eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
79 فایل
ارتباط با ادمین: @yaemamhasaan تبادل و تبلیغات: @sadrjahad رزرو بلیط: @yarafegh هماهنگی و رزرو اجرای شهرستانها: 09176827420 سایت مجموعه نورالهدی: noorolhodaeeha.ir صفحه روبیکا: Rubika.ir/noorolhodaa_ir صفحه آپارات: aparat.com/noorolhodaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 بارداری زینب به سختی بارداری تو نبود، ویارام خیلی کم بود اما بشدت ضعیف تر و خسته تر بودم، تو هنوز دوسالت تمام نشده بود، گفتم حالا که شیرخودمو بهت نمیدم زود بچه ی بعدی رو بیارم که تو از تنهایی دربیای ...... _ مریم الان سلامتیت مهمتره یا نوشتن این مقاله؟! ~ علی خیلی وقتمو نمیگیره، اینجوری سرگرم میشم، بیکاری بیشتر حالمو خراب میکنه😊 _ خب الان فرصت خوبیه با فاطمه سرگرم بشی! ...... انگار ساعت ساعته نبودن های من، کنار دختر بابا رو محاسبه کرده بود و برای جبرانش دنبال فرصت میگشت ..... _ مریم آخر هفته میریم مشهد، بعد ازون طرف چند روز میریم پیش بابا مامانامون ~ وای علی جان آخه با این وضعم؟؟ _ همه رو با قطار میریم😍 ~ من چندتا کار علمی دارم، بزور با این استاد بستم بذار یوقت دیگه علی جان. _ بندازیم عقب تر وضعیت بارداری بهانه ی بعدیه! ~ نه! بهانه نیست واقعا.... _ من فقط این تاریخ میتونستم.... ولش کن.... ~ حالا صبر کن یه تماس بگیرم... ..... بزور با این و اون صحبت کردمو به علی خبر دادم که سفر رو میریم، تازه گوشی همراه خریده بودم، نوکیا دکمه ای! به هم گروهیام گفته بودم سفر رو میرم و از دور مباحث رو باهاشون دنبال میکنم.... الان که یاد اون روزها میفتم بااااااورم نمیشه که اون تصمیمات خام رو من گرفته باشم!! چرا تو تصمیم گیری هام تو و بابات انقدر کم رنگ بودید؟؟ چرا بابات انقدر راحت کنار میومد؟؟ ..... _ مریم نمیخوای دو دقیقه اون گوشی رو بذاری کنار؟! ~ علی من سفر اومدم اونا که برنامه رو کنسل نکردن! یه طرف طرح منم، این مقاله جمعیه _ سفر ما هم خانوادگیه، خب میگفتی نمیومدیم! مریم یکم برنامه هاتو تعدیل کن.... ...... وای وای وااای چقدر اون روز بحث رو پیچوندمو صغری و کبری چیدمو باباتو خسته کردم، هر چی تو جمع دوستام یاد گرفته بودم آوار میکردم سر سوالا و پیشنهادا و نگرانی های بابات ، دست آخر بغلت کرد رفت سمت حرم و بهم گفت به کارات برس. احساس میکردم قانعش کردم! بدنیا اومدن خواهرت بظاهر همه چی رو تغییر داده بود، باباتون از خوشحالی واقعا داشت بال در میاورد، عاشق بچه بود، و من فقط منتظربودم خواهرت به سنی برسه تا کارامو ادامه بدم و عقب نیفتم!! .... ~ علی جان من زینب و فاطمه رو از فردا میبرم مهد دیگه خیالت راحت. _ مریم!! زینب فقط ۴ماهشه!! فاطمه رو دیرتر بردی اونهمه اذیت شد!! ~ خب الان فاطمه هست مراقبشه _(بابات از جاش پا شد و تمام قد روبروم ایستاد) فاطمه!! فاطمه هنوز خودش مراقبت میخواد.... مریم بخدا برای درس خوندن و درس دادن و مقاله نوشتن و رزومه قطار کردن دیر نمیشه، یه چهار پنج سال وقتتو بذار برای بچه ها ~ بچه ها با تو بیشتر انس دارن نظرت چیه تو یه چهار سال پنج سال وقتتو بذاری براشون! _ معلومه چی میگی مریم؟؟!! من از جایگاه پدری تا الانم چیزی براشون کم نذاشتم، تو کم کارایاتو جبران کن... ..... وای وای لعنت به علم و معلوماتی که کر و کورت میکنه و فقط زبونتو باز میذاره، شروع کردم از دایه و حقوق زن و..... وحشتناکترش اینجا بود که شکل ظاهری و منافع اون حقوق رو ریخته بودم وسط و خدا نگذره ازون دوستا و.... که اینا رو به عنوان حقوق پایمال شده تو این سالها تو مخ من و امثال من فرو کرده بودن..... و باز امروز من تو این دستخط خسته ی بابات فرو میرم و زجر کش میشم که چقدر علی تلاش کرد من بفهمم و نفهمیدم... ❌مریم میگه فکر کن مهد دایه ست!! مگه زمان اهل بیت بچه ها رو نمیدادن به دایه! از مادر دور نمیکردن.... مریم میگه از حقوق منه که مثل تو درس بخونم و..... 😭 و جوابهایی که زیر هر کدوم نوشته بود .... ادامه دارد..... • قسمت یازدهم لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8035
⚠️قسمت بعدی، بعدازظهر امروز انشاءالله بارگذاری میشه🌹
