#داستان_آموزنده
🔆نماز باران و بلعيدن دوشيره در پرده
در زمان حكومت ماءمون - خليفه عبّاسى - در يكى از سال ها خشك سالى شد و زراعت هاى مردم در كم آبى سختى قرار گرفت ، ماءمون در يكى از روزهاى جمعه به حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما السلام پيشنهاد داد تا آن حضرت جهت بارش باران و رفاه مردم چاره اى بينديشد.
امام عليه السلام فرمود: بايستى مردم سه روز - شنبه ، يك شنبه ، دوشنبه - را روزه بگيرند و در سوّمين روز جهت دعا و نيايش به درگاه پروردگار متعال عازم بيابان گردند.
پس چون روز سوّم فرا رسيد، حضرت به همراه جمعيّتى انبوه به صحراء رفتند و سپس امام عليه السلام بر بالاى بلندى رفت و پس از حمد و ثناى الهى اظهار داشت :
پروردگارا، تو حقّ ما اهل بيت را عظيم و گرامى داشته اى ، اينك مردم به تبعيّت از فرمانت به تو روى آورده و متوسّل شده اند؛ و به اميد رحمت و فضل تو به اينجا آمده اند و آرزوى بخشش و احسان تو را دارند.
خداوندا! بر آن ها باران رحمت و بركت خود را فرود فرست تا سيراب و بهره مند گردند.
در همين لحظه ، ناگهان باد، شروع به وزيدن گرفت و ابرى ظاهر گشت و صداى رعد و برق عجيبى در فضا پيچيد و مردم حالتى شادمانه به خود گرفتند.
حضرت جمعيّت را مخاطب قرار داد و فرمود: آرام باشيد، اين ابر براى شما نيامده است ، ماءموريت او جاى ديگرى است .
و پس از آن ، ابر ديگرى نمايان شد و اين بار نيز مردم شادمان شدند، همچنين امام عليه السلام فرمود: آرام باشيد، اين ابر ماءموريّتش براى جمعيّت و سرزمينى ديگر است .
و به همين منوال تا دَه مرتبه ابر آمد و حضرت چنين مى فرمود.
تا آن كه در يازدهمين مرحله ، امام عليه السلام اظهار نمود: اين ابر براى شما آمده است ، اكنون شكرگزار خداوند متعال باشيد و برخيزيد به خانه هايتان بازگرديد، كه تا به منازل خود وارد نشويد، باران نخواهد باريد.
امام جواد عليه السلام در ادامه روايت فرمود: تا زمانى كه مردم به خانه هايشان نرفتند، ابر از باريدن خوددارى كرد؛ امّا به محض آن كه مردم داخل خانه هاى خود شدند، باران به قدرى باريد كه تمام رودها و نهرها پر از آب شد و مردم مى گفتند: اين از بركت وجود مقدّس فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله است .
بعد از آن ، امام رضا عليه السلام در جمع مردم حضور يافت و ضمن سخنرانى مهمّى فرمود:
اى مردم ! احكام و حدود الهى را رعايت كنيد؛ و هميشه در تمام حالات ، شكرگذار نعمت ها و رحمت هاى خداوند باشيد، معصيت و گناه مرتكب نشويد، اعتقادات و ايمان خود را نسبت به خداوند و رسول و ائمّه اطهار عليهم السلام تقويت نمائيد.
و نسبت به حقوقى كه بر عهده يكديگر داريد بى توجّه نباشيد و آن ها را رعايت كنيد، نسبت به يكديگر دلسوز و يارى ، مهربان باشيد؛ و بدانيد كه دنيا وسيله اى است براى عبور به جهانى ديگر، كه اءبدى و جاويد مى باشد.
سپس امام جواد عليه السلام افزود: بعد از اين جريان ، عدّه اى از سخن چينان دنياپرست و چاپلوس نزد ماءمون رفتند و گفتند: اين شخص - بعنى امام رضا عليه السلام - با اين سحر و جادويش همه را شيفته خود گردانيده است و مردم را بر عليه خليفه و دستگاهِ حكومت تحريك مى كند.
