eitaa logo
منتظرِ‌شهادت|ᵐᵒⁿᵗᵃᶻᵉʳ
541 دنبال‌کننده
165 عکس
14 ویدیو
0 فایل
[بسـم‌رب‌الشھـدا‌و‌الصـدیقــین‌‌‌‌‌‌‌] -ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاءُ عند ربهم یرزقون-🥲🤍 "بارمان‌هامون‌همراه‌باشید✨🤌" "شروعِ‌:۲۹خرداد‌سال‌۱۴۰۳🌿" "پایانِ:انشاءالله‌شهادت....🙃" " من‌اینجام: @Tariki_111 " "کپی؟راضی‌نیستم:!"
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 +خببب... _زهرمار خبب! بگووو! +سروان محمدی! _چییییی؟ +ععع زهرماار! _وایییی آخ جوون! میخوام زنداداش دار شم واایی خواهر شوهر بازی در بیارم! +من که نمیزارم خواهر شوهر بازی در بیاری! _برو بابا! +بابات نیستم! _نباش. برم به مامان بگم میخواد عروس دار شه! +نههه! _چی نه؟ ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 +نگیاااا. _برو داداش من! من میگمممم! +دلوین نههه!! _آریانا ارههه! +نه! _خیل خببب! چرا جوش میزنی؟ نمیگم. +مطمئن باشم؟ _اره. بشین تا نگم! من به مامان میگم! نگو دلوین! وجی به تو چه؟ خب آخه خره به داداشت قول دادی! من به مامانم میگم وجی حالا هم گمشو! خوبی بهت نیومده خدافظ. گمشو! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 به خانه رسیدیم! سریع از ماشین پیاده شدم و با دو به سمت خانه رفتم! به صدا کردن آریانا توجه نکردم! دستم را ؛ روی زنگ گذاشتم. بالاخره در باز شد: _مامااان؟ کجایییی؟ مامان خبر دارم براات! =چیهه دختررر؟ _مامان ا.... تا خواستم حرف بزنم آریانا جلوی دهنم رو گرفت! مامان واسطه شد: =پسرکم ول کن نفسش گرفت! +نه مامان وگرنه میگه! =چیو؟ +هیچی! =ول کن پسررر! نفس شش! +عع بیا مامان! وایی نفسممم! _بیشوور نفسم....بالا...نمیاد! مامان با مهربانی سمتم امد: =الهی بمیرم! خوبی؟ _خدانکنه مامان ! اره. ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 =خب دختر چی میخواستی بگی؟ _واای مامان....پسرت عاشق شده! =واییی عرررر! _وااا مامان مگه خری عر عر میکنی؟ آریانا گفت: +بفرما مامان اینم تربیت دخترت ! دستی دستی بهت گفت خر! =اینو ولش! واقعه عاشق شدی؟ کیه؟ +اممم....خب... =بگو زلیل شده! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 +خب یکی از همکاران هست! مامان با خوشحالی گفت: =واای بالاخره نمردم عروسی این پسره مغرور رو دیدم! +قربونت رو برم این الان خوشحالی بود ید تحقیر؟ =خوشحالی! واای من برم به بابات بگم! آریانا رو به من شد و گفت: +ای خبر مرگت بیاد که نمیتونی جلو اوت دهنت رو بگیری! بی هوا لب زدم : _الهی آمین! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 +ببند دهنت رو! _خب خودت گفتی بمیر! منم گفتن امین! +اه اصلا گمشو! و بعد از این حرف ش به سمت بیرون رفت! منم به اتاقم پناه بردم. لباس هایم را عوض کردم و سه نشده بود لالا! صبح با آلارم گوشی بلند شدم! اه خدا این آلارم ها را لعنت کند! خبر مرگ ش بیاد! بلند شدم و به سمت wc رفتم! کارهای مربوطه را انجام دادم! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 لباس هایم رو پوشیدم و آراسته به سمت ستاد رفتم! از ورود ام به ستاد همه خوش آمد گویی و... گفتن! منم با خوش رویی جوابشان را دادم! به سمت اتاق م رفتم تا در را باز کردم اون ۲ تا پت و مت(آریانا و ارمانا)جوری من را به داخل کشیدند که کله مغز نشدم شانس اوردم! با تشر گفتم: _بیشورا نمیگین چیزی م بشه؟ همزمان گفتن: >نه! با صدایی که سعی داشتم کنترل کنم گفتم: _از اتاقم گمشین بیرون! آریانا با مسخره گفت: +اوهه آرمانا بیا بریم تا سرهنگ مارو بیرون نکرده! آرمانا هم تایید کرد! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 و بعد به سمت بیرون رفتن! روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم! چشم هایم را بستم! داشت خوابم می‌برد که صدای در نزاشت! با صدای دورگه گفتم: _بفرما! تیمسار محمودی وارد شد! احترام نظامی گذاشتم! +آزاد سرهنگ! _سلام تیمسار! +علیکم السلام. احوالت دختر؟ _تشکر! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 +دخترم میتونم باهات صحبت کنم؟ _بله بفرمایین تیمسار! +خب...راستش... نذاشتم حرف ش را ادامه بدهد که گفتم: _میشه برید سر اصل مطلب؟ +باشه! چرا جوش میاری! _پس بفرمایین. +خب این اقای رهنما دلش را داده به شما! شما.... حرف ش را قطع کردم: _اگر میخواین راجب این چیزا حرف بزنین نمیتونم گوش بدم! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 +حالا دخترم میشه بخاطر منه پیرمرد یک بار هم شده باهم حرف بزنین؟ یا اصلا بهتره به پدرت بگم تا اگر موافقت کرد با خانواده خدمت برسه! _آخه.....فقط به خاطر شما! +باشه دخترم! پس خودت را آماده کن! با میلی گفتم: _باشه! اما...بهتون قول نمیدم که جواب م...مثبت باشه! +چی بگم! هرچه خدا می خواهد! _ان‌شاءالله! و بعد تیمسار از اتاق بیرون رفت! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 خدایااااا!! آخه چرااا؟ اون الدنگ بیاد خواستگاری من؟ محاله! خوداا! تو افکار خودم بودم که روی گوشی م "هناسم"نمایان شد مامان خوشگلم بود! _جانم مامان؟ زد زیر گریه! _چیشده ماماان؟ چرا گریه میکنی؟ +آخه...برات...خواستگار....اومده! هوفففف! باز کار خودش را کرد این تیمسار! _مامان گریه نکن جواب من نه! +واقعااا؟ _اره مامانم! +باشه...پس خوبه! خدافظ! _یاعلی! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 امروز تو ستاد زیاد کاری نبود و فقط باید چند تا پرونده را چک میکردم! به بدنم کش و قوسی دادم! به ساعت نگاه کردم. 19:50 را نشان می‌داد! وقت رفتن به خانه بود! اتاقم را مرتب کردم! و به سمت در رفتم و قفل کردم! به سمت ماشین خوشگلم رفتم. و به خانه راندم. بعد از یک ساعت به خانه رسیدم! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 دستم را روی زنگ گذاشتم ! مامان در را باز کرد و منتظر فحش دادن ش بودم! +ذلیل شده دستت رو از زنگ بردار! بیشور! _غلط کردم مامان! +خدانکنه فداتشم! خسته نباشی دورت بگردم! _خدانکنه! +بیا تو تا برات ی شربت خنک بیارم واست! _وااییی دمت گرم زندگیم! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 کمی استراحت کردم و بعدش سمت گوشی ام رفتم! کلی تماس از دست رفته داشتم! ی نگاه کردم و همش شماره ی ناشناس بود! خواستم زنگ بزنم که دیدم دوباره خودش زنگ زد! جواب دادم: _بله بفرمایین؟! +مطمئن باش ی روزی ی بلایی سرت میارم که خودت نفهمی از کجا خوردی! و بعدش بوق آزاد! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 ی ترسی تو وجودم بود! نمیدونم چرا از حرف ش ی لرزه تو بدنم افتاد! فقط کاری که تونستم بکنم این بود به سمت اتاق مامان و بابا برم. دستم را به سمت دستگیره ی اتاق بردم تا خواستم باز کنم سیاهی مطلق. *********** مواظب خودت باش دخترکم! تو قوی تر از این حرفایی! میتونی زنده بمونی! از حرف هاشون نترس! بلند شو! ببین چقدر چشم های پدر و مادرت اشکه! خواهر و برادرت را نگاه کن! پاشو! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 •••••••••••• چشم هایم را آرام آرام باز کردم! نور چشم هایم را اذیت می‌کرد. جایی که بودم برام آشنا نبود! صداهای زیادی میومد. صدام انگار در نمیومد ولی با هر بدبختی بود گفتم: _ من....من....کجا...م؟! مامان با نگرانی و گریه گفت: +الهی مادر پیش مرگت شه! بمیرم برات. خوبی دورت بگردم؟ توکه منو دق مرگ کردی زندگی من. _مامان...! +جان مامان؟! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 _چیشده..بود؟ اصلا من برای چی اینجام؟! دوباره زد زیر گریه! با کلافگی گفتم: _مامان من؟ چرا گریه میکنی؟ خب بگو دیگه! +الهی مادرت بمیره. _ععع! مامان خدانکنه! +زندگیم همه کسم! تو....توو...رفته بودی اون دنیا! بعد دوباره زد زیر گریه و ادامه داد! _با کلی گریه ، بدبختی نمیدونم چطوری خداتورو به من برگردوند! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 _چندساعت‌بعد_ با تشخیص دکتر ۲ روز دیگه مرخص میشدم! اصلا از بیمارستان خوشم نمیومد و هی غر میزدم که کی مرخص میشم؟ اگر به غرهای من نبود تا یک هفته دیگه اینجا بودم! به گفته ی مامان یک هفته بیهوش بودم! با تقه ی در به خودم امدم: _بفرمایید! سرگرد رهنما وارد شد! خداا ی بلای دیگه سرم اومد! این گاو را که من میدونم برای چی اومده خداا! +به سلام سرهنگ! _علیک! امرت؟ +چه طرز برخورده؟ _به تو چه! زرت رو بزن! +بی ادب نبودین که بی ادب هم شدین! _فوضول؟ +نه! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 _پس فوضولی ش به تو نیومده! +باشه سرهنگ جون! _زهرمار سرهنگ جون! سرهنگ تهرانی افتاد؟ +اوففف عصبانی هم میشی خوبه! و بعد زد زیر خنده! _زهرمار! کوفت! مرض! درد! رو آب بخندی! گمشو برو بیروون! با صورتی که از خنده غرق شده بود گفت: _باشه ولی....... ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 با صورتی که تعجب توش موج می‌زد گفتم: _ باشه ولی..؟ +ولش کن مهم نیست خانم سرهنگ! اه مرتیکه ابله نگفت. با حرص گفتم: _خب روانی وقتی ی زری میزنی کامل بگو نه نصفه نیمه! با خنده ای که می‌خواست من رو عصبانی کنه گفت: +اوه اوه....سرهنگ عصبانی می‌شود! با صدایی که سعی داشتم کنترل کنم گفتم: _ گورت رو گم کن برو مرتیکه ی....استعفرالله! +باشه سرهنگ جون میرم تو فقط عصبانی نشو! با خودم گفتم<مثلا بسیجی هست و آنقدر سر به سر من میزاره> صدای خنده ی تیمسار و رهنما فهمیدم که ای داد بیداد فکرامو بلند گفتم! سرم رو پایین انداختم و رو به سرگرد گفتم: _برید بیرووون! +باشه سرهنگ خدافظ. ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 مرتیکه شش و هشت میزنه. با صدای خنده ی آریانا به خودم اومدم ای خدااا چرا باید حرف فکرم رو بلند بگم؟ با حرص گفتم: _رو آب بخندی! +واییی دلوین شش و هشت میزنه سرگرد؟ بعد از حرفش دوباره خندید! خدااا منو بکش! _ای زهرمار! درد! کوفت! +باشه دیگه چیزی نمونده نثارم نکرده باشی! _چرا مونده بگم؟ +نه نمیخواد! _داداشی؟ با ناز و عشوه گفت: +بله چی میخوای؟ _میگم که کی مرخص میشم؟ +حالا بزار دکترت بیاد معاینه ت کنه. بعد بگو کی مرخص میشم. _اه باشه! راااستیی؟ +بله؟ _مامان کجاستت؟ +مامان یک هفته بود بخاطر جنابعالی نخوابیده بود فرستادمش خونه! _کار خوبی کردی. ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 تموم بدنم درد میکرد برای همین به آریانا گفتم: _هوی گوساله؟ +بلع؟ _برو بگو بیان ی مسکن بزنن درد دارم! تموم بدنم درد میکنه. +باشه. آریانا بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با پرستار اومد! و مسکن رو به سرم زد و بعد از چند ثانیه به خواب فرو رفتم. جایی سر سبز بود. خیلی قشنگ بود انگاری بهشت بود از روبه رو ی نفر با صورتی نورانی به سمتم می آمد. کمی به صورت ش دقت کردم. حالا فهمیدم امام زمان بود! با مهربانی و ناراحتی گفت که دخترم! میخواهی خوشبخت شی بهترین انتخاب رو کن! با کسی ازدواج کن که واقعا عاشقت باشه! و بعد از خواب پریدم! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 نفس نفس میزدم! ضربان قلبم نامنظم بود! نفسم... دستم رو روی گلوم گذاشتم! احساس خفگی میکردم! پرستار و دکتر به سرعت داخل اتاق اومدن! همان موقع دکتر میخواست آرام بخش بزنه که با صدای آشنایی دست نگه داشت! *چقدر آرام بخش میزنین به دخترکم؟ بسه! یک هفته بی‌هوش بوده حالا هم هی با ارام‌بخش میخواین بخوابونینش؟ حالا فهمیدم صدای پدری مهربون، پدری دلسوز بود! دکتر با آرامش گفت: +جناب تهرانی ! برای دخترتون ترس ، ضربان قلب نامنظم اصلا خوب نیست! پس سعی کنین در مسائلی که اطلاع ندارین احضار نظر نکنین! با لکنت گفتم: _دکتر...بابام....راست...میگه! خب...من...نمیخوام....بی‌هوش...شم! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 *پدر و دختر عین هم لجباز! پس من بهت آرام بخش نمیزنم! درد هم داشتی به من چه! با صورتی که متعجب بود گفتم: _چه دکتر بیخودی! اصلا به مریضش اهمیت نمیده! *من بیخود نیستم دلوین خانوم! اوه! صدام رو شنیددد! آبروم رفت که! دکتر، پرستار و پدرفتند! خدایاا دوست دارم سریعتر مرخص شم! میخوام برم سرکار! حوصله بیمارستان رو اصلا ندارم. با صدای ارمانا به خودم اومدم: +سلام آبجی . _سلام ارمانام! میدونی چند وقته ندیدمت؟ خیلی دلم برات تنگ شده ! +منم دلوینم! هستی به حرفام گوش کنی؟ _اره چرا که نه! من گوش ندم کی بده؟ شروع کرد به گفتن! از اونجایی که..... ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄••• ♡•••ܢܚܝ‌ܣܝ‌ߺܭَ ܩܔ•••♡ 🖊📜 شروع کرد به گفتن! از اونجایی که دل داد بهش! اونم به کی؟ کسی که من ازش متنفرم! اره متنفر! به سروان نظری دل داده بود! حالا چرا متنفر؟ چون..... "فلش‌بک" _ وای مامااان بالاخره تیمسار میخواد بهم درجه سرهنگی م رو بدهه! + باااشهه دختررر! گوشم کرررر شدددد! _ وایییی مامان نمیفهمی این چه ذوقیههه کهه! ••• ✿❥••به قݪم: {کیآنآ} (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••