♡ سلااااام مامانمـ ☆ سلام نفس مامان.... این خونه با اینکه جمع و جور تره دلبازتره. ♡ آره😍 خیلی هم زود مرتب میشه. ☆ عسل مامان، لازم نیست خونه مثل قبل برق بزنه ها! سعید جان از دستت ناراحته ! ♡ وای مامان، وایتکس میزنم میگه نزن زیر کابینتا رو جارو میزنم، میگه نزن! زودم ناراحت میشه.... ☆ حق داره خب نفسم، بذار نی نی بسلامتی به دنیا بیاد هر کار دلت خواست بکن، به نگرانی مردت احترام بذار، نذار ذهنش مشغول بشه، چون دلش نمیاد ناراحت بشی، یبار، دوبار میگه دیگه نمیگه ولی آرامشش به هم میخوره، با استرس به من گفت فائزه خانم اصلا به من گوش نمیده خیلی خودشو خسته میکنه. ♡ مامااااان ☆ جایگاه مردتو یادت نره، نگرانی هاش برای تو و بچه ها از علاقه و محبتشه و...... بها دادن به تذکراتش برات امنیت و آرامش میاره، آرامششو به هم نزن.ـ... ♡چشم مامانم.... چشششم... مامااااان وای الان یادم اومد، کانال نورالهدی رو حذف کردم ☆چرا؟! ♡ که دیگه وسوسه نشم اون داستان رو نخونم🥺 ☆ دوست نداشتی؟ ♡ نه تو رو خدا بیام دوست هم داشته باشم!! ☆ فاطمه جان چی؟ اونم نمیخونه؟ ♡ نه مامان!! دو قسمت خوند گفت دیگه نمیخونم🥺 ☆ عه! خب یه چیزی یاد میگیرید. ♡ ما جوری بار اومدیم که هیچوقت همچین..... اوووووف.... مامان زهرا رو جای اون بچه تصور میکنم.... باور میکنی تپش قلب میگیرم؟ ☆خب تصور نکن! ♡ نمیشه که مامان.... میدونی یاد چی می افتادم، یاد حدیث دختر همسایمون ، چندبار پشت در مونده بود تا مامانش بیاد ما آوردیمش خونه، اون باری که اومدم صدات زدم گفتم پشت در خوابش برده😢 ☆اوهوم... بغلش کردم بیارم خونه بدخواب شد لج کرد! چجووور افتاد به گریه؟! ♡ وای مامان چطور میتونن مادر بودن رو با چیز دیگه ای قسمت کنن؟؟ چطور میگفت بچم با دستاش شیشه شیرو میگرفت.... ☆ عه الان بغض نکن اینجوری!! ♡ آخه مامان، زهرا اذیت میکنه، سرش داد میزنم، میخوابه میشینم بالا سرش گریه میکنم، سعید خندش میگیره، میگم عذاب وجدان دارم، منتظرم بیدار شه براش جبران کنم! چجور دلش اومد آخه؟؟ * آبجی منم به مامان گفتم کلا دوری از مادر سخته ♡ تو که تجربه نکردی داداشی! * کلا میگم، الان که دیگه نباید با مامان برم دارم تجربه میکنم دیگه ♡ این خیلی فرق دااره با اون دوری *آره، میدونم، ولی شاید باور نکنی با اینکه میدونم مثلا مامان ساعت چند میاد از کلاس یا باشگاه و اینا از همون اول که میره هی منتظرم در باز شه بیاد ☆محمد حسین من خونه ام که تو یکسره مشغول کارای خودتی مامان! پیش من نیستی. *اره مامان میدونم، ولی همینکه خونه ای یه آرامشی داره، انگار همچی سر جاشه ♡ من که الان خونه ی خودمم زمانی که میدونم شما خونه ی خودتی و سر کلاس و جایی نیستی آرامش میگیرم محمد حسین که جای خود داره، میری سفر برای اجرا یا جلسه و... منو فاطمه انگار یچی گم کردیم! حالمون انقد تابلو میشه همسرامون میفهمن مادرمون رفته سفر😅 ☆ پس باباتون میره چی؟؟! ♡ اون موقع نگران شما میشیم که انگار یچی گم کردین😅 انقدر بهم میریزین که دیگه جا برا ابراز احساسات ما نمیمونه😂 بابا هم که راه به راه سفارش میفرستن هوای مامانتونو داشته باشید!!
- خویشاوندانت را احترام کن... "نامه ۳۱ نهج‌البلاغه" @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴
"بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 برای همه ی بچه ها دایه نمیگرفتن مریم، اگر مادر شیر نداشت یا ضعف جسمی داشت یا بچه ها پشت هم به دنیا اومده بودن با حساسیت خاصی دایه انتخاب میکردن، معمولا دایه کنیز اون خونه میشد یا از قبل کنیز بود، یا ساعاتی میومد و شیر میداد و میرفت، مگر اینکه بیماری واگیر داری تو شهر ها شیوع پیدا میکرد که برای در امان موندن بچه میدادنش به دایه ی بادیه نشین، و کلی فلسفه دیگه برای دایه گرفتن وجود داشت که حتما خوندی و میدونی هیچ ربط و شباهتی به شرایط زندگی ما نداره، نمیدونم این آموخته از کجاست که عدالت در اینه که من و تو بدون در نظر گرفتن توانایی ها و نقش هامون با شرایط کاملا مساوی تحصیل و کار کنیم؟؟!! من دوسال بشینم خونه بچه نگهدارم! قسط و اجاره خونه و مخارج زندگی رو از کجا دربیاریم؟؟ الان میخوای دوباره شروع کنی: آدمها، توانایی شون باهم فرق داره، نه زن و مرد، خیلی زنها توانمند تر از مردهان و کلی برام فلسفه و منطق ببافی😔 منم اینها رو میدونم، ولی آیااستثنائاتی وجود نداره! یعنی من هم توانایی مادر شدن رو دارم؟! بخوام برات دلیل بیارم که مریم بد حالیت شده و کج بهتون فهموندن یک ماه میتونم بنویسم و بگم.... ..... ~ علیــــــی! کجایی؟؟ _ چیشده؟؟ ~ بگیر فاطمه رو!! _ چیشده؟؟!! ~ باز زینبو گاز گرفت.... ضعف رفت بچه😰 _ بیا بابا.... چرا گاز میگیری آخه؟ ~ هر وقت میام به این طفل معصوم شیر بدم میاد بی هوا گازش میگیره😡 _ اینجوری بهش اخم نکن، خب حسودی میکنه، خودش شیر... ~ وای علی باز ربطش نده به شیر نخوردن و برنامه های من، از نظر روانشناسی این رفتارا طبیعیه _ اگه طبیعیه چرا عصبانی میشی؟!! پس حتما راه درمانشم داری دیگه! ~ جدیدا دنبال بهانه ای بگی نرم... _ چند بار دیدم زینبو شیر میدی چجور میشینه نگاه میکنه، دستاشو مشت میکنه، دندوناشو به هم میسابه! ~ خب چیکار کنم الان علی؟ چیکار کنم؟؟ شیر دارم، ندم به زینب؟؟ _ نه مریم! کم گذاشتن هامون برای فاطمه یواش یواش داره تو رفتاراش خودشو نشون میده، والا ما ۸ تا بچه بودیم من همچین صحنه ای تو رفتار خواهر برادرام ندیده بودم! حق ندارم نگران شم؟؟!! لابد بخاطر آپارتمانه!! شایدم فکر اجاره خونه و قسطا رو میکنه؟! بیا دختر بابا..... بیاااابریم برات به به خوشمزه بخرم .... بروی خودم نیاوردم که قبل تولد زینب چند بار مربی مهد بهم گفته بود فاطمه وقتی میبینه مادری به بچش شیر میده رفتار پرخاشگرانه داره و دو تا بچه رو سر همین گاز گرفته، برا خودم کلی توجیه و دلیل می آوردمو و پیروز و قانع از میدان درگیری بین حس مادری و خودخواهی هام بیرون می اومدم!! بالاخره هر بچه ای ناهنجاری هایی در رفتارش داره که با تدابیری میشه اون رو کامل از بین برد یا کم خطرش کرد و.....و.....و..... ..... روزهای خوب و پر از صدای خنده و نشاط شماها رو یادم نمیره ولی اثرات تلخی ها خیلی عمیق تر و دردناک تر بود... ادامه داردـ..... • قسمت دوازدهم در لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8041
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت غریبانه جوان‌ترین شمع هدایت و نهمین بحر کرامت، امام محمد تقی (ع) بر شما تسلیت باد🖤 🔸هیئت دانشجویی محبین الحسین(ع) @mohebbinalhosein
- روزگار، پیش چشم هرکه عزیز و بزرگ شود... "نامه ۳۱ نهج‌البلاغه" @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 ❌به من میگی کج فهم! خشک فهم! میگی آقا گفتن زن این توانایی رو داره که نقش مادری و همسری و فعالیت اجتماعی رو باهم جمع کنه!!! مریم آقا گفتن مادر «خوب» همسر «خوب»!! من به درک، اصلا هیچ چی برای خودم قائل نبودم و نیستم خدایی خودت بگو مادر خوبی هستی؟؟!! نقش مادریتو خوب ایفا میکنی!! فهرست نویسی مقاله برای دومین بار برگشت خورده بچه ها باید جورشو بکشن؟؟! ...... ❌_ مریم! زینب تب داره ~ تو رو خدا تمرکزمو به هم نزن، داره دندون در میاره، مسکن دادم بهش.... ..... نمیدونی چقدر ازین اتفاقا رو با خون دل خوردن رد کردم؟! مریم تو آدمی بودی که اوائل زندگیمون سر کوچکترین حرف من بغض میکردی، گریه میکردی، سر هیچی میخندیدی، مثل بچه ها، زود قهر میکردی زود آشتی میکردی، عاشق اون حال و هوات بودم، الان انگار ما شاگرداتیم! ادم محکم و سخت و سردی شدی، شاید بگی بخندی و قربون صدقمون بری ولی میدونم، میفهمم ذهنت مشغوله، خیلی مشغووول! یوقتایی انگار برای رفع تکلیف حالت خوبه!!چرا انقدر به خودت سخت گرفتی؟؟ مسیر پختگی و رشدت با اختلال پیش رفت خانم دکتر! مریم اون حال و هوا «ابزار» مادری تو بود!!! روایت نداریم برای بازی با بچه مثل بچه باش، همون که تو بهش میگی کودک درون!کو؟؟کجاست؟ بیرون میرفتیم بچه میدیدی چقدر ذوق میکردی حالا الان بچه ی خودت شده مانع پیشرفتت؟؟!! ..... فاطمه میدونی این دستخط ها رو کی پیدا کردم؟ تو کنکور داشتی زینب سال دوم دبیرستان بود.... ..... ~ علی چند روزه برمیگردی؟ _ کل دهه رو هستیم انشاءالله ~ هستیم؟ _ داریم گروهی میریم یه طرح تبلیغی رو میخوایم انشاءالله اونجا پیاده کنیم ~ گرگان؟ _ تقسیم میشیم شهرهای اطراف ولی برنامه هامون یکسانه ~ برگشتی حتما برام کامل توضیح بده😍 _ توضیح کامل زمان میخواااد خانم دکتر😂 اگه پیدات کردم با کماااال میل، شما سه روزه میای دیگه؟ ~ بلیط هواپیما که اینو میگه _ تنها؟!! ~ نه علی جان، ماهم سه نفریم _ بوشهر دیگه ~ مقصد بوشهره ماهم میریم شهرهای اطراف _ مریم تو روخدا دوباره برنامه تو برنامه نچینن براتون! این بچه ها تنهان خیلی نگرانم ~ مادرم داره میاد پیششون دیگه _ اون بنده خدا خودش مراقبت میخواد ~ موضوع اینه تنها نیستن😍 _ در دسترس باش، یوقت کاری دارن، زنگ نزنن جواب ندی نگران شن، اذیت شن ~ ماشالله مستقل بار اومدن باور کن بزرگ شدن علی _ برا من هنوز همون دختر کوچولوهای لوسن😍 ♡☆ بابااااااا جووووووون تولدت مباااااارک😍😍😘هوووووووو ~ واااااای چه یهویی؟!!😅 اصلا یادم نبود..... ....... دور باباتون میچرخیدین دست میزدین، برای بوسیدنش مسابقه گذاشته بودید، زینب بود و لوس کردناش برای علی، کیک رو با اون شلخته بازی با هم بریدن و تند تند از همه لحظه هاش عکس میگرفتی، با برف شادی ریش باباتونو سفید کردین و علی هم حسااابی براتون فیلم بازی کرد ...... _ برید کنار دخترا بذارید نوه هام بیان بهشون کیک بدم ♡ عه بابا اول من ☆ بابا اگه اول به زینب کیک ندید به بچه هاشم حسودی میکنه😂😂 ~ اینو راس میگه😂 ♡ بابام مال خودمه بچه ها برن از بابای خودشون کیک بگیرن☺️ _ بابا قربونشون بره، زینب عزیزه که متعلقاتش عزیز میشن ☆ بابا نمیخوام پیری و سفید شدن موها و ریشتو ببینم🤨 _ اینم یه بخش زندگیه فاطمه جان ☆ بابا ناراحت نمیشی موهات داره سفید میشه؟!! ♡ حرفای خووووب بزنیم عه!! بابا بعد محرم وصفر همین چندتا موی سفیدم برات رنگ میکنم _ نه!!