eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
80 فایل
ارتباط با ادمین: @yaemamhasaan تبادل و تبلیغات: @sadrjahad رزرو بلیط: @yarafegh هماهنگی و رزرو اجرای شهرستانها: 09176827420 سایت مجموعه نورالهدی: noorolhodaeeha.ir صفحه روبیکا: Rubika.ir/noorolhodaa_ir صفحه آپارات: aparat.com/noorolhodaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷️🔶️💠🔶️🔷️ به مناسبت از عموم بانوان انقلابی و همیشه در صحنه استان قم تا در گرد هم آییم و انزاجر و تنفر خود را نسبت به اوضاع اخیر نشان داده و به دشمنان اسلام ثابت کنیم که نخواهیم گذاشت اهداف شوم خود را در حریم کریمه اهل بیت ع و در کنار مسجد مقدس جمکران پیاده کنند 🔻وعده ما 👇👇👇 ساعت18تا19:30 درمصلی برنامه ای به همین مناسبت وبعداز آن حرکت 🔷🔸💠🔸🔷 لطفا این پیام را تا می توانید در تمامی کانال ها و گروه ها منتشر کنید @astanqom
گاهی بعضی آدما اونقدر وسیع هستن که نمیشه تو جا و مکان خاصی پیداشون کرد... مثل جابر... به وسعت قلب سلیم هر آزاده... به وسعت فطرتهای بیدار...
بسم الله الرحمن الرحیم. کلنافداک یامهدی سلام علیکم فروردین امسال بودکه به همراه یکی ازدوستانم به حرم امده بودم.اصلافکرش رانمیکردم که باچنین پدیده ای اشناشوم.اری من دعوت شده ی شهدابودم,دررواق حضرت زهرا(س)یکی ازخانم هاکه ایستاده بودندگفتند:بفرماییدبنشینیداینجاقراراست تئاتری اجراشود. من هم به خودم گفتم حتماتئاتری طنزاست اما... تئاترجابربرگرفته اززندگی چندشهیدبزرگواربود. هیچ وقت فکرش رانمیکردم که برای همیشه درذهن ویادمن باقی بماند. واین بودکه من شهیدجابرسعیدی راالگوی خودقراردادم. وتوانستم مسیردرست شهدایی والامقام رادربرگیرم. به نوجوانان عزیزتوصیه میکنم به تماشای این تئاتربرن بسیارزیباست. یاعلی مدد
صدای در اونوقت شب! جابرم کلید داره! نکنه انقد حالش بده که نمیتونه درو باز کنه! دویدم سمت در - خانم سعیدی صدای رفیق جابر ، علی بود! سرجام خشکم زد، ۴ صبح! یعنی حال جابرم خیلی بد شده رفتم چادر سرم کردم ، درو که باز کردم با علی اقایی روبرو‌شدم که انگار نمیشناختمش - خانم سعیدی حال جابر خیلی بد شد بردیمش بیمارستان + علی اقا جابرم بیمارستانه؟ - حالش از صبح بدتر شد انگار داروها اثر نکرد + جابر بیمارستانه؟؟ - بله.... + چرا شما لباسات خونیِ علی اقا؟؟!!! دیگه من و من کردنش فایده نداشت نفهمیدم کی و چجور رسیدم پایگاه، صدای مداحی و گریه ها میخواست بمن این باور رو بده که جابرم پر کشیده به اقا مصطفی گفتم قبل غسل و کفن اجازه بدن ببینمش... گفتن سخته، باید ببریمش پزشکی قانونی😭 گفتم من اجازه نمیدم😭 بچمو میبرن تیکه پاره میکنن😭 اقامصطفی سعی میکرد با منطق و استدلال قانعم کنه و من به هیچ وجه نمیتونستم بپذیرم با اصرار زیاد من ، یسری پیگیری انجام دادن و قرار شد فقط بچه های باشگاه و حلقه صالحین و ماخانوادش قبل غسل و‌کفن باجابرم وداع کنیم همه ی این حرفها زده شده بود و من هنوز باور نکرده بودم😭 رسیدم تو درگاه اتاق، بخدا قسم بوی عطرش میومد، پاهام سست شد، نمیدونستم زینب رو بگیرم که نیفته😭 زهرا رو بلند کنم که زانوهاش دیگه توان ایستادن نداشت و دم در نشست رو زمین😭جمیله رو‌حرکت بدم که مبهوت ایستاده بود و وحشت داشت به تابوت نزدیک بشه😭 و یا به جابرم جواب بدم که صدای سلام مامانش تو گوشم میپیچید❤️😭 چطور باور کنم تو جابر منی؟؟؟ یادم نمیاد وارد اتاق بشم از جات پا نشی مامان😭 چقدر اروم خوابیدی😭 صدای گریه خواهرات و همسرت بند دلمو پاره پاره میکرد زینب مامان، ارومتر صداتو نامحرم میشنوه یادت نرفته داداشت چقدر روتون غیرت داشت ،اخه عاشقتون بود جمیله کم بی تابی کن داداشت طاقت غم و غصه هاتو نداشتا زهرا ،زهرا الهی خدا صبرت بده عروس نازنینم،۲ ماه نامزدیتون ، رویای صادقه ای بود که زود به اخر رسید چجوری ارومت کنم دخترم؟؟صورتت کبود شد بسکه زدی تو صورتت، بسه مامان بسه😭😭فکر مارو نمیکنی به جابرت فکر کن که داره میبیندت چی میگم برای خودم؟!!! چطور صبر کنه؟؟؟😭 دلمو زدم به دریا نگاه انداختم تو تابوت صورت ماهش غرق خون بود، موهاش پر از خاک بود و پریشون شده بود،خاک و خون و کبودی و شکستگی..... دور مچ دستات چقدر کبود شده مامان، نکنه دستای شیر بچه ی منو بستن؟؟؟!!!😭😭امکان نداره!! وقتی بازی کردن رو یاد گرفتی برات قصه ی عاشورا و غیرت امام حسین(ع) و وفا و شجاعت ابالفضل(ع) رو میگفتم بهت میگفتم تو سرباز اقایی ، چقدر ذوق میکردی کمی که بزرگتر شدی میگفتی من افسر جنگ نرمم، اقام گفته ارامشت این بود که یه کلام رهبری رو محقق کنی😭 خواب و خوراکت ..... جابرم دلم برات تنگ شده مامان برای زمزمه های نیمه شبت برای صوت قرانت برای صدای ورق زدن کتابات😭 که شب و روزت رو فراموش میکردی برای خنده هات مامان ولی دلم نمیلرزه چون میدونم اهل وفایی پسرم، حتما کنارمونی جابرم هروقت نگرانت میشدم تکه کلامت بود ، برام دعاکنید اعتقادعجیبی به دعای من داشتی میگفتی دنیا و اخرتم رو دعای مادرم ضمانت میکنه شیطنتت گل میکرد بزور انقد دورم میچرخیدی تا دستامو ببوسی ، جمعه ها که رسمت بود😭 میدونستی مانع میشم، سختمه کلی سربه سرم میذاشتی و اینکارو میکردی دستامو میذاشتی رو صورتت میگفتی چقدر بهم قدرت و امنیت میده😭 وقتی خسته میشم و به بن بست میرسم دست بوسی شما عجب گره گشایی میکنه❤️ ته دلم کلی ذوق میکردم که پسرم تویی جابرم😭❤️ خدا امانتشو پس گرفت خوشحالم که روسفیدم کردی مامان به خداسپردمت پسر باغیرت و با وفام
سلام و ممنون فقط یک نکته که لازم هست که بگم توی مصاحبه یکی از مخاطبین نمایش ماهی در خاک را با تئاتر شما مقایسه کرده اند نمایش ماهی در خاک بلیط کلا رایگان بوده و این بلیط در تمام مساجد ، ارگان های فرهنگی و هر روز تبلیغ در صدا سیما را داشته و چون برگزار کننده تئاتر کنگره ۶۵۰۰ شهید استان کرمان بوده و هزینه برگزاری این نمایش علاوه بر دیگر کارهای کنگره به تنهایی حرف از بیش از ۲ میلیارد هزینه بوده گفتم شرایط اون نمایش را براتون توضیح بدم که بدونید اصلا قابل مقایسه با تئاتر نبوده نه از لحاظ اسپانسر که از کل استان بوده و نه از لحاظ قیمت بلیط باز هم شرمنده به خاطر سختی های این چند روزه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 شرح حدیثی از امام صادق علیه‌السلام درباره‌ی جایگاه حیا توسط رهبر انقلاب اسلامی. بیانات در ابتدای درس خارج فقه ۱۳۹۷/۱۲/۱۳ 🌹حیا، بالاترین خصلت نیک است. 💠 آن كس كه لباس حيا بپوشد، كسی عيب او را نبيند. 📚 #نهج_البلاغه،حکمت۲۲۳ #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی #مهدوی_ارفع 🆔 @mahdavi_arfae
