eitaa logo
- دلدادھ مٺحول -
3.4هزار دنبال‌کننده
370 عکس
58 ویدیو
6 فایل
- از گرامافون ؛ زمزمه‌هایِ شجریان به گوش می‌رسه...
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌خواستم همه کارهایم را بکنم و سر فرصت به دنبال او بروم. می‌خواستم اول دنیا را عوض کنم، کتاب‌هایم را بنویسم، اسم و رسم به هم بزنم، برنده شوم، و بعد با دست های پر به دنبالش بروم. خبر نداشتم که، "عشق منتظرِ آدم‌ها نمی‌ماند." - درخت گلابی.
- دلدادھ مٺحول -
پیچك توجه به جزئیات پیچیده به پایِ دلِ من. ؛ باور دارم که بعد از چشم‌ها ، پشت دستانِ آدم‌ها داستان‌های مختلفی پنهان شده. از گرفتن و لمس انگشتانِ معشوقه گرفته ، تا کار کردن و سختی کشیدن در کفِ بازار ، تا n سال تحصیلی و پاسخ به برگه امتحان و چرخیدن قلم بین انگشت‌ها از سر استرس ، تا رگ‌های سبزی که امواج غم در آن جریان دارد ، و خیلی چیزهای دیگر ، که کلمات کششِ توصیف آنها را ندارند. در پیِ تمامی این‌ها ، عادت کردم به گرفتن عکس‌های رندوم از دست‌های افراد غریبه در شهر. حسِ زیبایی دارد. تفسیر غم و درد و رنج و محنتِ مخفی شده در پشت داستانِ دست‌هارا میگویم...
آغوشت "وطن" بود برایم.
بیست و دوم شهریورماه. مزار ابتهاج. رشت. ؛ بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست...
بهمن ماه بود. نمیدانم چندم ، اما میدانم که ساعت از نیمه‌ی شب گذشته بود. دستانم را با سردی زمستان غسل داده بودند و در گیر و دارِ انتظار و امید به حل شدنِ مداوم ، خبر دادند که به مو رسیده و پاره شده. زیر بارش شهابیِ اندوه ، سنگ‌های مرمر دیواره‌یِ قلبم خونین شده بود و بازدمِ نفسِ غم‌آلودم بالا نمی‌آمد. می‌دانستم که زندگی در ابتدا تو را با لطافت می‌بوسد و در آغوش می‌کشد ، و سپس در خماریِ بوسه رهایت می‌کند... تمام اینهارا می‌دانستم و بازهم انفجار کوه غم را در زیر پوستم احساس میکردم. و حالا در این بامداد ، قلبم واژه‌ی دلتنگی را پمپاژ میکند و آویزِ بی‌قراری ، یک وزنه‌ی چند تُنی را بر گردنم می‌اندازد. عزیزِ دورم ، مرا ببخش که این کلمات برای نبودَنَت زیادت میکنند ، اما کفایت نه. تو از کدام روزنه‌یِ نور رفتی که این‌چنین همه چیز بعد از پر کشیدنت ، ثنایِ تو شد؟...
- دلدادھ مٺحول -
نوستالژی. رشت. بیست و سوم شهریورماه. ؛ تمام زندگی‌ام را به دنبالِ معناها گشته‌ام. از علت خلقتِ هسته کوچک درون دلِ نارنگی گرفته ، تا آن ۲۱ گرمی که هنگام مُردن از وزن آدمی کاسته می‌شود و چیزی نیست جز وزنِ روح. یا چگونگیِ تا کردنِ روزگار با دستانِ پینه بسته‌یِ مرد کفاش... تکه‌ای از خودم را درون مغازه‌ ساده‌اش جا گذاشتم و به دنبال معنایِ لبخندش رفتم‌ در پاسخ به سوالِ " زندگی چطور میگذره؟ " کی می‌دونه جوابشو؟ کی می‌دونه عزیزِ من؟