دوسشون دارم!! ♡ خب زینب دوسشون نداره! غصه میخوره _ ما مردا برا این ظواهر غصه نمیخوریم، جوونی و سر زندگی و سلامتی شما.... ♡ سلامتی عشق ترین بابای دنیا صلواااااات😘😘 رنگ میکنم رنگ میکنم😂 ....... بابات غروب رفت و من فردا..... ادامه دارد..... @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 ~ سلام علی، خوبی؟ جابجا شدین؟ _ علیک سلام، الحمدلله.... نه بابا بی برنامگی کردن، امشب میریم محل تبلیغمون، شما اوضات خوبه؟ مشکلی نداری؟ ~ الحمدالله خوبه همچی، فقط اینجا آنتن نداره سخته، الان اومدم پشت بومِ محل اسکان با یه دردسری باهات تماس گرفتم _ بچه ها! زنگ زدی ~ اره اول به اونا زنگ زدم، پس فردا ظهر برمیگردیم قم انشاءالله _ از احوالاتت بیخبرم نذار ~ یسره تو جلسه و کارگاهیم، زنگ زدی آنتن نبود نگران نشی، من هر جا ببینم شرایط هست خودم زنگ میزنم _به بچه ها هم همینو بگو که یوقت نگران نشن ~ چشـــــم چشـــــم، نگرانشون نباش علی، کاری نداری؟ _ نه، مراقب خودت باش،مریم...مریم! ~ بله؟! _ اگه پول نیاز داشتی بگو برات بفرستم ~ نیازم نمیشه علی، ولی اینم چشم، خداحافظ _ خدا به همرااات، یااااعلی(ع) ...... ساعت ۱۱ شب بود که فرصت کردم بیام سراغ گوشی، سالنی که توش کارگاه و سخنرانی داشتم اصلا آنتن نداشت، اسکان هم آنتن نداشت، رفتم سمت پشت بوم رو پله ها بزور آنتن میداد، در پشت بوم قفل بود، اومدم پایین از تلفن ثابت محل اسکان زنگ بزنم، در اتاق مدیریت هم قفل بود و کسی نبود بازش کنه، یه ساعتی به هر کی شد رو زدم تا بتونم بهتون زنگ بزنم، اوضاع همه مثل خودم بود، پیام دادم بهتون که صبح باهاتون تماس میگیرم، پیام نمیرفت، صبح بعد نماز رفتم از اسکان بیرون دو تا کوچه رو که رد کردم گوشیم آنتن داد، از پیامهایی که رگباری میومد تو گوشیم فهمیدم... یا حسیــــــن چی میدیدم ☆ مامااااااااان کجاااایی، ماماااااان برگرد بیچاره شدیم برگرد بیچاره شدیم تماس گرفتم..... ..... ☆ مامااااان ماماااااان ~ فاطمه تو رو خدا اروم باش ببینم چی میگی؟؟؟؟ ☆ مامان مامان، زینب از دست رفت، زینبِ بابا مرد ~ فااااطمه مردم از نگرانی چرا انقدر بی سروته حرف میزنی؟؟ کجایید؟! چرا اونجا انقدر شلوغه؟؟ ☆ الو.... مریم ~ داداش شمایی؟؟ مامان چیزیشون شده؟؟ ☆ نه، همین الان بیا سمت قم ~ چیشده داداش؟؟؟بگو چیشده.... زینب کجاست؟ ☆ علی آقا تو مسیر تبلیغ تصادف کرده بیمارستانه حالش خوب نیست ~ علی بیمارستانه؟!علی!!! پس خونه ما چرا انقدر شلوغه؟؟ ☆زینب حالش بد شده، منو داداش مهدی اومدیم تا بیای.... ..... بلیط هواپیما گرفتم و برگشتم و دیدم چه خاکی به سرم شد..... پارچه مشکی روی نرده های مجتمع کافی بود تا همونجا کمرم از غصه بشکنه... دویدم جوری خوردم زمین که اومدن بلندم کردن..... علی تا صبح تو کما بود و برای همیشه ما رو گذاشت و رفت..... 😭😭 یادته چنروز زینب بیمارستان بستری بود فاطمه؟؟!! گفتم باید اتاق علی رو خالی کنیم که وقتی مرخص میشه دوباره کارش به بیمارستان نکشه! بار اول که از بیمارستان آوردیمش موقع نماز صبح با صدای جیغ بلندش رفتیم دیدیم تو اتاق بابات لباسشو بغل کرده و از هوش رفته.... داشتیم اتاق رو خالی میکردیم که این دفتر رو پیدا کردم «حرفهایی که نمیتونم به مریم بگم».... هیچ وقت تو خیالم هم نمیدیدم ستون زندگیم رو اینجوری از دست بدم، اون دفتر اون روز یه داغ جیگر سوز بود که هنوز با نگاه کردن به ورق ورقش تب میکنم.... ادامه دارد...... @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴
CamScanner ۲۰۲۳-۰۶-۲۰ ۱۱.۵۳.pdf
6.04M
📍کودکان و افزایش جمعیت Pdf 🔹گزارشی کوتاه از کتابهای مرتبط با حوزه کودک و خردسال با تاکید بر شناسایی الگوهای موجود یا قابل استفاده در راستای ایجاد زمینه اندیشه در افزایش جمعیت از طریق کتاب کودک 📌این محتوا را سال ۱۳۹۳ با کمک برادر هانی ایرانمنش و حمایت معاونت راهبردی خاتم! تولید کردیم.جای اینگونه تحلیل ها و محتواها بعد از ۱۱ سال از اولین سخنرانی مقام معظم رهبری به شدت احساس می شود. 🔲جهت دریافت اطلاعات، اخبار و محتواهای جمعیتی به کانال جهاد تبیین بپیوندید: http://eitaa.com/jamiyat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گفتگوی رهبر انقلاب با عروس شهید مختاری: عروس شهید مدافع حرم: من چه‌‌کار بکنم؟وظیفه‌ی من چیست؟دوست داشتم از خودتان بپرسم؛ من دارم درس میخوانم، هنوز بچّه ندارم، ولی واقعاً الان وظیفه‌ی خودم را نمیدانم. امام خامنه ای: اوّلاً بچّه‌دار بشوید. اینهایی که اوّل زندگی، همین‌طور مدام [بچّه‌دار شدن را] عقب می‌اندازند و میگویند «حالا زود است، فلان است»، این ناشکری است؛ این ناشکری موجب میشود که خدای متعال، بعد یک جواب سختی به آدم بدهد. 📍عروس شهید مدافع حرم: خب، من درسم را هم دارم پیش میبرم. 🔆رهبر انقلاب: باشد؛ من کسی را سراغ دارم که با چهار بچّه، درس خوانده و دوره‌ی لیسانس و فوق‌لیسانس و دکتری و همه را گذرانده است؛ بله، هیچ اشکال ندارد. ثانیاً، درستان را بخوانید؛ ثالثاً، زندگیتان را هرچه میتوانید شیرین کنید. 1/1/1395 💠 لینک کانال مجموعه نورالهدی https://eitaa.com/joinchat/3315990529C3585cca262