با صدای در زدن از خواب بیدار می شوم... زمان را گم کرده ام... از پنجره به آسمان نگاه می کنم هوای تاریک اطرافم داد میزند که شب است اما ساعت گواه چهار صبح است!... آن وقت شب و صدای در زدن؟... اهل خانه هنوز خوابند و این سرعتم را بیشتر می کند برای باز کردن در... در را که باز می کنم سلام در دهانم خشک می شود... محمد جواد؟... دهان باز می کند تا چیزی بگوید اما اشک هایش از حرفایش پیشی می گیرند حس می کنم الان است که بیفتد دستش را به دیوار تکیه میدهد با گنگی نگاهش می کنم انقدر ماتم برده که توان هیچ حرکتی ندارم محمد جواد به سختی لب میزند... حاضر شو بریم پایگاه... فقط مشکی بپوش... جابر... دیوار هم نمیتواند نگهش دارد سر میخورد روی زمین و صدای هق هقش بلند می شود... انقدر ماتم برده که هیچ حرکتی از خودم نشان نمی دهم... عقلم از کار افتاده... در کمد را باز میکنم که برگه ای کنار پاهایم می افتد خم می شوم که برش دارم دست خط اقا جابر است... کنار یکی از جزوه های حلقه جمله رفیقش را نوشته بود "و سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه... اگه خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداری میکنه..." من هم زرنگی کردم و آن را برای خودم برداشتم... نمیدانم چقدر به دست خطش خیره می شوم ان را بر میدارم و پیش محمد جواد میروم دستش را میگیرم و بلندش می کنم با گنگی میپرسم: -چرا داری گریه میکنی؟ جمله ام گریه اش را تشدید می دهد... خودم هم نمیفهمم چی می گویم فقط به کلماتی که از دهانم خارج می شود گوش می کنم... -بسه بابا الان اقا جابر میاد نمیخوای که اینجوری ببینتت؟ به پایگاه که میرسیم صدای گریه و ضجه گوشم را پر میکند... حتما روضه گرفتند... چشمم را میان جمعیت میگردانم اینجا که کسی روضه نمیخواند این ها چرا دارند گریه میکنند؟... علی سرگردان به این طرف و ان طرف میرود جلویش را میگیرم... -اینجا چه خبره علی؟... اقا جابر کجاست؟ علی مدت طولانی به چشمم خیره می ماند  دهان باز میکند تا حرفی بزند... نمیتواند... با صدای یا زهرای اقا مصطفی همه به سمت در پایگاه می دوند... حتما اقا جابر امد بین بچه ها دعواست که چه کسی زودتر خودش را به استاد برساند... همه رفتند اما پاهایم قفل زمین شده تابوت را که میبینم انگار کسی من را سمت تابوت می کشاند می خواهم مثل همیشه از بچه ها جلو بزنم برای سلام کردن به روی ماهت... اما پاهایم همراهی نمیکنند وسط راه می افتم... بلند می شوم... دوباره می افتم... بالاخره خودم را به تو رساندم... یکی میخواند و بقیه با گریه سینه می زنند ای اهل حرم میر و علمدار نیامد... حرف اقا مصطفی اتش می زند به دل همه پاشو علمدارم... پاشو قوت قلبم هیبت لشگرم پاشو مصطفی بدون تو چیکار کنه؟... فرمانده درمانده دیدی... پاشو جابر پاشو بی تابی کن... عادت ندارم افتاده ببینمت... من این بین فقط خیره به پرچم بودم... نه اشکی راه خود را باز کرده بود نه صدایی از گلویم خارج می شد اصلا...چرا باید گریه کنم وقتی باور نکردم نبودنت را؟... اقا مصطفی می خواهد پرچم را کنار بزند بچه ها جلویش را گرفتند حق دارند... یعنی انقدر صبور شدند که صورت غرق در خونت را ببینند و دم نزنند؟ من انقدر صبور نیستم اقا... اقا مصطفی می گوید بذارین ببینم چه بلایی سرش اوردن ... پرچم را کنار می زند برای تحمل داغت هر کسی متوسل به نامی می شود... یا زهرا... یا حسین... یا امام حسن... اخ...جابر خیلی امام حسنیه... و من هنوز هم خیره مانده ام به خون های سرت... دست می کشم روی صورتت... لبانم باز می شود... اما هیچ کس صدایم را نمی شنود... جز خودم و اقا جابر... - اقا...