لذا ماءمون شخصى را فرستاد تا حضرت رضا عليه السلام را نزد وى آورد؛ و چون حضرت وارد مجلس ماءمون شد، يكى از وزراى حكومت به امام خطاب كرد و گفت : تو با آمدن باران ، ادّعاهائى كرده اى ؛ چنانچه در كار خود صادق و مطمئنّ هستى ، دستو بده تا اين دو شيرى كه بر پرده خليفه نقاشى شده اند، زنده شوند.
امام رضا عليه السلام بانگ برآورد: اى دو شير درّنده ! اين شخص فاجر را نابود كنيد، كه اءثرى از او باقى نماند.
ناگهان آن دو عكس به شكل دو شير حقيقى در آمدند و آن وزير سخن چين دروغ گو را دريده و بدون آن كه قطره خونى از او بريزد، او را بلعيدند.
و آن گاه اظهار داشتند: ياابن رسول اللّه ! اجازه مى فرمائى تا ماءمون را نيز به دوستش ملحق گردانيم ؟
ماءمون با شنيدن اين سخن بيهوش شد و روى زمين افتاد و چون او را به هوش آوردند، دو مرتبه آن دو شير گفتند: اجازه بفرما تا او را نيز نابود كنيم؟
حضرت فرمود: خير، مقدّرات الهى بايد انجام پذيرد و سپس به آن دو شير دستور داد تا به جاى خود بازگردند و آن ها نيز به حالت اوّليه خويش بازگشتند.
و ماءمون به امام رضا عليه السلام گفت : الحمدللّه ، كه مرا از شرّ اين شخص - حميد بن مهران - نجات بخشيدى .
📚عيون اءخبارالرّضا عليه السلام : ج 2، ص 170، الخرايج والجرايح : ج 2، ص 658، ح 1.
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
🌸https://eitaa.com/noorlman
🌸🌸🌸🌸
🌹#داستان_آموزنده
روزي امام علی علیهالسلام به مسجد رفتند. در مسجد شخصی ايستاده بود؛ حضرت دهنه اسب را به او سپرد تا به مسجد برود و برگردد.
هنگام خارج شدن از مسجد حضرت دو دينار در دست گرفت تا به عنوان مزد به آن مرد بدهد؛
اما وقتی برگشت، ديد آنمرد دهنه اسب را دزديده و رفته است!
حضرت دو دينار را به قنبر داد و فرمود: به بازار برو و يك دهنه اسب خريداری كن.
قنبر به بازار رفت، اتفاقاً به آن شخص دزد برخورد و ديد يك دهنه اسب در معرض فروش گذاشته است. قنبر فرمود: چند میفروشی؟
آن شخص گفت: دو دينار.
قنبر دو دنيار را داد و افسار را خريد.
وقتي برگشت حضرت فرمود: اين افسار دزديده شده است، به چند دينار خريدی؟ قنبر گفت: دو دينار.
حضرت فرمود: ببين كه اين شخص چگونه رزق حلال خود را كه برايش تعيين شده بود، حرام كرد!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/noorlman
#داستان_آموزنده
🔆نجات از غُل و زنجير
ابن شهاب زُهَرى - كه يكى از ياران و دوستان حضرت سجّاد امام زين العابدين صلوات اللّه و سلامه عليه است - حكايت كند:
در آن روزى كه عبدالملك بن مروان امام سجّاد عليه السّلام را دست گير كرد، حضرت را به شهر شام فرستاد، و ماءمورين بسيارى را نيز براى كنترل آن حضرت گماشت ، آن چنان كه حضرت در سخت ترين وضعيّت قرار گرفت .
زُهَرى گويد: من با يكى از فرماندهان صحبتى كردم و اجازه خواستم تا با امام عليه السّلام خداحافظى كنم ؛ پس به من اجازه دادند، همين كه به محضر مبارك حضرت وارد شدم ، او را در اتاقى بسيار كوچك ديدم ، در حالى كه پاهاى حضرت را با زنجير به گردنش بسته و دست هايش را نيز دست بند زده بودند.
من با ديدن چنين صحنه اى دلخراش ، گريان شدم و عرضه داشتم : اى كاش من به جاى شما بودم و شما را با اين حالت نمى ديدم .
امام عليه السّلام فرمود: اى زهرى ! گمان مى كنى اين حركات و شكنجه ها مرا آزرده خاطر مى گرداند؟!