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 رفتن ناگهانی بابات تمام برنامه های منو ریخت به هم، چقدر خسته کننده و زجر آور بود، من تمام ذهن و قلبم باید کنار شما دو تا یادگار علی میبود! اما تلخ قصه اینجاست که تو اون شرایط سخت و غصه سنگینی که رو قلبم بود، شغلم و جامعه ناجوانمردانه دست به دست هم دادن تا درگیری ذهنی من همایشی که قول داده بودم، کلاسی که استادش بودم، جلسات مشاوره ای که بسته بودم و طرف تو شرایط بدی بود و منو درک نمیکرد!!! و.....و.... برای بی قراری های زینب باید راه حل پیدا میکردم! علی بارها این شعرو برام میخوند ...... _ تو اگر طبیب بودی، درد خود دوا نمودی، نمیگم کل، که کمتر بهت بر بخوره😂 ~ شما مونده تا به تخصص من ایمان بیاری، بااااشه باااشه بخند😅 _ خداییش خانم دکتر وضع ما رو ببین! قدیما خانما میگفتن من برای بچه هام هم پدرم هم مادرم! خونه ما من برای بچه ها هم پدرم! هم مادر! 😐 ~ چقدر سر کوفت میزنی علی، از غذاتون کم گذاشتم؟ _ خودمونیما عجب دست پختی داره فاطمه ی بابا😅 ~ 🤨از کار خونه کم گذاشتم؟ _ ولی چه کدبانوئیه زینب بابا!❤️ ~ بی انصاف🥺 _ نه منظورم اینه استاد ماهری داشتن 😉 ...... ❌امروز به فاطمه و زینب گفتم برنامه ی آیندتون چیه بابا؟ ♡ من دوست دارم زندگی گرمی داشته باشم ☆ منم همینطور _ یعنی چی، توضیح بدید ♡ نمیشه که بابا😊 ☆ سوالای سخت سخت نپرسید دیگه☺️ _ ازدواج و مادری و تحصیل و شغل و اینا رو اولویت بندی کردید؟! ♡ بابا چرا اجازه دادید مامان انقدر گسترده فعالیت کنن؟؟ حق و حقوق ما چی؟؟ _ زینب بابا..... جواب سوال منو بده! از من سوال نکن ☆ نه دیگه بابا راس میگه زینب! ما یقینا راهی که شما و مامان رفتید رو نمیریم!!! من دوستداشتم چندتا داداش و آبجی داشتم، خیلی بده که بخوایم در غیاب مامان پیش شما حرف بزنیم، ولی دوتایی تو خلوتمون خیلی..... 🥺 ♡ بابا ما خیلی تنهایی کشیدیم، مامان میومد خونه هم که یکسره گوشی دستشون بود _ بالاخره اقتضاء شغل مادرته، طرف یه هو نیاز به مشاوره پیدا میکرد.... ♡ گناه ما چیبود؟؟؟ ☆ من عاشق شما و مامانم، بابا سختمه در مورد مادرم حرف بزنم ولی بااااارها تو مدرسه وقتی یکی گفت مادرم خانه داره بهش حسووودی کردم😢 غبطه خوردم ♡ منم هیچ وقت افتخار نکردم مادرم تحصیلات دارن و دکترن و... اون عناوین برای خودشونه، من مادر میخواستم و میخوام.... ☆ یبار که مدرسه مامان رو دعوت کردن و بعد مثلا من و زینب هم سند موفقیت مامان معرفی شدیم تمام ترس هایی که با نبود مامان تجربه کردم، تمام مریضی هایی که کهنه میشد تا خوب شه همه چی همه چی یادم میومدـ ♡ حالا بابا این وسط دروغایی که مجبور بودیم بگیم اینکه مادرتون...... چه حسی دارید؟؟ ♡ بهشون افتخار میکنیم😡 _ عه زینب!! ♡ بابا! پیش شما هم نگیم؟ چشم نمیگیم!! 🤭 _ حرمت مادرتونو نگهدارید!! ☆ بابا داریم از حقوقمون حرف میزنیم، از بچگی محرم حرفهای ما بودید، خیلی دنبال فرصت میگشتیم باهاتون دردو دل کنیم _ باید با مادرتون حرف بزنید، همینارو به خودش بگید ☆ نارااااااحت میشن!! مامان فکر میکنن ما خودخواهیم، پیشرفت ایشون رو نمیخوایم و ازین حرفها ♡ میگن جامعه به ما نیاز داره ☆ ما جزء جامعه نیستیم؟ ♡ بابا شما هم این سطح علمی بالا و تدریس و سخنرانی و..... پس چرا تو خونه بابای مایید؟؟ لااقل مامان تو خونه مامان ما باشن😔 _ مرد با زن فرق داره بابا، ذهنم درگیر یه داد و یه اخم و یه نقد و به غر و هیاهو نمیمونه، رد میشم ازش، مردها نمیتونن درگیر چندتا چیز باهم باشن، وقتی میام خونه نمیتونم با ذهنم بیرون باشم، جسمم پیش شما، نمیگم اصلا ها، ولی خیلییییی کم پیش میاد نشه مدیریت کنم، ولی خانمها این طور نیستن، میتونن هم زمان به چندتا مساله فکر کنن، ولی وای به روزی که مدیریتش نکنن، اونوقت ماستا سر ریز میشن تو قیمه ها😂 ♡دل درد و دل پیچه میشه مال ما... ..... ❌مریم شاید گناهی برای تو نباشه، تقصیر منه بخاطر علاقه زیادم به تو و علاقم به علایق و خواسته هات این بلا رو سر هممون آوردم. مریم دلم برای آرامشت تنگ شده... تو رو خدا لا اقل وقتی خونه ای خونه باش.... ادامه دارد...... @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 «مردها تا آخر عمرشان هم پسر بچه ان و زنها باید اداره شان کنند» هر وقت این صحبت آقا رو میشنوم و میخونم اشکم بی اختیار جاری میشه، علی، بابات مثل کوه کنار من بود، ولی آره وقتی الان تو خلوت خودم نگاه میکنم، میبینم چقدر علی به من نیاز داشت، نیاز عاطفی، نیاز هم صحبتی .... مریم در مورد آینده ی بچه ها برنامت چیه؟ مریم روز دختر برای دخترای بابا چی بخریم؟ مریم دلت میخواد سفر بریم خستگی در کنی؟ مریم خیاطی رو دیگه فراموش کردی آره؟ یعنی دیگه یادت نیست؟ مریم آرایشگاه رفتی؟! مگه قرار نیست فردا بری سمینار؟؟!!! مریم غذا ساز چیه؟؟؟! ..... مردها با همه سختی و زمختی ظاهری خیلی روح حساسی دارن، و این حساسیت در مقابل خانواده مخصوصا همسر چند ده برابره!! اگر همسرشون بهشون محبت کنه، توجه کنه، در مورد خواسته هاشون سوال کنه، یا بدون سوال خواسته و نیازشون رو بفهمه و در صدد رفعش بر بیاد قدرت روحی و توانشون هزار هزار مرتبه بالا میره، و این برای زن و بچه هاش امنیت و آرامش میاره😭 اگر زنی کم توجهی شریک زندگیش اذیتش میکنه باید ریشه ی اون رو تو رفتارای خودش جستجو کنه، زن کانون محبت و عاطفه ست و هدایت عاطفه و توجه مرد فقط از دست قدرتمند و هنرمندانه ی خود زن بر میاد، من دیدم تو زندگیم که علی، بابات تمام نبودن ها و کم گذاشتن های منو با بودن کنار شما برای شما و خودش جبران میکرد ....... ♡ بابای زینب! چرا رنگتون پریده؟؟ ☆ بابای فاطمه خوبه؟؟ _ طبیبای بابا باید تشخیص بدن🤨 ♡ عه بابا!! خوب نیستین ☆بابا سرتونو ماساژ بدم؟؟ _ قربون دستای دخترم ~ چیزیش نیست داره خودشو برا دختراش لوس میکنه😅 ♡ نخیرم! دست بزن پیشونی بابا انگار تب داره ~ اووووف آره جزغاله شدم😂 _ پماد سوختگی بدید مامانتون😂 ☆ بابا بیرون چی خوردین؟ رنگتون زرده خب _هیچی بابا! جز آب که اگه خیلی تشنم بشه میخورم، بدون خانواده بیرون هیچی نمیخورم! 😡 این خط قرمز یک بابای خوبه ~ میخوای بگی بابای خیلی خوبی هستی!! اقرااار میکنیم که همینه بابای خوووب😅 ولی من میخورم، و الا ضعف میکنم _ خب من مردم توانم بیشتره، شما بخووور نوش جووونت ♡ مامااان الان بگید چی لازمه بابا بخوره خوب شه؟؟ ~ عه پاشو علی! بچه ها نگران شدن، سرویس رسید.... دخترا خداحافظ، علی پاشو اذیت نکن بچه ها رو... ☆ مامان گوشیت دسترس باشه دیگه ..... برگشتم خونه زینب بالاسر علی بود، تا منو دید اخم کم رنگی کرد ..... ♡ بابا تازه خوابش برد! فاطمه هم رفت کلاس ~ چرا اخمات تو همه؟؟ ♡ بابا دو بار بالا آورد، گفت بهش آبلیمو خاکشیر اینا بدم، خورد الان خوابش برد. ..... ریخته بودم به هم، رفتم شام ردیف کنم، ذهنم تا یکم درگیر علی میشد، تمام اتفاقات بیرون که از بعدازظهر درگیرش بودمو و جلسات پیش روی فردا و آخر هفته مثل طوفان میومدن سمتمو و برای لحظاتی علی و حال بد زینب رو فراموش میکردم، بخدا اینا اغراق نیست، اگر به خودمون جرات بدیم و بشینیم تو خلوتمون، فارق از همه ی خودخواهی ها و تعلقاتمون به کارهامون نگاه کنیم و ذره بین بندازیم رو کارهامونو وسطش هی نخوایم بندازیم گردن این و اون و وجدانمونو آروم کنیم،یکم جدی و سخت گیرانه بررسی کنیم، اگه بپذیریم اشتباهاتمونو میبینیم، ازین مریم ها تو خونه ی خودمون و دورو بری هامون کم نداریم. علی، بابات خیلی سعی میکرد با بهانه های مختلف حتی یک سوال ساده، غذا ساز چیه؟ روز دختر... حواس منو درگیر خونه داری و مادری کنه ..... ❌مریم جامعه چقدر بهت نیاز داره؟ اگر واقعا دغدغه و نگرانی برای کشورت داری، رهبرت گفته شعار فرزند کمتر..... اشتباه بوده، نباید به داد پیری ایران برسیم مریم؟ تازه تو کاری کردی بچه هات نخوان به جامعه ای که دغدغه شو داری خدمت کنن، زده شدن اذیت شدن، مریم میشه تو سن بالا درس خوند! بابا طرف ۹٠ سالشه رفته کنکور داده!! حالا سوری بوده یا هر چی کار ندارم ولی مادر شدن زمان مشخصی داره خانم دکتر!! اگه تو سن بالاتر درس و کارتو پیش میگرفتی، بخاطر پختگی ای که دستاورد زندگیت بود سر چون و چرا و اذیتای بیرون انقدر زود شکسته و رنجور نمیشدی، الان چندتا بچه داشتیم، دخترای بابا کمکت میکردن تو نگهداریشون و تو هم درستو میخوندی مریم رویای زندگی مشترک من این نبود که با هم ساختیم.... ادامه دارد.... @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷تئاتر صاحبه 🔖۷٠ امین اجرای "صاحبه" 📆 زمان اجرا: سه شنبه ۶ تیر ماه ۱۴۰۲ ⏰ورود مخاطب: راس ساعت: ۱۶:۳٠ • قم • ویژه بانوان ( ۱۲ سال به بالا) ⚠️ • ثبت نام الزامی ست برای کپی روی شماره بزنید:👇🏽 " 09915192702 " @Yakhadijatalgharra 💠 لینک کانال مجموعه نورالهدی https://eitaa.com/joinchat/3315990529C3585cca262