یادتونه چقدر همه اصرار داشتند فقط چند دقیقه بخوابید انقدر که بی خوابی می کشیدید... چه اروم خوابیدید... بچه ها اروم تر گریه کنید... بیدار می شن... تازه خوابشون برده... اقا... شما میدونید اینا چی میگن؟... میگن بعد شما چیکار کنیم؟... مگه قرار کجا برین؟... من تازه پیداتون کردم... فقط شش ماهه... میدونید چقدر چیز مونده که ازتون یاد بگیرم؟... قول بدید بدون من نمیرید... ... به پیشانیت بوسه می زنم... حالا نوبت دستانت است... این دست ها قد یک عمر برای من زحمت کشیده اند... سرم را روی سینه ات قرار می دهم... صدای تپش قلبت به گوشم نمیرسد... اما من به گوش هایم اعتماد ندارم... دروغ می گویند... یکی به زور میخواهد بلندم کند... وقتی می ایستم برگه ای از جیبم می افتدداخل تابوت... خم می شوم که برش دارم... همان جمله رفیقت... "و سعی کن یه جوری زندگی کنید که خدا عاشقت بشه...اگه خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداری می کنه..." پشیمان می شوم... این جا جایش بهتر است... تو برایم به تصویر کشیدی این جمله را... گفته بودم مگر کسی روضه می خواند که بچه ها اینطور بر سر و صورت می زنند!... فهمیدم اقا... روضه خوانشان تو هستی جابر... چقدر قشنگ روضه میخوانی...!
بسم رب الشهدا و الصدیقین من از تهران برای دیدن تئاتر جابر به قم اومدم با تمام شرایطی که به اومدنم نه می گفت اما شهدا دعوت ناممو امضا کردن. واقعا این دعوت نیست که تو بعد از حدود یک ماه آشنایی با تئاتر جابر دقیقا روز تولد شهید حججی و شب میلاد ولایت عشق به دیدن این تئاتر بیای؟؟ من با دید انتقادی و ریزی اومده بودم برای دیدن تئاتر جابر و همچنین یاد گرفتن چون به میزان کمی در این زمینه فعالیت دارم. اما با تمام دقتی که حتی روی ریز ترین دیالوگ ها و حرکت ها داشتم و در لحظه داشتم آنالیز می کردم اما واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. بنظرم هدف تئاتر جابر بیداری بود ولی بیداری فقط با گریه کردن و حال خوب پیدا کردن و افتخار به چنین جوونایی بدست نمیاد در عین حال که در لحظه لحظه ی این تئاتر تمام این حس ها رو داشتم اما من بعد از دیدن جابر حالم بد بود و لحظه لحظه داشتم به خودم می گفتم تو هیچ غلطی برای جامعه و اسلام و امام زمانت نکردی .زمانی حس می کنم که جابر بیدارم کرده که صبح که چشمامو باز می کنم قلبم درد بگیره از این همه بیخیالی خودم. حالم مثل جابر خراب باشه برای جنگیدن توی زندگیم . بنظرم گروه جابر دهن هر منتقدی رو می بنده با کار تشکیلاتیش،با بچه هایی که روی اون صحنه زندگی می کنن با شهدا و خودشونو سپردن بهشون. بچه های جابر خدا قوتتون بده و لذت ببرید از تمام خستگی های بعد اجراهاتون که تو همون لحظه هاست که خدا می خردتون. زیاد حرف زدم و زیاد حرف دارم اما وقتی یه جوون طراز انقلابم که مثل جابر حالم خراب باشه برای انقلاب و امام زمانم و این حال خرابم کمک کنه که بهتر از قبل عمل کنم. بچه های جابر با تمام لطافت دخترونتون خیلی مردید که جلوی سختیا و کسایی که جلوتون وایستادن و من به میزان کمی می دونم وایستادید و دارید عشق می زارید پای رهبر و انقلابتون. افتخار آفرینید با تمام سادگی و نجابتتون. توی اون خستگیا ما رو هم دعا کنید 🌸☘🌸☘❤️
