نیست؟ من فکر میکردم همین کافی باشه. تا این رو گفت در جمع همهمه شد. خجالت زده به حمید گفتم:می دونستم یه جای کار می لنگه، اونجا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم، ولی شما گفتی لازم نیست. دلشوره گرفته بودم، این همه مهمان دعوت کرده بودیم، مانده بودیم چه کنیم! بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خونده نمی شد. به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ها، عقد دائم در محضر خوانده شود. لحظه ای که عاقد شروع به خواندن عقد کرد، همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و مارا نگاه می کردند. احساس عجیبی داشتم. صدای تپش های قلبم را می شنیدم. زیر لب سوره یاسین را زمزمه می کردم. در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم. لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه رو به رویم افتاد. حمید چشم هایش را بسته بود، دست هایش را به حالت دعا روی زانو هایش گذاشته بودو زیر لب دعا می کرد. طره ای از موهایش روی پیشانیش ریخته بود. بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم. محو این لحظات شیرین گل را چیدم و گلاب را آوردم. وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید:عروس خانوم، وکیلم؟. به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم :با اجازه پدر و مادرم و بزرگتر ها بله. بله را که دادم، صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد. شبیه ادمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد. به یک سکون و آرامش دلنشین رسیده بودم.حمید از بابا اجازه گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت. حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم، ماند برای روز عروسی. عکس گرفت هم حال خوشی داشت. موقع عکس انداختن، با اینکه به هم محرم بودین ولی زیاد نزدیک هم نمیشستیم. اهل فیگور گرفتن هم نبودیم. در تمام عکسها من و حمید ثابت هستیم. تنها چیزی که عوض می شود ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند؛ یکجا خانواده حمید، یکجا خانواده خودم، یکجا خواهر های حمید. با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدم مراسم، چند نفری اسرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم. حمید که خیلی خجالتی بود. من هم که تا انگشتش را دیدم پشیمان شدم! فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش را بیاورد، موتر یکی از دوستانش خراب شده بود. حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند. بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم، با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود! با دستمال کاغذی انگشتش راحسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم. بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
زندگی ات تنها زمانی بهتر میشود که تو بهتر شوی شب بخیر🌙✨ ‌ بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
سلااااام بر برو بچ 😍❤️ حالتون چطوره ❣ مدرسه خوب بود؟ ‌ بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون فر و همزن و هییییچ امکاناتی میتونی یه کیک خفن کافی شاپی بپزی!😍 مواد لازم: آرد ۶ قاشق غذاخوری پودر کاکائو ۲ قاشق غذاخوری شکر نصف پیمانه شیر یک پیمانه تخم مرغ یک عدد روغن نصف پیمانه بیکینگ پودر ۱ قاشق مرباخوری وانیل نصف قاشق چایخوری . ماهیتابه حتماً باید نچسب باشه،و نیازی به چرب کردن نیست. حدود ۴۵ دقیقه الی ۱ ساعت زمان میبره با شعله ملایم و شعله پخش‌کن که کامل بپزه. ‌ بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
به وقت اشپزی😎
مراسم که تمام شد حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود. با اینکه پدرم دایی اش میشد، ولی حمید خجالت میکشید پیش ما بیاید. منتظر بود همۀ مهمانها بروند. مریم خانم خواهر حمید به من گفت شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد امشب با داداش برید بیرون به دوری بزنید ما هستیم به زن دایی کمک میکنیم و کارها رو انجام میدیم. من که در حال جابه جا کردن وسایل سفره عقد بودم، گفتم مشکلی نیست ولی باید بابا اجازه بده مریم خانم گفت آخه داداش فردا می خواد بره همدان مأموریت سه ماه نیست با تعجب گفتم: سه ماه؟ چقدر طولانی انگار باید از الآن خودمو برای نبودنهاش آماده کنم وسایل را که جابه جا کردیم و همۀ مهمانها که راهی شدند از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم تا بخواهیم راه بیفتیم هوا کاملاً تاریک شده بود. سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم؛ پیکان کرم رنگ با صندلیهای قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود این دو تا برادر آن قدر به ماشین رسیده بودند که انگار الآن از کارخانه درآمده است. خودش هم که ادعا داشت شوماخر است؛ راننده فرمول یک. یک جوری میرفت که آب از آب تکان نخورد به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم ساعت نه ونیم شب بود که رسیدیم وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم کمی این پا و آن پا کرد و گفت بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم تا آن موقع شماره هم را نداشتیم شماره را که گرفت، لبخندی زد و گفت: شمارتو به یه اسم خاص ذخیرهکردم، ولی نمیگم. پیش خودم گفتم حتماً یا اسمم را ذخیره کرده یا نوشته «خانم». زیاد دقیق نشدم رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم یک ربع بعد تماس گرفت از امامزاده که بیرون آمدم حیاط امامزاده را تا ته رفتیم. از مزار شهید امید علی کیماسی هم رد شدیم خوب که دقت کردم دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده میرود خیلی تعجب کرده بودم اولین روز محرمیت ما آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر درآورده بودیم. قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت حمید جلوتر از من راه می رفت. قبرها پایین و بالا بودند چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم. روی این را هم که بگویم حمید دستم را بگیرد نداشتم همه جا تاریک بود، ولی من اصلاً نمی ترسیدم. کمی جلوتر که رفتیم حمید برگشت رو به من و گفت «فرزانه روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست ولى من مطمئنم اینجا نمیام با نگاهم پرسیدم یعنی چی؟ به آسمان نگاهی کرد و گفت: من مطمئنم میرم گلزار شهدا امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتماً شهید بشم تا این حرف را زد دلم هری ریخت. حرفهایش حالت خاصی داشت این حرفها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم ولی فعلاً نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم حداقل حالا خیلی زود بود. تازه اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رؤیا و آرزو داشتم حتی حرفش یک جورهایی اذیتم میکرد دوست داشتم سالهای سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم. ‌ بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91