🔖 ۷۰ مین اجرای ۲ "صاحبه" 📆 زمان اجرا: سه‌شنبه ۶ تیر ماه ۱۴۰۲ ⏰ورود مخاطب راس ساعت: ۱۶:۳۰ • قم • ویژه بانوان ( ۱۲ سال به بالا) ⚠️ • ثبت نام الزامی ست برای کپی روی شماره بزنید:👇🏽 "
09915192702
" @Yakhadijatalgharra 💠 لینک کانال مجموعه نورالهدی https://eitaa.com/joinchat/3315990529C3585cca262
. سلام رفقا 🌱✨ . خبرای خوب داریم براتون 😍 . . 🤔
. سلااااام خدمت رفقایی که تازه به جمعمون اضافه شدن 😍🪴 . خبر خوب اینکه یه باشگاه جدید به قبلی ها اضافه شد و فعلا ۳ تا باشگاه دفاع شخصی "قوة الرمی" در قم داریم . به امید بیشتر شدنش 😉🌟
. . رفقایی که تازه تشریف آوردید . از پیام سنجاق شده راجع به دفاع شخصی "قوة الرمی" مطالعه کنید 📚🖇 . . - راستی یادم رفت بگم، خیلی ها بخاطر نگرانی از موسیقی باشگاه نمیرن، اینجا ازین بابت هم خیالتون راحت باشه😊 - سوال یا چالش ذهنیت حل نشده ؟! برامون بنویس، جواب میدیم ☺️ - شاید سوال خیلی ها باشه 👇🏼 آیدی: @yaemamhasaan ناشناس: harfeto.timefriend.net/16858198413204
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 ❌_فاطمه ی بابا انگار کتلت درست کرده البته به سبک خودش، زینب بابا هم همچی رو آماده کرده که بریم امشب بیرون شام بخوریم.... ♡ بابای زینب تنقلات با شما _ تنقلات؟! همون هله هوله دیگه؟! ☆ تنقلات امروزی بابا😉 _ چشششم، فاطمه جان، بابا کتلت درست کردی؟ ☆ غذایی که درست کردم انقدر بی ربطه با کتلت که الان براشون گریم میگیره که کتلت صداااااشووووون کردیــــــــــن🥺 _ خب کباب! بریونی! ♡ شاورما! 😐 _ بریم من تا مقصد فکر کنم ببینم میفهمم چیه؟ ♡ اگه درست حدس بزنین فردا من براتون کتلت درست میکنم، اگه اشتباه حدس بزنید باید برا منو فاطمه هدیه بخرید. _ حالا چرا کتلت؟؟ ♡ چون بابای زینب هر وقت هوس غذایی رو میکنه، غذاهای دیگه رو به اون اسم صدا میزنه😂😂 ☆قبوول بابا؟؟ قبوووول؟؟ _ به خواستگاراتون باید بگم دختر نمیدم بهتون، جواهر نایااااابن ایناااااا، فداتون بشه بابا، قبوووول... .... سر سفره نشستیم چشم چرخوندم همه با پدر و مادرشون اومده بودن، تو قم نبودی،برای یه همایش رفته بودی کرمان. ..... ☆ خب میخوام در قابلمه رو باز کنم، فرصت آخر برای حدس زدن _ میخوای بیخیال خوردن بشیم؟؟ ♡☆ چرااااا؟؟ _ میترسم بوی غذای دخترم بپیچه اینجا کشته بدیم ♡☆_ 😂😂😂😂 ♡رنگمون نکنید بابا حــــــــدس بزنید. _ گشنمه باور کنید حس بویاییم اصلا از کار افتاده شماها بردید، بخوریم که ضعف کردم ♡ چی بخوریم؟؟!! _ همان غذااایی که در این قابلمه است🥴 ☆ عه زینب، اذیت نکن بابا رو.... دلمه درست کردم❤️ تاج سرم _ به به به به ☆ دلمه بادمجون، فلفل دلمه، کلم پیچ، برگ مو، گوجه، کدومو بکشم؟؟ ....... وقتی از همایش برگشتم شماها ازونشب و اتفاقاتش هیچی برام نگفتین ولی بارها علی، بابات برام گفت و قربون صدقتون رفت، و من ژست یک خانم موفق که با وجود اینهمه فعالیت چه زندگی گرم و صمیمی ای دارم بهم دست میداد و راضی و راضی تر میشدم!! شماها بزرگ شده بودید و فکر تولد بچه ی دیگه حتی از ذهنم نمیگذشت، حواسم نبود که نبود من تو این پازل حساس یعنی خانواده اونم تو این سن حساسی که شماها داشتین و راه به راه براتون خواستگار میومد، چه جنایتی رو میتونه برای آینده ای که نمیدونم چه تغییراتی میکنه رقم بزنه. دوستای نا دوستی که می نشستیم کنار هم و با کبری صغری های بی اساس که بوی گنده خودخواهی و جاه طلبی و استقلال کاذب و تفکرات فمنیسمی میداد، نتایجی میگرفتیم که بیا و ببین!! استقلال زن! چرا باید خودمونو گول بزنیم؟؟ اینکه من تافته ی جدا بافته از اصالتم یعنی خانواده بشم اسمش استقلاله؟ در این استقلال پوچ هویتی اجتماعی و شخصیتی خانم دکتر و استاد ارشدی امثال من همین بس که خودم میدونم جانفشانی و از خود گذشتگی علی و یادگاراش بود که به اینجا رسیدم. فقط نفع شخصی!! و الا چه دردی از اجتماع دوا میکنم وقتی به ازای خدمته من، سه نفر دیگه از چرخه ی خدمت عقب میمونن!! چه فایده ای دارم وقتی بخاطر حجم بالای کارم نتونستم به تعداد بچه هام اضافه کنم؟ جامعه و پیری ایران و همه چی به کنار به داد پیری خودم برسم!!! امروز که بر میگردم عقب رو نگاه میکنم میبینم آی چه خاکی بر سر خودم کردم!! بقول آقا مصطفی من میتونستم تا ۲۹ سالگی ۴تا بچه بیارم، چندسالم استراحت و بعد درس... تازه جابر که میگفت بخون ولی تو زمان بیشتر! یعنی ته ته ش من ۴٠سالگی با ۴ تا بچه و انجام درست وظایف مادری میشدم دکتر، چرااااا اینکارو نکردم😭😭 و امروز انقدر خسته و تنهام.....