کولاک کردین با تاترتون...... افتخار میکنم که یکی بینندگان تاترتون بودم چند وقت پیش براتون پیام گذاشتم به خاطر دیدن تاتر واقعا زیباتون...... اما وقتی نظرات افرادو تو کانال میخونم تازه به زیبایی و اثرگذاریش بیشتر پی میبرم و بیشتر میشینم دقیقتر به تاتری که دیدم فکر میکنم و تو ذهنم حلاجی میکنم......واقعا دستمریزاد..... حالا که قدم در این راه برداشتین خدا بیشتر و بیشتر توفیقتون بده و کمکتون کنه...... و من الله توفبق موفق باشین... سلام خدمت خانوم فاطمی برسونین
✖️این حجم از وقاحت رو تا حالا دیدین؟! شش سال از عمر این مردم و کشور رو هدر دادند ۱۹۰۰۰ سانتریفیوژ رو به باد دادند ۱۹۰هزار سو ظرفیت تولید برق رو به باد فنا دادند دانشمندان هسته ای رو فرستادن تو آب و فاضلاب و کشاورزی تو قلب رآکتور اراک بتن ریختند. دلار رو ۱۹ هزار تومان کردند پیاز رو میوه کردند پراید رو لاکچری کردند و... حالا افتخار می‌کنند که میلیمتری دارن به عقب برمیگردن تا شاید اینایی که به باد فنا دادن رو برگردونن.. اگر هم همه قبلی ها رو برگردونند، تازه میرسیم به ۶ سال قبل با پراید ۵۰ تومنی و دلاره ۱۳ تومنی و خونه های سر به فلک کشیده و... بهتر نیست شما حرف نزنید. بدون سانسور 🆘 @Roshangari_ir
سلام عزیز برادرم /سلام عزیز پرپرم/ غریب گیر آوردنت... چقدر اون بازیگری که نقش نیروی موساد رو بازی میکرد نقشش رو خووووب بد بازی میکرد. دیروز تمام مدتی که لحظات آخر زندگی زیبایت را به تماشا نشسته بودم در حال احتضار بودم گاه می نشستم گاه می ایستادم گاه .... جانم را گرفتی عزیز پرپرم. دعایم کن اعمال و رفتارم چنان مهدی پسند باشد که لحظات آخر زندگی من هم اینقدر زیبا شود.🙏 پرده ی آخر زندگی ات پرده ی آخر زندگی داداش محسن را برایم زنده کرد پرده ی آخر زندگی تمام شهیدان را زنده کرد بهتر بگویم پرده ی آخر زندگی حضرت عشق الحسین را برایم به تصویر کشید.
سلام داداش جابرم من چادر ی شدم مثل حوری های خانه ی شما مثل خواهرت زینب و جمیله من بعد از دیدنت قسم خوردم برایت خواهری کنم تو که برادری را تمام کردی فدای غیرتت بشوم که همین یک جمله دیوانه ام کرد که خلاصه ی عشق و علاقه ی مرد به ناموسش غیرت اوست تو عاشق خواهرانت بودی و هستی و این در غیرتت بود من در زندگیم این مدل عاشقی را از مردهایی که ناموسشان هستم ندیدم تو مردترین مرد دورو بر من هستی به عشق نگاه دوستداشتنی ات من هم چادری شدم❤️❤️❤️ بیننده ی پرند💝
میلاد امام رئوف امام علی ابن موسی الرضا مبارک باد 😍 اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ #کانون_فرهنگی_تبلیغی_نورالهدی سروش: http://sapp.ir/noorolhodaa ایتا: https://eitaa.com/noorolhodaa بله: ble.im/join/MThlMGVjYj
دیر زمانیست،که دلتنگم...اما... اینجا در مقابل چشم های به راه مادر... که هر روز برای دیدنت آب وجارو می کنند، من هیچ نمی گویم، اینجا کنار خواهری که هر روز از دوری تو بی صدا می شکند، وگل های نوشکفته ی او،که هر روز بهانه ی ات را می گیرند، من سکوت می کنم، اینجا کنار زهرایی که بی تو ماند... و هر روز به گل خشک شده ای که هنوز بوی دستانت را می دهد، خیره میشود،من از دوری ات دم نمیزنم، اینجا کنار باغچه ای که گل هایش در انتظار نوازش دوباره ی دستانت پرپر میشوند،من از دوری تو سخن نمیگویم، اینجا که...من هیچ نمی گویم... درونم پر است از ناگفته ها... ولی... از تو چه پنهان... اینجا... همه چشم به راه اند... نبودت را هیچ کس باور نکرده...