چنانچه بخواهم و اراده نمايم ، همه آن ها هيچ است .
سپس حضرت تكانى به پاها و دست هاى مباركش داد و خود را از غُل و زنجير و دست بند رها ساخت ؛ و آن گاه من از حضور پُر فيض حضرت خداحافظى كرده و بيرون آمدم .
بعد از آن شنيدم كه ماءمورين در جستجوى حضرت بسيج شده بودند و مى گفتند: نمى دانيم در زمين فرو رفته و يا آن كه به آسمان بالا رفته است ، ما چندين ماءمور مواظب او بوديم ؛ ولى شبانگاه او را از دست داديم و چون به كجاوه او رفتيم ، غل و زنجير را در حالى كه كف كجاوه افتاد بود، خالى ديديم .
زهرى گويد: من سريع نزد عبدالملك رفتم تا بيشتر در جريان امر قرار گيرم ، و هنگامى كه بر عبدالملك وارد شدم ، پس از صحبت هائى ، به من گفت : در آن چند روزى كه علىّ بن الحسين عليهماالسّلام مفقود شده بود، ناگهان نزد من آمد و اظهار نمود: اى عبدالملك ! تو را با من چه كار است ؟ و از من چه مى خواهى ؟
گفتم : دوست دارم نزد من و در كنار من باشى .
فرمود: وليكن من دوست ندارم ؛ و سپس از نزد من خارج شد و رفت ، و مرا از آن پس ترس و وحشتى عجيب فرا گرفته است .
📚 إ ثبات الهداة : ج 3، ص 19، ح 38.
https://eitaa.com/noorlman
#داستان_آموزنده
🔆احترام امام زمان به زوار حسين علیه السلام
مرحوم آية اللّه حاج ميرزا محمّد على گلستانه اصفهانى در آن وقتى كه ساكن مشهد بودند براى يكى از علماء بزرگ مشهد نقل فرموده بودند كه ، عموى من مرحوم آقاى سيد محمّد على از كه مردان صالح و بزرگوار بود نقل ميكرد، در اصفهان شخصى بود به نام جعفر نعلبند كه او حرفهاى غير متعارف ، از قبيل آن كه من خدمت امام زمان علیه السلام رسيده ام وطى الارض كرده ام ميزد و طبعا با مردم هم كمتر تماس ميگرفت و گاهى مردم هم پشت سر او به خاطر آن كه چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند، حرف مى زدند.
روزى به تخت فولاد اصفهان براى زيارت اهل قبور ميرفتم ، در راه ديدم ، آقا جعفر به آن طرف ميرود، من نزديك او رفتم و به او گفتم دوست دارى باهم راه برويم ؟ گفت مانعى ندارد، در ضمن راه از او پرسيدم مردم درباره شما حرفهائى مى زنند آيا راست مى گويند كه تو خدمت امام زمان ع رسيده اى ؟
اول نمى خواست جواب مرابدهد، لذا گفت آقا از اين حرفها بگذريم و باهم مسائل ديگرى را مطرح كنيم ، من اصرار كردم و گفتم : من انشاءاللّه اهلم .
گفت : بيست و پنج سفر كربلا مشرف شده بودم تا آنكه در همين سفر بيست و پنجم شخصى كه اهل يزد بود در راه بامن رفيق شد چند منزل كه باهم رفتيم ، مريض شد و كم كم مرضش شدت كرد تا رسيديم به منزلى كه قافله به خاطر نا امن بودن راه دو روز در آن منزل ماند تا قافله ديگرى رسيد و باهم جمع شدند و حركت كردند و حال مريض هم رو به سختى گذاشته بود وقتى قافله مى خواست حركت كند من ديدم به هيچ وجه نمى توان اورا حركت داد لذا نزد او رفتم و به او گفتم من مى روم و براى تو دعاء ميكنم كه خوب شوى و وقتى خواستم با او خدا حافظى كنم ، ديدم گريه مى كند، من متحير شدم از طرفى روز عرفه نزديك بود و بيست و پنج سال همه ساله روز عرفه در كربلا بوده ام و از طرفى چگونه اين رفيق را در اين حال تنها بگذارم و بروم ؟!
