eitaa logo
🖋 ن . والقلم....📜 || ج. وافی
281 دنبال‌کننده
3هزار عکس
587 ویدیو
5 فایل
یادداشت ها و دل نوشته هایی در موضوعات مختلف با نگاه ویژه به مسائل زن و خانواده در بستر نظام اسلامی پذیرای نظرات شما هستم : @j_vafi_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
☘☘☘ ...حسن، فرزند اولشان لکنت زبان داشت و معصومه به خاطر این موضوع، خود را سرزنش می‌کرد. چون این مشکل یادگار تلخ یکی از روز‌های قبل از انقلاب است که مأموران ساواک، حسن را دستگیر و به دنبال مدارک جرم، خانه را زیر و رو کرده بودند. از طرف دیگر، پسرشان ابوالفضل هیچگاه نتوانست با جای خالی پدر کنار بیاید. به همین دلیل از همان سال اول شهادت عبدالحسین، هر صبح را برای معصومه و همسایه‌ها تبدیل به جهنم می‌کرد؛ گریه‌هایی که از فرط تلخی، هیچ‌گاه برای هیچ کسی عادی نشد. همسر شهید گفت: «ابوالفضل هر بار به بهانه‌ای گریه می‌کرد و همیشه می‌گفت به همسایه‌ها بگو که ابوالفضل، چیزی نمی‌خواهد. فقط بابایش را می‌خواهد. همسایه‌ای داشتیم که می‌گفت هر زمانی پسرتان گریه می‌کند. پسرم سرش را روی دیوار می‌گذارد گریه می‌کند». ☘☘☘ ⬆️خاطرات خانم معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی به مناسبت رحلت این بانوی مکرمه▪️ @noon_valghalam
☘☘☘ وقتی عبدالحسین شهید شد معصومه ۳۲ ساله بود و ۸ فرزند داشت که کوچک‌ترین آنها، زینب ۱۷ روزه بود. معصومه با خود فکر می‌کرد چقدر خوب که آخرین فرزندم دختر است. زیرا عبدالحسین عاشق فرزند دختر بود. از هشت فرزند، سه دختر و پنج پسر بودند. ☘☘☘ ⬆️خاطرات خانم معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی به مناسبت رحلت این بانوی مکرمه▪️ @noon_valghalam
☘☘☘ ... زمانی که تشییع پیکر همسرم تمام شد. مهمان‌های زیادی داشتیم. یک مبلغی بود که بنیاد شهید تقبل نکرد و نمی‌دانستم باید چه کاری انجام دهم. می‌خواستم برای بچه‌هایم غذا درست کنم، دیدم هیچ چیز نداریم و حتی چیزی نبود که بتوانم آن را بفروشم. 😔😔😔 ⬆️خاطرات خانم معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی به مناسبت رحلت این بانوی مکرمه▪️ @noon_valghalam
☘☘☘ همرزم شهید برونسی می گوید : حاجی توی بیمارستان هفده شهریور بستری بود  یک روز پدرم رفت ملاقاتش، وقتی برگشت، گفت: بابا این فرماندت عجب مردیه! گفتم چطور؟ گفت: اصلا اهل این دنیا نیست، این جا موقتی مونده، مطمئنم که جاش، جای دیگه ای است. ظاهرا خیلی خوشش اومده بود از حرف های حاجی. ادامه داد: همین جور که صحبت می کردیم، حرف شد از حوریه بهشتی. گفتم: خلاصه حاج آقا رفتی اون دنیا،یکی ام برای ما بگیر. اونم خندید و گفت: چشم. بعدش، حرفی زد که خیلی معنی داشت. به من گفت : ما صد تا حوریه اون دنیا رو به همین زن خودمون نمی دیم. گفتم: حاجی همسرش رو خوب شناخته، قدر همچین زن فداکار و صبور رو کسی مثل خود حاجی باید بدونه. ☘☘☘ ⬆️خاطرات خانم معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی به مناسبت رحلت این بانوی مکرمه▪️ @noon_valghalam
