کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_شانزدهم📜 #قند_پهلو 🖇📚 چهارشنبه ۲۱ مهر *سلام آقای دکتر . خسته نباشید
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفدهم 📜
#قند_پهلو 🖇📚
شب بود که رسیدیم بیمارستان
دیگه نرفتم توی اتاق مادران تا چادر و وسایلم رو بگذارم . یکسره وارد NICU شدم و وسایلم گذاشتم روی صندلی . احمد هم رفت و مثل همیشه شروع کرد با پرستار حرف زدن .
من اومدم کنار انکوباتور و شروع کردم به تماشای جوجه کوچولوم . هیچ حرفی نزدم اما تو ذهنم غوغائی از عبارات بود . دلم می خواست یک دل سیر نگاهش کنم . شاید فردا دیگه نباشه و من افسوس این دقایق رو بخورم .
*سلام عسل مامان . حالتو نمی پرسم چون می دونم خوب نیستی . 😔
انگار قصه من و تو اینجا داره تموم میشه . شاید خواست خدا اینه که من هرگز بزرگ شدنت رو ، حرف زدنت رو و راه رفتنت رو نبینم . 😭😭
چه میشه کرد ؟ با خودم عهد کردم که در برابر خواستش چون و چرا نکنم .
مطمئنم که اون دنیا جات خیلی خوبه . سلام منو به خوبان عالم برسون .
حضور احمد رو کنار خودم احساس کردم
_چه کنیم ، بریم ؟
*اره بریم .
تو راه برگشت هیچ حرفی نزدیم ؛ هردو از اتفاقات چند ماه اخیر خسته بودیم . به خصوص این چند روز اخیر .
بابام کربلا بود و باید از فرصت استفاده می کردم . همه راه های زمینی بسته بود . از همه چی خسته بودم .
......
رسیدم خونه ، بلا فاصله رفتم طبقه بالا به دنبال شماره تلفنی بودم که بتونم با بابام صحبت کنم . آنتن دهی موبایل افتضاح بود . بالاخره شماره عمه رو گرفت .
*سلام ، خوبی عمه ، می خوام با بابا صحبت کنم .
#سلام عزیزم بابات رفته حرم .
*عمه وقتی برگشت بگو زنگم بزنه کارش دارم ، خیلی ضروریه . 🙏🙏
....
یادم نمیاد خدا حافظی کردم یا نه . از اون لحظات تلخ فقط سنگینیش رو به خاطر دارم .
رفت پایین ، منتظر بودم زنگ بزنه اما خبری نشد . عقربه های ساعت هم انگار بی حوصله بودند و دلشون نمیخواست حرکت کنند .
چراغ ها رو خاموش کردیم که بخوابیم که ....
>زهرا بدو بیا ، بابات پشت خطه
*سلام بابا . برای امام حسین پیغام دارم همین امشب باید بهش برسونی .
-بابا خوبی ؟ مامانت گفت بچه دوباره ناخوشه . بردید بیمارستان . چرا ؟
*از بچه نپرس ، داغونه ؛ هیچ جای سالم نداره ، قلبش ، ریه اش و ... فقط به حرف هام گوش کن . ممکنه تلفن قطع بشه .
بابا برو حرم رو به روی ضریح جمله به جمله ای که میگم به امام حسین بگو :
سلام امام حسین ، زهرا گفت از شما توقع نداشتم . ازت بچه خواستیم ولی تو بچه مریض دادی .
باشه ، من این هدیه را با عشق قبول کردم اما حالا میخوام بهت پس بدم . نمی خوامش مال خودت .
همین امشب یا این بچه رو شفا میدی یا میبری . امشب باید از بیمارستان زنگ بزنند و خبر مرگش رو به ما بدن . 😫😫😫
خدا حافظی نکرده قطع کردم .
دلم از خدا و امام حسين بد جوری گرفته . اینهمه صدا کردم و جواب نشنیدم .
.....
تا صبح با صدای زنگ خیالی تلفن بارها و بارها از خواب بیدار شدم .😢
حوالی ساعت ۱۰ صبح که من و احمد رفتیم بیمارستان ....