میخواستم همه کارهایم را بکنم
و سر فرصت به دنبال او بروم.
میخواستم اول
دنیا را عوض کنم،
کتابهایم را بنویسم،
اسم و رسم به هم بزنم،
برنده شوم،
و بعد با دست های پر
به دنبالش بروم.
خبر نداشتم که،
"عشق منتظرِ آدمها نمیماند."
- درخت گلابی.
- دلدادھ مٺحول -
پیچك توجه به جزئیات پیچیده به پایِ دلِ من.
؛
باور دارم که بعد از چشمها ،
پشت دستانِ آدمها داستانهای مختلفی پنهان شده.
از گرفتن و لمس انگشتانِ معشوقه گرفته ،
تا کار کردن و سختی کشیدن در کفِ بازار ،
تا n سال تحصیلی و پاسخ به برگه امتحان و چرخیدن قلم بین انگشتها از سر استرس ،
تا رگهای سبزی که امواج غم در آن جریان دارد ،
و خیلی چیزهای دیگر ،
که کلمات کششِ توصیف آنها را ندارند.
در پیِ تمامی اینها ، عادت کردم به گرفتن عکسهای رندوم از دستهای افراد غریبه در شهر.
حسِ زیبایی دارد.
تفسیر غم و درد و رنج و محنتِ مخفی شده در پشت داستانِ دستهارا میگویم...
بهمن ماه بود.
نمیدانم چندم ، اما میدانم که ساعت از نیمهی شب گذشته بود.
دستانم را با سردی زمستان غسل داده بودند و در گیر و دارِ انتظار و امید به حل شدنِ مداوم ، خبر دادند که به مو رسیده و پاره شده.
زیر بارش شهابیِ اندوه ، سنگهای مرمر دیوارهیِ قلبم خونین شده بود و بازدمِ نفسِ غمآلودم بالا نمیآمد.
میدانستم که زندگی در ابتدا تو را با لطافت میبوسد و در آغوش میکشد ،
و سپس در خماریِ بوسه رهایت میکند...
تمام اینهارا میدانستم و بازهم انفجار کوه غم را در زیر پوستم احساس میکردم.
و حالا در این بامداد ، قلبم واژهی دلتنگی را پمپاژ میکند و آویزِ بیقراری ، یک وزنهی چند تُنی را بر گردنم میاندازد.
عزیزِ دورم ، مرا ببخش که این کلمات برای نبودَنَت زیادت میکنند ، اما کفایت نه.
تو از کدام روزنهیِ نور رفتی که اینچنین همه چیز بعد از پر کشیدنت ، ثنایِ تو شد؟...
- دلدادھ مٺحول -
نوستالژی.
رشت. بیست و سوم شهریورماه.
؛
تمام زندگیام را به دنبالِ معناها گشتهام.
از علت خلقتِ هسته کوچک درون دلِ نارنگی گرفته ،
تا آن ۲۱ گرمی که هنگام مُردن از وزن آدمی کاسته میشود و چیزی نیست جز وزنِ روح.
یا چگونگیِ تا کردنِ روزگار با دستانِ پینه بستهیِ مرد کفاش...
تکهای از خودم را درون مغازه سادهاش جا گذاشتم و به دنبال معنایِ لبخندش رفتم در پاسخ به سوالِ " زندگی چطور میگذره؟ "
کی میدونه جوابشو؟
کی میدونه عزیزِ من؟