☘☘☘ بانوی مجاهد معصومه سبک‌خیز، همسر سردار شهید «عبدالحسین برونسی» و مادر ۸ فرزند بود. وقتی هم که عبدالحسین بنّا را راهی جبهه می‌کرد، به تنهایی مسئولیت خانه زندگی را به دوش می‌کشید؛ آن هم با شرایط و امکانات محدود دهه ۶۰. بعد هم که شهید برونسی در اسفند ۱۳۶۳ شهید شد، تا ۲۷ سال پیکرش مفقود بود. آن روزها عبدالحسین در روستای گلبوی اطراف نیشابور کار کشاورزی می کرد، خودش زمین نداشت، حتی یک متر! همیشه برای این و آن کار می کرد و معتقد بود نانی که از زحمتکشی و عرق پیشانی طلب شود حلال است و به این راضی بود .  اگر بگویم اصل مبارزه عبدالحسین به علت آمدن به مشهد بود، بیراه نیست. آن وقت ها یک پسر داشتیم که نامش حسن بود، زمان تقسیم اراضی توسط رژیم شاه بود، همه اهالی روستا خوشحال بودند ولی عبدالحسین از همان لحظه اول ناراحت بود، گفتم چرا بعضی ها خوشحال هستند و شما ناراحت؟ جواب درستی نداد فقط گفت: همه چیز خراب می شود همه چیز را می خواهند نجس کنند، این زمین ها مال یتیم و صغیر است.  کم کم می فهمیدم چرا گرفتن زمین را قبول نمی کرد، روزی به من گفت چیزی را که طاغوت بده، نجس است و من هم به چنین چیز نجسی نیاز ندارم. آنها به فکر خیر و صلاح ما نیستند.  تاکید شهید بر حلال و حرام به حدی بود که دوباره رفت کشاورزی این و آن را می کرد. ☘☘☘ ⬆️خاطرات خانم معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی به مناسبت رحلت این بانوی مکرمه▪️ @noon_valghalam
☘☘☘ چه شد که به مشهد آمدید؟  عبدالحسین برای زیارت رفت مشهد و بازگشتش طول کشید؛ روزی نامه ای آمد که در آن نوشته بود من دیگر به روستا برنمی گردم اگر دوست دارید همسر مرا به مشهد بفرستید و گرنه تمام زندگی و اموال برای شما باشد.  از همان روز وسایلمان را فروختیم و عازم مشهد شدیم و طلب طلبکارها را نیز دادیم زیرا تحمل وضعیتی که در روستا درست شده بود واقعا مشکل بود. در مشهد ابتدا رفت سر کار سبزی فروشی. روزی 50 ریال حقوق می گرفت؛ روزی به من گفت این کار برای من خیلی سنگین است من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حرام نشوم ولی اینجا از روستا بدتر است. با زن های بی حجاب سر و کار زیادی دارم و صاحب سبزی فروش هم، سبزی ها را در آب می ریزد تا سنگین تر شود.  فردای آن روز در یک لبنیاتی کار پیدا کرد. در آنجا 100 ریال حقوق می گرفت. پس از 15 روز که آنجا کار کرد روزی گفت می خواهم بروم سر گذر کار کنم، گفتم چرا ؟ و عبدالحسین در جواب گفت: این یکی از کار سبزی فروشی حرام تر است. صاحب لبنیاتی کم فروشی می کند، جنس بد را با جنس خوب مخلوط می کند و با قیمت بالا می فروشد، ترازو را هم سبک می کشد و بدتر از این می خواهد من هم مانند او باشم.  سه چهار روز بعد آخر شب آمد و گفت: یک بنا پیدا شده و مرا با خود سر کار می برد و روزی صد ریال حقوق می دهد این نان زحمت کشی پاک و حلال است.» ☘☘☘ ⬆️خاطرات خانم معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی به مناسبت رحلت این بانوی مکرمه▪️ @noon_valghalam
☘☘☘ از سال 1341 مبارزات شهید آغاز شد و تا زمان شهادتش در سال 63 ادامه یافت. هیچ وقت بدون غسل شهادت از منزل بیرون نمی رفت. وقتی سر کار هم می رفت غسل شهادت می کرد. می گفت: اگر اتفاقی بیفتد اجر شهید را دارد، زمانی که می رفت اعلامیه های امام را پخش کند می گفت اگر ماموران شاه آمدند به آنها بگو شوهرم بناست و می رود سر کار، از چیز دیگری نیز خبر ندارم.  روزی برای پخش اعلامیه رفت ولی برنگشت. چند روز بعد فهمیدیم ساواکی ها او را گرفته اند، کم کم از آمدنش ناامید می شدم که یک روز پیدایش شد. درست در خاطرم نمانده است که چگونه آزاد شد؟ ☘☘☘ ⬆️خاطرات خانم معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی به مناسبت رحلت این بانوی مکرمه▪️ @noon_valghalam