به هرحال نمى دانستم چه كنم او همينطور كه اشك مى ريخت به من گفت : فلانى من تا يك ساعت ديگر مى ميرم اين يك ساعت را هم صبر كن ، وقتى من مُردم هرچه دارم از خورجين و الاغ و ساير اشياء مال تو باشد، فقط جنازه مرا به كربلا برسان و مرا در آنجا دفن كن .
من دلم سوخت و هر طور بود كنار او ماندم ، تا او ازدنيا رفت قافله هم براى من صبر نكرد و حركت نمود.
من جنازه او را به الاغش بستم و به طرف مقصد حركت كردم ، از قافله اثرى جز گرد و غبارى نبود و من به آنها نرسيدم حدود يك فرسخ كه راه رفتم ، هم خوف مرا گرفته بود و هم هرطور كه آن جنازه را به الاغ مى بستم ، پس از آنكه يك مقدار راه مى رفت باز مى افتاد و به هيچ وجه روى الاغ آن جنازه قرار نمى گرفت . بالاخره ديدم نمى توانم او را ببرم خيلى پريشان شدم ايستادم و به حضرت سيد الشهداء ع سلامى عرض كردم و با چشم گريان گفتم : آقا من با اين زائر شما چه كنم ؟ اگر او را در اين بيابان بگذارم مسئولم و اگر بخواهم بياورم مى بينيد كه نمى توانم درمانده ام و بى چاره شده ام .
ناگهان ديدم ، چهار سوار كه يكى از آنها شخصيت بيشترى داشت پيدا شدند و آن بزرگوار به من گفت : جعفر بازائرما چه ميكنى ؟
عرض كردم : آقا چه كنم ؟ در مانده شده ام نمى دانم چه بكنم ؟ در اين بين آن سه نفر پياده شدند، يكى از آنها نيزه اى در دست داشت با آن نيزه زد چشمه آبى ظاهر شد آن ميّت را غسل دادند و آن آقا جلو ايستاد، وبقيّه كنار او ايستادند و بر او نماز خواندند و بعد او را سه نفرى برداشتند و محكم به الاغ بستند و ناپديد شدند.
من حركت كردم با آنكه معمولى راه مى رفتم ديدم به قافله اى رسيدم كه آنها قبل از قافله ما حركت كرده بودند، از آنها عبور كردم پس از چند لحظه باز قافله اى را ديدم ، كه آنها قبل از اين قافله حركت كرده بودند از آنها هم عبور كردم بعد از چند لحظه ديگر به پل سفيد كه نزديك كربلا است رسيدم و سپس وارد كربلا شدم و خودم از اين سرعت سير تعجب مى كردم .
بالاخره او را بردم در وادى ايمن قبرستان كربلا دفن كردم ، من در كربلا بودم ، پس از بيست روز رفقائى كه در قافله بودند به كربلا رسيدند آنها از من سئوال ميكردند توكى آمدى ؟ و چگونه آمدى ؟ من براى آنها به اجمال مطالبى را ميگفتم و آنها تعجب مى كردند، تا آنكه روز عرفه شد وقتى به حرم حضرت سيدالشهداء اباعبداللّه الحسين علیه السلام رفتم ديدم بعضى از مردم را بصورت حيوانات مختلف مى بينم از شدت وحشت به خانه برگشتم باز دو مرتبه از خانه در همان روز بيرون آمدم ، باز هم آنها را به صورت حيوانات مختلف ديدم .
عجيب تر اين بود كه بعد از آن سفر چند سال ديگر هم ايام عرفه به كربلا مشرف شده ام و تنها روز عرفه بعضى از مردم را به صورت حيوانات مى بينم ولى در غير آن روز آن حالت برايم پيدا نمى شود.