❌_ امروز زینب معلوم نیست چشه، هی میاد اتاقم میره، الکی کتابامو گرد گیری میکنه؟ تومیدونی چشه؟ ☆ دلتنگ مامان شده، اینکه قرار بود دیروز بیان افتاد عقب اذیت شده _ خب حال و هواشو عوض کن ☆ باشه بابا، ولی میشناسیش که، خیلی حساسه ..... رفتم تو اتاق چشماشو گرفتم ..... ♡ آخه فدات بشم چندتا مرد تو این خونه ست که دستای به این بزرگی، پر از گرما و آرامش داشته باشه، جز بابای زینب؟ 😭 _ چته بابا؟؟ گریه نکن ♡بابای زینب _ چیه زینب بابا؟ ♡ دستاتونو بازم بذارید رو چشام _ باشه! خب؟ ♡ بابا.... خدا دستای باباها رو بزرگ خلق کرده تا جلوی مشکلات و غصه ها و دردهای ما رو بگیره، دستاتون انقدر برامن بزرگه ، الان که گذاشتین رو چشام دیگه هیچ غصه ای به چشمم نمیاد❤️ _ ببینمت بابا، چرا غصه داری؟؟ چیشده؟؟ ♡ بابا، همیشه باش، همین!! الان که مامان میره سفر خیلی نگرانی تحمل میکنم، شما میری تبلیغ میمیرمو زنده میشم، دعا کن سایت از سرم کم نشه _ باشه بابا، بریم حرم؟؟ ☆♡ ارررره بریـــــــم .... مریم تو نبودت این بچه از کلیه درد خیلی اذیت شد بردمش دکتر، درداش عصبی شده..... ...... زینب از بچگی یه وسواسی داشت، تو مهد هیچ رقمه سمت سرویس بهداشتی نمیرفت، آب قمقمه ش که تمام میشد دیگه آب نمیخورد، حتی اگه از آب سرد کن تو قمقمش آب میریختن، بعضی وقتا چند تا آب معدنی میدادم به مهد که بهش بدن ولی بخاطر سرویس بهداشتی نرفتنش مشکل کلیه داره، فاطمه هم که تو غذا بد لج بود و جز غذای خونه نمیخورد، غذا میذاشتم براشون ازینکه اونجا دوباره گرم میکردن بدشون میومد، کیک و کلوچه و غذای سرد و... معدشونو داغون کرد.... آره خلاصه من شدم خانم دکتر و الان بقول علی درمان درد خودمو ندارم... فاطمه دیر ازدواج کرد😭 بخاطرزینب.... و من انقدر انرژی و توان و اعصابمو بیرون از خونه، پای اضطرابها و استرسهای امتحان و پایان نامه و بچه ها و اتفاقات داخل خونه، بی رویه خرج کردم که الان بزور میرم سر کلاس، سخنرانی و..... گل جوانیم رو بد پرپر کردم، تمام روزهایی که خودمو قانع میکردم که برای علی و بچه ها جبران میکنم و خدا این فرصت رو به من نداد!! نمیدونیم چی در انتظارمونه، ما کنار هم معنای قشنگی پیدا میکنیم، خانواده مادر پدر خواهر برادر مادر ستونیه که اگر جایگاهشو بفهمه هم خودش محفوظ میمونه هم خانواده، چه برنامه هایی رو علی بخاطر کارهای من کنسل کرد، چه کلاسها و دوره هایی.... ..... ~ بچه ها میرن مهد ناراحتی؟ _ ببین مهد زمانش مهمه مریم، از صبح کله سحر تا ظهر؟؟ خیلییی زیاده!! ~ باور کن بیشتر وقتشو خوابن! _ ولی با اضطراب بیدار میشن! من دیدم جمعه ها وقتی خونه ان بیدار میشن یه حس گنگی و ترسی دارن، تا میبینن تو خونه ان حالشون عوض میشه ~ تو خیلی حساسی دیگه علی _ بالاخره از من گفتن بود، لا اقل چهار پنج سالشون بود یچیزی، اونم ته تهش دو، سه ساعت، سن بازی و بازیگوشیه تو مهد بهشون خوش میگذره... ...... آره بابات نگران بود و این نبود که نگه، من چشامو بسته بودم رو همچی!! و عقب نموندنم از دوستام! خدمت به جامعه!!!! کلی بهانه و توجیه داشتم برا خودم، بمااااند دوستان نا دوستی که مجرد بودن و سرکوفتشو به من و امثال من میزدن! فرزند اولش تو سن ۳۲سالگی!! دوم ۳۷ سالگی! و بخاطر اوج کارهای مادرشون اونام از شیرخوارگی تو مهد بزرگ شدن!! الان فرق من و اونا تو چی بود؟؟!! من زود ازدواج کردم ولی بخاطر زود به مقصد رسیدنم تو تحصیل بچه هامو فدا کردم!! اون دیر ازدواج کرد بخاطر درسی که خونده و الان میخواد ثمرش رو بچینه!! ثمر زندگیشو فدا کرد!!! زینب مشغول درساشه، فاطمه هم همینطور، منم و کتابامو و تماسای مشاوره و..... حالا یاد مادرم میفتم تو سن من چقدر دورش شلوغ بود، چه برو بیایی، به من زنگ میزد میگفت انسیه جان، میگفتم مریمم مامان، الان بهم زنگ زدید، میگفت آخ آره، قطع کن به انسیه زنگ بزنم، برنامه ی هر روزش بود، یبار به هممون زنگ بزنه!! چه تماسهااایی از مادرم که سر کلاس بودمو جواب ندادم، وسط جلسه بودمو.... میگفت لااقل خودت بعدش زنگ بزن نگران میشم، یادم میرفت، و الان میشینم فیلمهاشو نگاه میکنمو اشک امونم نمیده، مگه چند سال مادرامون پیشمون هستن، میدونیم کی از دستشون میدیم؟؟ چرا انقدر سرمو شلوغ کردم که فرصت خدمت به مادرمو از خودم گرفتم و الان میگم
کاش ۲٠ سال فقط ۲٠ سال زمان برگرده عقب... خدایا درک درست رو به تمام دختران و مادران سرزمینم عطا کن. ما زخمی سبک زندگی ای هستیم که برای ما نیست، ما فرزندان سفره های شلوغ و قایم باشک بازی کردن با خواهر برادرامون و لی لی بازی و گرگ مو گله میبرم هستیم، حواسمون نبودگرگ اومد و با تفکرات مسموم گله ها رو مظلوم گیر آورد و بره ها رو تکه پاره کرد، بچه های قصه ی شنگول و منگول و حبه انگوریم، ولی نا غافل که آرد به دست خیلی ها زدیم و جای خودمون به بچه هامون تحمیل کردیم. وقتی صدیقه بعد از ۱٠سال (بخاطر شرایط محل تبلیغ و نیاز بیشتر به حضورشون جای ۲سال ۱٠سال موندن) با ۵ بچه از طرح تبلیغیشون برگشت و تازه رفت سطح ۳ رو ثبت نام کنه، دو روز تو خونه گریه کردم، صدیقه دوتا نوه داره!! من از زندگی عقب موندم و دیگه دور برگردونی ندارم. عزیزانم، به خدای حکیم قسم زندگی من واقعیت تلخیه که تکرارشو دارم تو زندگی خیلی هاتون میببنم، تا دیر نشده بخودتون بیاید و به داد خودتون برسید که وقت تنگه. التماس دعا