☘☘☘ «بعد از به دنیا آمدن زینب دختر کوچکم دو روز پیش ما ماند. شبی که فردای آن روز باید می رفت، گفت: صبح آماده باشید می خواهیم برویم کار داریم. یک ماشین گرفته بود خانه تک تک تمام فامیل های مشهد رفت با یکی از آنها سر مسایل انقلاب دعوای شدیدی کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتند برای من عجیب بود که آن شب به خانه او هم رفت هر جا می رفتیم، می گفت: ما فردا انشاء الله عازم جبهه هستیم آمدیم دیگه حلالمان کنید. آنها هم مثل من تعجب می کردند هر وقت می خواست برود جبهه سابقه نداشت خانه فامیل برای خداحافظی برود. معمولا آنها برای خداحافظی به خانه ما می آمدند و این نگرانم می کرد.  آخرین جایی که رفتیم حرم بود. آن جا دیگر عجله نداشت. زیارت با حالی کرد با طمانینه و آرامش. موقع برگشت در ماشین به من گفت: انشاء الله فردا می روم منطقه دیگر معلوم نیست کی برگردم. کم مانده بود گریه کنم؛ فهمید ناراحت شدم، گفت: ناراحت نشو تو که می دانی بادمجان بم آفت ندارد شهادت کجا و ما کجا ؟!  در خانه، بچه ها که خوابیدند آمد کنارم و گفت: امشب سفارش شما را به امام رضا کردم؛ از آقا خواستم که گاهی لطف کند و به شما سر بزند شما هم اگر مشکلی داشتید از خودشان کمک بخواهید هیچ وقت از این حرف ها نمی زد، بوی حقیقت را حس می کردم ولی انگار یک ذره هم نمی خواستم قبول کنم. " ☘☘☘ ⬆️خاطرات خانم معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی به مناسبت رحلت این بانوی مکرمه▪️ @noon_valghalam
☘☘☘ "بعد از نماز صبح آماده رفتن شد. زینب آخرین فرزندش را در آغوش گرفت و بسیار گریست. او را خیلی دوست داشت هر دفعه که می خواست برود اگر صبح زود هم بود همه شان را بیدار می کرد و با همه خداحافظی می کرد ولی این بار نمی دانم چرا نخواست بیدارشان کند،گفت:این راهی که می روم دیگر بازگشتی ندارد.  همیشه وقت رفتنش اگر گریه می کردیم، می خندید و می گفت ای بابا! بادمجان بم آفت ندارد، از این گذشته سر راه مسافر خوب نیست گریه کنی. این بار ولی ...گفت حالا وقتش است گریه کنی. کم کم بچه ها از خواب بیدار شدند. بوسیدنش، بوییدنش و خداحافظی کردند.  خبر عملیات بدر را که شنیدم هر لحظه منتظر تلفنش بودم. در هر عملیاتی هر وقت که امکانی بود زنگ می زد، خودش هم که نمی رسید یکی را می فرستاد زنگ بزند و بگوید تا این لحظه زنده هستم.  عملیات تمام شد. امروز و فردا کردم که تلفن بزند ولی بالاخره خبرش آمد. به آرزویش رسید آرزویی که بابتش زجرها کشید.مفقودالجسد شد. همان چیزی که همیشه از خدا می خواست. حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذارند مانند قبر فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بی نام و نشان.»  😭😭 ⬆️خاطرات خانم معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی به مناسبت رحلت این بانوی مکرمه▪️ @noon_valghalam