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
🌸https://eitaa.com/noorlman
🌸🌸🌸🌸
#داستان_آموزنده
🔆دو مامور پست
دانشمند محترم آقاى احمد امين نقل ميكرد كه شخص مورد اطمينانى براى من نقل نمود كه دو نفر ماءمور پست بمنظور زيارت قبر آقا امام حسين علیه السلام تهران را ترك كردند و چون دولت اجازه مسافرت بعتبات مقدسه را بكسى نمى داد، ناچار از راه قاچاق رفتند، در بيابان شوره زارى گرفتار شدند و بقدرى تشنگى بر آنها فشار آورد كه يكى از آنها از تشنگى مُرد و ديگرى بفضل خدا از مهلكه خود را نجات داد و تندرست نزد خانوده خود آمد پس از مدتى دوست و همكار خود را در خواب ديد كه در باغ زيبائى باكمال راحتى بسر ميبرد از حال او پرسيد، گفت : خدا را شكر و ستايش ميكنم كه ببركت آقا سيد الشهداء اباعبداللّه الحسين علیه السلام كاملا راحتم ولى عقربى همه روزه پيش من مى آيد و انگشت ابهام پايم را نيش مى زند و بقدرى مرا رنج مى دهد كه نزديك است جان بدهم ، گفتم ناراحتى تو از براى چيست ؟
گفت بمن خبر داده اند كه اين ناراحتى براى اينستكه يكروز به خانه فلان دوستم مهمان شدم و ضمن اينكه بادوست خود باقلا ميخوردم چاقوى كوچكى از خانه او سرقت نمودم و آنرا در گوشه سمت چپ فلان نقطه خانه ام پنهان ساخته ام از تو انتظار دارم كه به خانه من بروى و سلام مرا به همسر و فرزندانم برسانى و از قول من به او بگوئى كه چاقو را بتو بدهند و بصاحبش برگردانى و از او براى من طلب بخشش نمائى شايد خداوند از سر خطاى من درگذرد.
اين شخص ميگويد طبق خوابى كه ديده بودم عمل نمودم مرتبه ديگر دوستم را در خواب ديدم كه در منتهاى راحتى و خوشى است و از من تشكر و سپاسگذارى نمود.
📚زندگانى عشق ، نقل از راه تكامل ، ج 3، ص 150
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
👉https://eitaa.com/noorlman
#داستان_آموزنده
🔆ايرانى خوش صدا
ابوعمره كه معروف به زاذان بود، عجمى و ايرانى بود و از ياران مخصوص اميرمؤ منان على (علیهالسلام ) گرديد.
سعد خفاف مى گويد: شنيدم زاذان با صداى بسيار خوب و غمگين ، قرآن مى خواند (با اينكه عجمى است ) به او گفتم : تو آيات قرآن را خيلى خوب مى خوانى ، از چه كسى آموخته اى ؟
لبخندى زد و گفت : روزى اميرمؤمنان على (علیه السلام ) از كنار من عبور كرد، من شعر مى خواندم و صورت عالى داشتم ، به گونه اى كه آنحضرت از صداى من تعجب كرد و فرمود: اى زاذان چرا قرآن نمى خوانى ؟!.
عرض كردم : قرائت قرآن را نمى دانم جز آن مقدارى كه در نماز بر من واجب است .
آنحضرت به من نزديك شد، و در گوشم سخنى فرمود كه نفهميدم چه بود، سپس فرمود دهانت را باز كن ، دهانم را گشودم ، آب دهانش را به دهانم ماليد، سوگند به خدا قدمى از حضورش برنداشتم كه در هماندم دريافتم همه قرآن را به طور كامل حفظ هستم ، و پس از اين جريان ، به هيچكس نيازى (در ياد گرفتن قرآن ) پيدا نكردم .
سعد مى گويد: اين قصه را براى امام باقر (ع ) نقل كردم ، فرمود: زاذان راست مى گويد، اميرمؤمنان على (ع ) براى زاذان به اسم اعظم خدادعا كرد، كه چنين دعائى ردخور ندارد.
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
👉@https://eitaa.com/noorlman👈
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
#انتشار_با_شما✅
#داستان_آموزنده
🔆لطف امام رضا(علیه السلام ) به بينواى دردمند
عصر امام هشتم حضرت رضا (علیه السلام ) بود، كاروانى از خراسان به سوى كرمان رهسپار گرديد، در مسير راه دزدان سر گردنه ها به كاروان حمله كرده و كاروانيان را غارت كردند، و يكى از افراد كاروان (مثلا به نام عبداللّه ) را دستگير نمودند و به او مى گفتند: ((تو اموال بسيار دارى ، بايد اموال خود را در اختيار ما بگذارى )).
