مرور میکنم تورو ؛
ولی سرابه.
خیالِ تو ، گرمایِ دست تو ، پیچشِ موی تو ، نگاهِ تو ، همش سرابه.
هر بار میرم تا لبه چشمه خیال و در عرض یک چشم بهم زدن میبینم سراب بوده و تشنهتر از قبل برمیگردم.
- دلدادھ مٺحول -
ساعت دو و سه دقیقه :
شماره ناشناس بود.
نصفه شب پیامک داده بود و بلافاصله نوشته بود اشتباه فرستاده است.
پیش میآید دیگر.
جای شمارهگیر عدد هشت ، انگشتِ مبارک میخورد روی شمارهی هفت و پیامک بجای مخاطبِ خاص ، به یک غریبه در کنج این سیارهیِ غَمین ارسال میشود...
ساعت دو و پنج دقیقه :
اشک در چشمانم حلقه زده و خاطرات روی انگشت سبابهم میرقصند.
سطل آب یخی باید ریخته شود روی سرم ، تا از گذشته برگردم به امروز.
چه میشد اگر این پیام از طرف تویِ غریبهیِ آشنا میبود؟
چه میشد اگر یوسفی میشدی که بازگشته به کنعان؟
همان قدر دور و محال و غیر ممکن . .
ساعت دو و هشت دقیقه :
تایپ میکنم
"اشکالی ندارد بزرگوار ، خواهش میکنم."
صدای محمد معتمدی گوشم را نوازش میکند و خیالِ بودنت را در سر میبافم.
رشتهیِ خاطراتت گیر میکند به گوشهیِ دلِ منتظر و شکستهام و پاره میشود.
تکه های پاره شده را از روی پارکت جمع میکنم.
مجددا قلاب را سر میاندازم.
یک گِره زیر. یک گِره رو...
میبینی؟ دائمالدوا شده است مرور روزهای بودنت برای این آشفته حالیام.
ساعت دو و ده دقیقه :
آرام زیر لب زمزمه میکنم
"دچارم به دچارت"
و صفحه گوشی را خاموش میکنم....
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
- راستی؛
در این بین ،کوتاهی از چه کسی بود؟
از من؟
شادیهایی که خودشان را دریغ کردند؟
غمهایی که بیش از حد برایم انرژی خرج کرده بودند؟
خستگیهایی که فرصتِ زندگیام را گرفتند؟
وَ یا آنهایی که میدانستند همهچیز به مو بند است و باز هم بیرحمانه رفتار کردند و "زنزندگیآزادی" را خواستند .
من باید از کدام اینها انتقام این لحظههایم را بگیرم؟
انتقامِ غمِ قلبم را ؛ انتقامِ امیدِ کمسویَم را ؛ انتقامِ آرتینِ ۶ سالهِ کشورم را ؛
انتقامِ چادرهایِ خونینِ شاهچراغ را ؛
انتقامِ ناآرامیِ خیابانهایِ تهران را و . .
انتقامِ این پروندهِ قطور را از چه کسی باید بگیرم؟ .
#شاهچراغ
- دلدادھ مٺحول -
- راستی؛ در این بین ،کوتاهی از چه کسی بود؟ از من؟ شادیهایی که خودشان را دریغ کردند؟ غمهایی که بیش
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر . .
زودتر از دستانش ؛ غمش را در آغوش کشیدم.
میدانستم از انتظار ِ وقوع ِ احتمالها خسته است ، پس برایش از اطمینانها گفتم.
هر چه گرد و غبار غم را از روی شانههایش میتکاندم ، باز هم با انبوهی از خاکستر مواجه میشدم.
نمیدانم. شاید ساختمان پلاسکویی در قلبش ویرانه شده بود و خبر نداشتم.
ربعی از ساعت در سکوت سپری شد ،
قدم برداشتم.
در لالهیِ گوشش زمزمه کردم :
"دنیا وفا ندارد ای نور ِ هر دو دیده"
آرام لبخند زد. چای دارچین را از دستم گرفت.
در آن لحظه بود که فهمیدم مثل ِ همیشه ؛
هجوم کلمات و سلاح سکوت ، دائمالدوا و نجاتدهندهترین تجویز ِ دنیا هستند . .