eitaa logo
نون والقلم
98 دنبال‌کننده
830 عکس
172 ویدیو
31 فایل
هدیه به پیشگاه مقدس حضرت مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف نوشته‌های تبیین‌گر جنگ نرم(چمن خواه) لایق نبود قطره به عمان بردن / خار و خس صحرا به گلستان بردن اما چتوان که رسم موران باشد / پای ملخی سوی سلیمان بردن
مشاهده در ایتا
دانلود
قابِ پنجره هر وقت به داخل کوچه می‌پیچیدم و چشمم به درِ سبزِ رنگ و رو رفته‌ای که سال ها، رنگ نخورده بود، می‌افتاد . با خودم می‌گفتم توی یک فرصتِ مناسب با یک جعبه شیرینی به دیدن خانم همسایه بیایم و درباره خاطرات فرزندش با هم صحبت کنیم. یک‌روز که از جلوی خانه‌شان رد می‌شدم با خودم گفتم بهتره اول وقت بگیرم ببینم چه زمانی خانه تشریف دارند، بعد بیام. برگشتم و دستم را روی زنگ گذاشتم، زنگ خراب بود. چند بار به در کوبیدم. یکبار دوبار. کسی جواب نداد. با نوکِ انگشتان خیلی آرام به پنجره‌ی مشرف به کوچه زدم. صدایی نشنیدم. با ناامیدی چند قدمی دور شدم. با صدای باز شدن پنجره برگشتم. جلو رفته با خوشرویی سلام و علیک کردم. پیرزن با مهربانی توأم با تردید نگاهم کرد. گفتم: همسایه‌ی انتهای کوچه هستم. مرا شناخت. آخه چندین بار به مناسبت‌های مختلف به دیدنش رفته بودم. از دیدنم خوشحال شد. نسبت به چند وقت پیش، چهره‌اش خیلی شکسته شده بود. توانایی ایستادن نداشت. دستش را به پنجره تکیه داد تا نیفتد. گفتم: مادرجان! اجازه می‌دهید یک روز بیام خونه‌تون تا در مورد شهیدتون با هم صحبت کنیم؟ گفت: بله بیایید. قدمتون سر چشم. حتما از خاطراتش برایتان می‌گویم. ولی....پرسیدم: ولی چی؟ با خودم گفتم ولی چی؟ اتفاقی افتاده؟ در افکار خودم غوطه ور بودم که گفت: دخترم! بعد از اینکه پسرم در اوایل جنگ با صدام، شهید شد. پسر دومم به بیماری سرطان مبتلا گشت و بعد از طی یک دوره بیماری سخت، تسلیم امر خداوند شد. در حالیکه چشمانش پر از اشک شد، با صدای لرزانی ادامه داد. بعد خدا، همه امیدم به همسرم بود که از من نگهداری و پرستاری می‌کرد و نمی‌گذاشت آب توی دلم تکان بخورد. خرید خانه، پخت و پز، جارو و... همه چیز به عهده خودش بود. ولی او هم مرا تنها گذاشت. من مانده‌ام با این پسرم. حرفش را قطع کردم و گفتم: خدا رحمت کند عزیزانت را. انشاءالله تنِ پسرت سالم باشد، سایه تون بالای سرش باشه. در حالیکه اشکهایش را با دستمال پاک می‌کرد، گفت: این پسرم بعد از مرگ پدر و برادرانش، ناراحتی اعصاب گرفته. خیلی منزوی شده. دوست نداره کسی خونه‌مون بیاد. ناچارم به حرفش گوش کنم و باب دلش باشم. خیلی دوست دارم دعوتتان کنم، به منزلمون بیایید و با هم صحبت کنیم؛ ولی می‌ترسم پسرم ناراحت شود. در همین حال خداحافظی کرد و به آرامی پنجره را بست. همین‌طور که به سمت خانه می‌رفتم. با خودم گفتم چقدر از خانواده‌ی شهدا غافلیم. غفلت از پدر و مادرهایی که ثمره‌ی عمرشان را برای دفاع از کشور و اسلام فرستادند؛ تا ما در امنیت و آرامش زندگی کنیم. خدایا ما را شرمنده‌ی شهدا و خانواده‌ی شهدا نکن. دوسه هفته ای از این دیدار می‌گذشت. منتظر تماس مادر شهید بودم تا بساط گفتگو را پهن کنم و پای دردل مادر بشینم. ایام ماه صفر فرا رسیده بود. ساعت پنج عصر، با عجله از خانه بیرون آمدم تا به روضه بروم. از وسط‌های کوچه، قدم‌هایم سست شد. هرچه به سرکوچه نزدیکتر می‌شدم، ضربان قلبم شدیدتر می‌شد. جلوی در مردهای فامیل در حال زدن بنر تسلیت بودند. با شک و تردید جلو رفتم. -- ببخشید چی شده؟ -- مادر پر کشید. و من ماندم و حسرت و شرمندگی ✍ چمن خواه @noonvalghalam1
