هدایت شده از برای تو مینویسم|فاطمه رستمزاده
🔸 #ماجراهای_من_و_داداش_آراز
🔹نوشتن
🔸 #فاطمه_رستمزاده ۲۲مهر ۱۴۰۳
- دیگه نمیخوای بنویسی؟
با چشمهای گرد شدهام به نگاه نگران و غمگینش خیره شدم.
- تو چرا این حرف رو میزنی آراز؟ تو که میدونی من بدون نوشتن یعنی هیچ
- از عملکردت این سوال برام پیش اومد میدونی چند وقته ننوشتی؟
- نوشتم
- ولی منتشر نکردی خودت گفتی یک نویسنده باید بین ورودی و خروجی تعادل برقرار کنه.
- چند وقته زمانم مثل جیگر زلیخا هزار پاره شده چند ساعت مداوم پیدا نمیکنم بشینم و برای انتشار بنویسم.
- زندگی ما نویسندهها همینطوره باید وقت دزدید.
- تمام وقتهام از قبل دزدیده شده
- همهی وقتهات؟
- نه همشون ولی نمیتونم مثل سابق چند ساعت مداوم بنویسم.
- چون نمیتونی چند ساعت مداوم بنویسی پس میخوای بیخیال نوشتن بشی؟
- اگه خودمم بخوام نمیتونم بیخیال نوشتن بشم.
بلند شد و پشت پنجره رفت.
- منظره داره پاییزی میشه.
- جدی؟ متوجهاش نشده بودم.
برگشت و با لبخند نگاهم کرد.
- متوجه خیلی از چیزها نشدی این فقط یک نمونهاش هست. زمان داره میگذره. زمان منتظر هیچکی نمیمونه. نگذار از دستت بره و بدتر از اون نفهمی که کی از دست رفته.
بلند شدم و کنارش ایستادم. برگ بعضی از درختهای بوستان آنطرف خیابان در حال زرد شدن بود. کبوترها روی لبه ساختمان بلند کوچه بعدی ردیف نشسته بودند. زمین خشک وسط بلوار به آسمان بی ابر چشم دوخته بود و منتظر باران بود.
- میخوام دوباره بنویسم حتی اگه شده تکه تکه حتی اگه شده هزار پاره.
دستم را گرفت و با لبخند نگاهم کرد.
- همین رو میخواستم بشنوم. با آنکه خیلی وقته منتظرم ولی بازم منتظر میمونم. دلم برای نوشتههات تنگ شده.
@fatemeh_rostamzade