عبداللّه هر چه التماس كرد، آنها او را رها نكردند بلكه شب و روز او را شكنجه مى دادند تا او ثروت خود را در اختيار دزدان بگذارد، او را در ميان سرماى شديد بيابان پربرف نگه مى داشتند و دهانش را پر از برف مى نمودند، به طورى كه دهان و زبانش آسيب سخت ديد آن گونه كه نمى توانست سخن بگويد.
سرانجام دل يكى از زنان دزدها، به حال عبداللّه سوخت ، واسطه شد و دزدها او را آزاد نمودند، عبداللّه از دست دزدها گريخت و با دهانى مجروح و زبانى آسيب ديده و خود را به خراسان رسانيد، در آنجا از مردم شنيد كه حضرت رضا (ع ) وارد سرزمين خراسان شده و اكنون در نيشابور است (عبداللّه از ارادتمندان آل محمّد (ع ) بود، با خود فكر مى كرد كه از ناحيه آنها لطفى بشود).
در همان ايّام ، عبداللّه در عالم خواب ديد كه شخصى به او گفت : امام رضا (ع ) به نيشابور آمده ، نزد او برو و از او بخواه كه بيمارى دهان و زبانت را معالجه كند، عبداللّه در عالم خواب به حضور حضرت رضا (ع ) رفت و جريان را گفت ، امام به او فرمود: مقدارى اويشان (يكنوع سبزيجات ) را با زيره و نمك ، خورد و مخلوط كن ، و سپس آن معجون را دو يا سه بار بر دهانت بگذار كه درمان مى يابد.
عبداللّه از خواب بيدار شد، اما به خواب خود اهميّت نداد و با خود مى گفت : نمى توان به آنچه در خواب ديده اعتماد كرد، سرانجام تصميم گرفت به نيشابور برود و با امام رضا (ع ) ملاقات نمايد، به سوى نيشابور مسافرت كرد و جوياى حال امام شد، گفتند: آنحضرت به كاروانسراى سعد رفته است ، عبداللّه براى ديدار امام با آنجا رفت و به زيارت امام ، توفيق يافت و سپس جريان خود را بيان كرده و از آن بزرگوار خواست تا در مورد درمان دهان و زبانش چاره انديشى كند.
امام به او فرمود: مگر من در عالم خواب ، روش درمان بيمارى دهان و زبانت را به تو نياموختم ؟
عبيداللّه گفت : اى امام بزرگوار، اگر لطف بفرمائى بار ديگر آن روش درمان را به من بياموز.
امام فرمود: مقدارى اويشان و زيره را با نمك ، خورد و مخلوط كن و آن را دو يا سه بار بر دهانت بگذار، بزودى خوب مى شوى .
عبداللّه مى گويد: همين روش درمان را انجام دادم ، و همانگونه كه امام فرموده بود، خوب شدم و سلامتى دهان و زبانم را باز يافتم .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#امام_زمان
#اربعین
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
👉@https://eitaa.com/noorlman👈
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
#انتشار_با_شما✅
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
ﺩﺭ یک سمینار رموز موفقیت، سخنران از حضار ﭘﺮﺳﯿﺪ:
«ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍﯾﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ؟»
حضار ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ: «ﻧﻪ!»
سخنران: «ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «ﮔﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ. ﺳﭙﺲ یکی از حاضران ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍلاﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ!»
سخنران ﮔﻔﺖ: «ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ!»
براى ماندگار شدن بايد ايستاد و تسليم نشد وگرنه فراموش ميشويم.
http://eitaa.com/noorlman
#داستان_آموزنده
@zibastory👈
🔆عقيل مهمان على (علیه السلام)
عقيل در زمان خلافت برادرش اميرالمؤمنين على عليه السلام به عنوان مهمان به خانه آن حضرت ، در كوفه وارد شد. على به فرزند مهتر خويش حسن بن على اشاره كرد كه جامه اى به عمويت هديه كن . امام حسن يك پيراهن و يك ردا از مال شخصى خود به عموى خويش عقيل تعارف و اهدا كرد شب فرا رسيد و هوا گرم بود. على و عقيل روى بام دارالاماره نشسته مشغول گفتگو بودند. موقع صرف شام رسيد. عقيل كه خود را مهمان دربار خلافت مى ديد، طبعا انتظار سفره رنگينى داشت ، ولى برخلاف انتظار وى ، سفره بسيار ساده و فقيرانه اى آورده شد. با كمال تعجب پرسيد: غذا هرچه هست همين است ؟!