🔶 شهوات و عشق‌های بی‌مبنا، ماندگار نیست 🌹رهبرانقلاب: محبتها و عشقهایی که بر اساس مبانیِ انسانی نیست و از روی مسائل ظاهری و شهوات زودگذر است، اینها خیلی پایه و بنیادی ندارد. اما محبتی که بر اساس آن اصل انسانی است که خدای متعال آن را قرار داده، بخصوص با شرایط ازدواج اسلامی، این محبت روز به روز بیشتر می‌شود. ١٣٨٠/٠١/٠٢ @Banoanemosalman
دلم یه جوریه...ولی پرازصبوریه... چقدرشهیددارن میارن ازتوسوریه😭 جابرم سلام میدونم که تمام تلاشت روکردی تاازهمه رضایت سوریه رفتنت روبگیری.ولی عزیزترازجانم اقامصطفی بدون توچیکارمیکرد؟؟؟ جمیله بدون توباکی تمرین دفاع شخصی میکرد؟؟؟ زینب بدون تونیمه های شب منتظرکی می موند؟؟؟داداش بدون تومامانت نمیتونه کتاب هاتوجمع کنه !!!همین که...😭😭😭همین که توی کشورخودت شهیدشدی وشدی مدافع وطن خودش به همون اندازه ارزش داره میدانم که سوریه رفتن یه چیزدیگه بودمخصوصاًاینکه بری پیش داداش محسنت😞😞😞 داداش کوچیکم عاشقت شده حتی بااینکه 4سال بیشترنداره وتوروندیده امابه شدت بهت علاقه داره ومیگه من میخوام برم پیش اقامحسن وداداش جابرم❤ جابرم سلام برادرم روبه داداش محسن برسون وبگوداداشموپیش خودش دعوت کنه😞😞😞 -دوستدارجابر
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظرات مخاطبین عزیز نجف آباد نسبت به اجرای تئاتر جابر. تیر ماه 1398 #پادکست_صوتی_5 #صوت_مصاحبه_مخاطبین #اجرای_نجف آباد #تئاتر_جابر #کانون_فرهنگی_تبلیغی_نورالهدی سروش: http://sapp.ir/noorolhodaa ایتا: https://eitaa.com/noorolhodaa بله: ble.im/join/MThlMGVjYj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♻️ ملا نصر الدین 🔰 حمید رسایی: اول صحبت‌های حقوقدانی که در مذاکرات هسته ای سرش کلاه گذاشته اند را بشنوید و بعد این داستان را بخوانید: «نیمه های شب دزدان به خانه ملانصرالدین وارد شدند. در حال جابجایی اثاث بودند که ملا از خواب بیدار شد. دزدان نابکار با خنجر، دور او خطی کشیدند و‌ گفتند: اگر پات رو این طرف خط یذاری، دمار از روزگارت در میاریم. کار دزدان که تمام شد و‌ گریختند، همسر ملا به او اعتراض کرد که ای مرد چرا کاری نکردی همه چیزمون رو بردن! ملا بادی به غب غب انداخت و پیروزمندانه سری تکان داد و گفت: خبر نداری زن، کاری که من کردم، هیچ کس جرأت انجامش رو نداشت؟ زنش پرسید: مگه تو چه کردی مرد؟ ملا گفت: من چندبار پام رو بیرون خط گذاشتم... باشه جناب حقوقدان! تو‌ برنده کاپ اخلاق شدی، حالا هم خوش باش با این توجیهات! فقط سئوال مردم این است که جنابتان و دوستانتان مثل هاشمی رفسنجانی، لاریجانی و ظریف، قرار بود بعداز شش سال بر کار گذاشتن ملت و معطل کردن کشور، با برجام ما را برنده کاپ اخلاق کنید یا ادعای لغو تحریمها را داشتید؟ 🔺کانال حمید رسایی🔻 @rasaee
