قابِ پنجره
هر وقت به داخل کوچه میپیچیدم و چشمم به درِ سبزِ رنگ و رو رفتهای که سال ها، رنگ نخورده بود، میافتاد . با خودم میگفتم توی یک فرصتِ مناسب با یک جعبه شیرینی به دیدن خانم همسایه بیایم و درباره خاطرات فرزندش با هم صحبت کنیم. یکروز که از جلوی خانهشان رد میشدم با خودم گفتم بهتره اول وقت بگیرم ببینم چه زمانی خانه تشریف دارند، بعد بیام. برگشتم و دستم را روی زنگ گذاشتم، زنگ خراب بود. چند بار به در کوبیدم. یکبار دوبار. کسی جواب نداد. با نوکِ انگشتان خیلی آرام به پنجرهی مشرف به کوچه زدم. صدایی نشنیدم. با ناامیدی چند قدمی دور شدم. با صدای باز شدن پنجره برگشتم. جلو رفته با خوشرویی سلام و علیک کردم. پیرزن با مهربانی توأم با تردید نگاهم کرد. گفتم: همسایهی انتهای کوچه هستم. مرا شناخت. آخه چندین بار به مناسبتهای مختلف به دیدنش رفته بودم. از دیدنم خوشحال شد. نسبت به چند وقت پیش، چهرهاش خیلی شکسته شده بود. توانایی ایستادن نداشت. دستش را به پنجره تکیه داد تا نیفتد. گفتم: مادرجان! اجازه میدهید یک روز بیام خونهتون تا در مورد شهیدتون با هم صحبت کنیم؟ گفت: بله بیایید. قدمتون سر چشم. حتما از خاطراتش برایتان میگویم. ولی....پرسیدم: ولی چی؟
با خودم گفتم ولی چی؟ اتفاقی افتاده؟ در افکار خودم غوطه ور بودم که گفت: دخترم! بعد از اینکه پسرم در اوایل جنگ با صدام، شهید شد. پسر دومم به بیماری سرطان مبتلا گشت و بعد از طی یک دوره بیماری سخت، تسلیم امر خداوند شد. در حالیکه چشمانش پر از اشک شد، با صدای لرزانی ادامه داد. بعد خدا، همه امیدم به همسرم بود که از من نگهداری و پرستاری میکرد و نمیگذاشت آب توی دلم تکان بخورد. خرید خانه، پخت و پز، جارو و... همه چیز به عهده خودش بود. ولی او هم مرا تنها گذاشت. من ماندهام با این پسرم. حرفش را قطع کردم و گفتم: خدا رحمت کند عزیزانت را. انشاءالله تنِ پسرت سالم باشد، سایه تون بالای سرش باشه. در حالیکه اشکهایش را با دستمال پاک میکرد، گفت: این پسرم بعد از مرگ پدر و برادرانش، ناراحتی اعصاب گرفته. خیلی منزوی شده. دوست نداره کسی خونهمون بیاد. ناچارم به حرفش گوش کنم و باب دلش باشم. خیلی دوست دارم دعوتتان کنم، به منزلمون بیایید و با هم صحبت کنیم؛ ولی میترسم پسرم ناراحت شود. در همین حال خداحافظی کرد و به آرامی پنجره را بست. همینطور که به سمت خانه میرفتم. با خودم گفتم چقدر از خانوادهی شهدا غافلیم. غفلت از پدر و مادرهایی که ثمرهی عمرشان را برای دفاع از کشور و اسلام فرستادند؛ تا ما در امنیت و آرامش زندگی کنیم. خدایا ما را شرمندهی شهدا و خانوادهی شهدا نکن.
دوسه هفته ای از این دیدار میگذشت. منتظر تماس مادر شهید بودم تا بساط گفتگو را پهن کنم و پای دردل مادر بشینم.
ایام ماه صفر فرا رسیده بود. ساعت پنج عصر، با عجله از خانه بیرون آمدم تا به روضه بروم. از وسطهای کوچه، قدمهایم سست شد. هرچه به سرکوچه نزدیکتر میشدم، ضربان قلبم شدیدتر میشد. جلوی در مردهای فامیل در حال زدن بنر تسلیت بودند. با شک و تردید جلو رفتم.
-- ببخشید چی شده؟
-- مادر پر کشید.
و من ماندم و حسرت و شرمندگی
#جنگ_روایتها
#مادر_شهید_عبدالله_کریمی
#حسرت_شرمندگی
✍ چمن خواه
@noonvalghalam1