على :مگر اين نعمت خدا نيست ؟ من كه خدا را بر اين نعمتها بسيار شكر مى كنم و سپاس مى گويم .
عقيل : پس بايد حاجت خويش را زودتر بگويم و مرخص شوم ، من مقروضم و زير بار قرض مانده ام ، دستور فرما هرچه زودتر قرض مرا ادا كنند و هر مقدار مى خواهى به برادرت كمك كنى بكن تا زحمترا كم كرده به خانه خويش برگردم .
((چقدر مقروضى ؟)).
صدهزار درهم .
((اوه ! صدهزار درهم ! چقدر زياد! متاءسفم برادر جان كه اين قدر ندارم كه قرضهاى تو را بدهم ، ولى صبر كن موقع پرداخت حقوق برسد. از سهم شخصى خودم برمى دارم و به تو مى دهم و شرط مواسات و بردارى را بجا خواهم آورد، اگر نه اين بود كه عائله خودم خرج دارند، تمام سهم خودم را به تو مى دادم و چيزى براى خود نمى گذاشتم )).
چى ؟! صبر كنم تا وقت پرداخت حقوق برسد؟. بيت المال و خزانه كشور در دست تو است و به من مى گويى صبر كن تا موقع پرداخت سهميه ها برسد و از سهم خودم به تو بدهم ! تو هر اندازه بخواهى مى توانى از خزانه و بيت المال بردارى ، چرا مرا به رسيدن موقع پرداخت حقوق حواله مى كنى ، به علاوه مگر تمام حقوق تو از بيت المال چقدر است ؟ فرضا تمام حقوق خودت را به من بدهى ، چه دردى از من دوا مى كند؟!
((من از پيشنهادتو تعجب مى كنم ، خزانه دولت پول دارد يا ندارد، چه ربطى به من و تو دارد؟! من و تو هم هر كدام فردى هستيم مثل ساير افراد مسلمين . راست است كه تو برادر منى و من بايد تا حدود امكان از مال خودم به تو كمك و مساعدت كنم ، اما از مال خودم نه از بيت المال مسلمين )).
مباحثه ادامه داشت و عقيل با زبانهاى مختلف اصرار و سماجت مى كرد كه اجازه بده از بيت المال پول كافى به من بدهند تا من دنبال كار خودم بروم .
آنجا كه نشسته بودند به بازار كوفه مشرف بود. صندوقهاى پول تجار و بازاريها از آن جا ديده مى شد. در اين بين كه عقيل اصرار و سماجت مى كرد، على به عقيل فرمود:((اگر باز هم اصرار دارى و سخن مرا نمى پذيرى ، پيشنهادى به تو مى كنم ، اگر عمل كنى مى توانى تمام دين خويش را بپردازى و بيش از آن هم داشته باشى )).
چكار كنم ؟
((در اين پايين صندوقهايى است . همينكه خلوت شد و كسى در بازار نماند، از اينجا برو پايين و اين صندوقها را بشكن و هرچه دلت مى خواهد بردار!)).
صندوقها مال كيست ؟
مال اين مردم كسبه است ، اموال نقدينه خود را در آن جا مى ريزند.
عجب ! به من پيشنهاد مى كنى كه صندوق مردم را بشكنم و مال مردم بيچاره اى كه به هزار زحمت به دست آورده و در اين صندوقها ريخته و به خدا توكل كرده و رفته اند، بردارم و بروم ؟!
پس تو چطور به من پيشنهاد مى كنى كه صندوق بيت المال مسلمين را براى تو باز كنم ؟ مگر اين مال متعلق به كيست ؟ اين هم متعلق به مردمى است كه خود، راحت و بى خيال در خانه هاى خويش خفته اند. اكنون پيشنهاد ديگرى مى كنم ، اگر ميل دارى اين پيشنهاد را بپذير.