قابِ پنجره هر وقت داخل کوچه می‌پیچیدم و چشمم به درِ سبزِ رنگ و رو رفته‌ای که سال ها، رنگ نخورده بود، می‌افتاد؛ با خودم می‌گفتم در یک فرصتِ مناسب، با یک جعبه شیرینی به دیدن خانم همسایه بروم و درباره خاطرات فرزندش با او صحبت کنم. یک‌روز که از جلوی خانه‌شان رد می‌شدم با خودم گفتم بهتر است اول وقت بگیرم، ببینم چه زمانی خانه هست، با هماهنگی قبلی به دیدنش بروم. برگشتم و دستم را روی زنگ گذاشتم، زنگ خراب بود. چند بار به در کوبیدم. یکبار دوبار. کسی جواب نداد. با نوکِ انگشتان خیلی آرام به پنجره‌ی مشرف به کوچه زدم. صدایی نشنیدم. کمی محکم‌تر با کف دست به شیشه پنجره زدم. باز هم جوابی نشنیدم. حتما خانه نیستند؟! با ناامیدی چند قدمی دور شدم. ناگهان با صدای باز شدن پنجره از پشت سرم، برگشتم. پیرزنی در قاب پنجره، با مهربانی توأم با تردید نگاهم کرد. جلو رفتم و با خوشرویی سلام و علیک کردم. گفتم: همسایه‌ی انتهای کوچه هستم. مرا شناخت. قبلا چندین بار به مناسبت‌های مختلف به دیدنش رفته بودم. از دیدنم خوشحال شد و لبخند دلنشینی روی صورتش نقش بست. نسبت به چند وقت پیش، چهره‌اش خیلی شکسته شده بود. توانایی ایستادن نداشت. با دستان لرزانش، لبه‌ی پنجره را گرفت، تا بایستد. گفتم: مادرجان! اجازه می‌دهید یک روز خانه‌تان بیایم تا در مورد شهیدتان با هم صحبت کنیم؟ گفت: بله بیایید. قدمتان سر چشم. حتما از خاطرات شهید برایتان می‌گویم. اشک در چشمانش حلقه زد. با گوشه‌ی روسری‌اش، اشکش را پاک کرد و گفت: ولی....پرسیدم: ولی چی؟ با خودم گفتم: ولی چی؟ اتفاقی افتاده؟ در افکار خودم غوطه‌ور بودم که گفت: دخترم! بعد از اینکه پسرم عبدالله، در جنگ با صدام، شهید شد؛ بعد ازمدتی، پسر دومم به بیماری سرطان مبتلا و پس از طی یک دوره بیماری سخت و شیمی‌درمانی، تسلیم امر خدا شد. در حالیکه اشک از چشمانش ،سرازیر می‌شد، با صدای لرزانی ادامه داد. بعد از مرگ پسرم، بیماری قلبی‌ام عود کرد. قدرت کارِ خانه نداشتم. بعد از خدا، همه امیدم به همسرم بود که از من نگهداری و پرستاری می‌کرد و نمی‌گذاشت آب در دلم تکان بخورد. خرید خانه، پخت و پز، جارو و... همه چیز به عهده خودش بود. ولی او هم مرا تنها گذاشت. من مانده‌ام با این پسرم. حرفش را قطع کردم و گفتم: خدا رحمت کند عزیزانت را. انشاءالله تنِ پسرت سالم باشد، سایه شما بالای سرش باشد. در حالیکه اشکهایش را با پشت دست، پاک می‌کرد، گفت: این پسرم بعد از مرگ پدر و برادرانش، ناراحتی اعصاب گرفته و منزوی شده است. دوست ندارد، کسی خانه‌‌ی ما بیاید. ناچارم به حرفش گوش کنم و باب دلش باشم. خیلی دوست دارم دعوتتان کنم، به منزلمان بیایید و با هم صحبت کنیم؛ ولی می‌ترسم پسرم ناراحت شود. الان هم ممکن است از راه برسد و شاکی بشود. در همین حال، خداحافظی کرد و به آرامی پنجره را بست. همین‌طور که به سمت خانه می‌رفتم. با خودم گفتم: چقدر از خانواده‌ی شهدا غافلیم. غفلت از پدر و مادرهایی که ثمره‌ی عمرشان را برای دفاع از کشور و اسلام به جبهه‌ها فرستادند؛ تا ما در امنیت و آرامش زندگی کنیم. خدایا ما را شرمنده‌ی شهدا و خانواده‌ی شهدا نکن. دوسه هفته ای از این دیدار ‌گذشت. منتظر تماس مادر شهید بودم تا بساط گفتگو را پهن کنم و پای دردلش بشینم. ولی هیچ خبری نشد. به خودم اجازه ندادم که دوباره به در خانه‌شان بروم. همچنان منتظر بودم. ایام ماه صفر فرا رسیده بود. ساعت پنج عصر، با عجله از خانه بیرون آمدم تا به روضه بروم. وسط‌های کوچه، قدم‌هایم سست شد. هرچه به سرکوچه نزدیکتر می‌شدم، ضربان قلبم شدیدتر می‌‌زد. سر کوچه، جلوی خانه‌ی شهید، چند مرد در حال زدن بنر تسلیت بودند. با شک و تردید جلو رفتم. -- ببخشید چی شده؟ -- مادر پر کشید. انگار دنیا روی سرم خراب شد. زیر لب زمزمه کردم مادر ...مادر شهید....همان پیرزن مهربان...یارای ایستادن نداشتم. شوکه شده بودم. گریه‌کنان از راهی که رفته‌بودم برگشتم. زیر لب زمزمه کنان گفتم چقدر غفلت، چه حسرتی؟ حسرت هم صحبتی با مادر شهید گرانقدر، عبدالله کریمی که در سن ۱۷ سالگی در جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش به سینه‌اش، به شهادت رسیده‌ بود را از دست دادم. حالا برای جبران این غفلت چکار کنم؟ بهتر است، روایت این مادر شهید و همه‌ی مادران و همسران و فرزندان شهدا را به گوش ملت عزیزمان برسانم. این خود یک جهاد تبیین است.