سلام علیکم اقامصطفی... اره اقامصطفی بودزمانی که تابوت رومیاوردن بی قراری میکرددائم میگفت بلندشوجابربلندشووووو😭😭😭 اقامصطفی بودکه بعدازاتمام تئاتربه سوالات مردم پاسخ میدادحتی باهمون حالی که خیلیامون میدونیم برای ازدست دادن جابربود. یادمه...یه خانمی ازش پرسیدایاشهیدجابرواقعاوجودداره؟؟؟ اونجابودکه دستی براشک های ازدست رفته اش کشیدوگفت:خیر,زندگی شهیدجابربرگرفته اززندگی چندشهیدبزرگوارهست. برای یک لحظه نگاهم به نگاهش دوخته شدفقط یک لحظه😞😞😞 میدونم که ازدست دادن جابرچقدراززندگی خسته اش کرده بودوهمینطوراجرای پی درپی اقامصطفی شماکه هنوزهستی جابررفت ولی ماروتنهانگذاشت چون میدونیم که راه جابرروپیش میگیرید. مخاطب نوجوان درحرم اقارضا(ع)
صدای زنگ بیدارم کرد فکرکردم ساعتمه که کوک کردم قبل از اذان بیدار شم اما وقتی چشمانم رو باز کردم وساعت رو نگاه کردم دیدم نه ،صدای زنگ تلفنه دویدم سمت تلفن تا بقیه بیدار نشن.تابخوام به تلفن برسم هزار جور فکر توسرم چرخید وقتی گوشی رو برداشتم تنها صدایی بود که فکرشم نمی کردم یعنی هیچ وقت دلم نمی خواست فکرشو بکنم. خواهرم با صدای گرفته ولرزان ،هق هق کنان می گفت خواهرجان به سید حسین بگو بیاد پایگاه.جابرم دوست داره همیشه همه بچه ها باهم دورش باشن. گفتم خواهر جان حالا؟چرااینجوری؟ چی شده؟چی بگم به سید حسین؟ ازصدای گریه وجابر جابر گفتن من اهالی خونه بیدار شده بودن دورم جمع شده بودن اماانقدر اشک امان چشمام رو بریده بود که هیچکس رو نمی دیدم فقط تونستم بگم سید حسین،مامان بدو بریم پایگاه که استادت میخواد همه بچه های پایگاه مثل همیشه باهم دورش باشین.آخه حسین هروقت میخواست از جابر توی خونه حرف بزنه میگفت استاد... نمی دونم فاصله کوتاه خونه تا پایگاه رو چند بار مجبور شدم دستم رو به دیوار بگیرم که زمین نخورم. وقتی رسیدیم همه بودند؛بچه های پایگاه،آقا مصطفی...خواهرم،زینب،جمیله،زهرا و... نمی دونستم باید به کی تسلیت بگم احساس میکردم خودم از همه داغدارترم.فکرمیکنم همه چنین حسی داشتند.هرکی داغدار تر از بقیه بود. بی اختیار رفتم سراغ زهرا،چقدر توی این چند ساعتی که ندیده بودمش شکسته شده بود.وقتی بغلش کردم آنقدر تب داشت که حس کردم دارم میسوزم.هیچ جور نمی تونستم آرومش کنم.وقتی تابوت رو آوردن دیگه دست وپام توانایی نداشت بدن خودم رو هم تحمل کنه.همونجا نشستم.نشستم وذوب شدن عاشقان جابر رو تماشا کردم.فکرمیکردم خودم هم دارم ذوب میشم.وقتی خواهرم سر جابر رو بغل کرد،صورت قشنگ وجذابش از زیر خون ها وخاک هایی که روش نشسته بود،هنوز می درخشید.این همه خون وبهم ریختگی هیچی از زیباییش کم نکرده بود.یاد لحظه افتادم که جابر تازه به دنیا اومده بود وخواهرم بغلش کرده بود ومی بوسیدش ومی گفت پسر قشنگم نذر قمر بنی هاشم. خواهر جون نذرت قبول...