ديگر چه پيشنهادى ؟
((اگر حاضرى شمشير خويش را بردار، من نيز شمشير خود را برمى دارم ، در اين نزديكى كوفه ، شهر قديم ((حيره )) است ، در آنجا بازرگانان عمده و ثروتمندان بزرگى هستند، شبانه دو نفرى مى رويم و بر يكى از آنها شبيخون مى زنيم و ثروت كلانى بلند كرده مى آوريم )).
برادر جان ! من براى دزدى نيامده ام كه تو اين حرفها را مى زنى . من مى گويم از بيت المال و خزانه كشور كه در اختيار تو است ، اجازه بده پولى به من بدهند، تا من قروض خود را بدهم .
اتفاقا اگر مال يك نفر را بدزديم ، بهتر است از اينكه مال صدهاهزار نفر مسلمان ؛ يعنى مال همه مسلمين را بدزديم . چطور شد كه ربودن مال يك نفر با شمشير، دزدى است ، ولى ربودن مال عموم مردم دزدى نيست ؟
تو خيال كرده اى كه دزدى فقط منحصر است به اينكه كسى به كسى حمله كند و با زور مال او راز چنگالش بيرون بياورد، شنيعترين اقسام دزدى همين است كه تو الا ن به من پيشنهاد مى كنى ؟.
📚بحارالانوار، ج 9 (چاپ تبريز) ص ، 613
http://eitaa.com/noorlman
🌹#داستان_آموزنده
مردی یک جواهر زیبا و با ارزش پیدا کرد و میخواست آن را به حاکم شهر خود هدیه کند چون فکر میکرد مورد عنایت و توجه ویژه حاکم قرار خواهد گرفت.
نزد حاکم رفت و با ولع و خوشحالی شروع به تعریف از جواهر کرد و آن را تقدیم حاکم کرد؛ اما حاکم از پذیرفتن آن خودداری کرد!
مرد خیلی تعجب کرد!
.
حاکم گفت: ای مرد، من ارزش جواهر را تکذیب نمیکنم، اما روزی من از دنیا میروم بدون آنکه بتوانم این جواهر را با خود ببرم؛ غلبه بر حرص و طمع، برای من بسیار ارزشمندتر از این جواهر است؛ به عقیده تو این جواهر پر ارزش است؛ اگر آن را به من هدیه کنی، هر دوی ما آن چیزی را از دست خواهیم داد که برایمان ارزش دارد.
بنابراین نمیتوانم این جواهر را از شما بپذیرم.
http://eitaa.com/noorlman
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
1.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹#داستان_آموزنده
زاهدی در روزگار گذشته صد سال در صومعهای عبادت کرد. پس هوی و هوس بر وی غلبه کرد و معصیتی انجام داد.
پس از آن پشیمان شد؛ خواست که به محراب عبادت برگردد. هنگامی که قدم در محراب گذاشت، شیطان آمد و گفت: ای مرد! شرم نداری؟ آن کار زشت را کردی و اکنون به سوی حضرت حق میآیی؟ و خواست که او را از حق ناامید گرداند، تا ناامیدی (باعث) زیادتر شدن گناهان او شود.
در آن حالت، در دل ندایی شنید که ای بنده من، تو مخصوص به من هستی و من متعلق به تو، و به این فضول بگو که تو چه کاره ای؟!
http://eitaa.com/noorlman
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹#داستان_آموزنده
«شیبانی» میگوید: امام صادق علیه السلام را دیدم که بیل به دست داشت
و مشغول کار بود و عرق از پشت وی میریخت. عرض کردم:
به من اجازه دهید تا این کار را من
انجام دهم، امّا ایشان فرمود:
من دوست دارم مرد در طلب معیشت
به گرمای آفتاب اذیت شود.
همچنین «فضل بن ابی قرّه» میگوید: امام را بیل به دست در حال کار دیدم
و عرض کردم:
بگذارید من یا غلامان این کار را
انجام دهند.
ایشان در پاسخ به من فرمود:
نه، رهایم کنید، میخواهم خدای متعال
مرا در حالیکه با دست خود کار کنم و
مال حلال را با اذیت نفس خویش تهیه
می نمایم، ببیند.
📙(وسايل الشيعه-جلد۱۲صفحه۲۳و۲۴).
http://eitaa.com/noorlman
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•