☘☘☘ و به عنوان آخرین قطعه ، امروز که چهارشنبه هست و روز امام رضا، خواندن این خاطره حلاوت خاصی دارد : در یکی از عملیات‌ها، انگشترم را نذر کردم. با خودم گفتم «اگر ان‌شاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو می‌اندازم تو ضریح امام رضا (علیه‌السلام)». شهید برونسی در همان عملیات مجروح شد، اما زخمش زیاد کاری نبود تا به مرخصی بیاید، اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملاً صحیح و سالم به خانه برگشت. روزی که همسرم آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم و گفتم «شما برای همین سالم اومدین» خندید و گفت «وقتی نذر می‌کنی، برای جبهه نذر کن» پرسیدم «چرا؟!» گفت «چون امام هشتم احتیاجی ندارند، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمی‌خواد انگشترت رو ببری حرم بندازی». از دستش دلخور شدم اما چیزی نگفتم، حرفش را مثل همیشه گوش کردم. در عملیات بعدی عبدالحسین بدجوری مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج. همان روز برادرم و برادر همسرم راهی کرج شدند. یک روز بعد برادرم تماس گرفت و فوری جویای احوال عبدالحسین شدم. او خندید و گفت: «خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی» بعد هم گفت: «عبدالحسین سلام رسوند و گفت اون انگشتری که عملیات قبل نذر کرده بودی، بنداز توی ضریح» گیج شده بودم. گفتم: «عبدالحسین که گفته بود این کار را نکنم.» گفت: «جریانش مفصل ان شاءالله وقتی اومدیم مشهد، تعریف می‌کنم.» شهید برونسی را با هواپیما به مشهد آوردند، حالش طوری نبود که بشود به خانه بیاوریمش. از همان فرودگاه، او را به بیمارستان برده بودند. به ملاقات رفتم، وقتی برگشتیم، در راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم، چشمهایش پر از اشک شد و آهسته آهسته شروع کرد به گفتن: «وقتی ما رسیدیم بالای سرش، هنوز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختی‌هاش شنیدیم؛ می‌گفتند توی عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف می‌زد، آن هم با چه سوز و گدازی! پرسیدیم شما خودتون حرف‌هایش را شنیدید؟ گفتند بله، اصلاً تک‌تک آن بزرگوارها را به اسم صدا می‌زد. وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن؛ توی عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا (علیهم‌السلام) بالای سر من تشریف آوردند. احوالم را پرسیدند و با من حرف زدند دست می‌کشیدند روی زخم‌های من و می‌فرمودند عبدالحسین خوش‌گوشته، ان‌شاءالله زود خوب می‌شه💖 حاجی می‌گفت خیلی پیشم بودند وقتی می‌خواستند تشریف ببرند، یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر زنم را نشانم دادند و با لحنی که دل و هوش از آدم می‌برد، فرمودند انگشترتان در چه حاله؟ من خیلی تعجب کرده بودم. بعد دیدم فرمودند بگویید همان انگشتر را بیندازند توی ضریح»💖 گونه‌های برادرم خیس اشک شده بود؛ حال خودم را نمی‌فهمیدم؛ حالا می‌دانستم خواست خودش نبوده که انگشتر را بیندازم ضریح؛ فرمایش همان‌هایی بود که به خاطرشان می‌جنگید و شاید هم یادآوری این نکته که هر چیز به جای خویش نیکوست. " 😭💖💖☘☘ ⬆️خاطرات خانم معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی به مناسبت رحلت این بانوی مکرمه▪️ @noon_valghalam
💐شهیدِ متولدِ روز حجاب ! تولدت مبارک💐 📜 این گونه از حجاب برایمان نوشتی⬇️ " از همه خواهران و از همه زنان امت رسوال الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند، مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود، مبادا چادر را کنار بگذارید. " شهید حججی متولد : ۲۱ تیر ۱۳۷۰ 🌷🌷🌷 @noon_valghalam