هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
#پارت_آیندھ🌻
#نࢪجس_بانو☘
صدای قدم های تندش رو میشنیدم که به طرفم می آمد،چشمانم را باز کردم که با چهره سرخ و عصبی سوزان مواجه شدم!با خشم بهم توپید
_چرا ازم گرفتیش؟
جوابی ندادم که ازم رد شد و از روی میزی که پشت سرم بود چیزهایی بر داشت، همونطور که به سمتم می آمد گفت
_تو عشقمو ازم گرفتی!..خودم با دستای خودم میکشمت!
حالا،دقیقا روبه رویم ایستاده بود و سوزنی به همراه فندک در دست داشت،چند دقیقه ای سوزن را با فندک داغ کرد و به چشمامم نزدیک کرد...تا به حال سوزن را اینقدر نزدیک ندیده بودم!
سعی در عقب بردن سرم داشتم ولی صندلی که به آن بسته شده بودم اجازه نمیداد،با صدایی مَهیب هردو به زمین افتادیم...با ضربه ای که به سرم خورد دیگر هیچ نفهمیدم و سیاهی مطلق!
#برایخواندنکلیککنید👇🏻💕
https://eitaa.com/joinchat/4128309398C9a4141de1f
هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا.
آروم قدم برداشت.داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و
گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین
بود و شاخک هاش و تکون میداد 😣
میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد🤨.
با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش
با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش
تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد
یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد.
روی زمین نشست.😁
خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم😅
•
•
•🕊💚•
اگهـ دوستـ دارین ادامهـ این رمان جذاب را بخونید🤩به کانال بال پرواز بپیوندید🍃😍
🌿⃟💚@Baalparvaz
#کتاب_خوانی✨🌿
•
#رمان_عاشقانه_مذهبی👑❣
•
#معرفی_کتاب😍
این داستان جذاب
«رو از دست ندید👌🙊✨🍃
هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
>.< پروفایلاۍ رنگـۍ پنگـۍ ایتـا💕🥛:›
ایـدھ هـا نـاب و انگیـزشـۍ ، ڪـلیـك ڪـن💜🌚!
-
ᴊᴏɪɴ ➺ https://eitaa.com/joinchat/2031091899C5e9190b94f
هۍ رفیق بیـا بریم ڪلبـہ دوستانـہ🌸📞^^
جـوییـن اجـبـارے😹💜
هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
عشقشوجلوچشماشبهاتیشکشیدن💔″!
#پارت_صدوچهلم
نگاهمان به هم گره خورده بود...دیگر هیچ توجهی به اطرافم نداشتم...انگار افکارم با افکارش یکی بود...اولین پلکم قطره اشکم را در آغوش گونه هایم سپرد...روزی را به یاد میاوردم که برای تک دخترمان اسم مینوشتیم...اشک های روی گونه هایش که با لبخندش تلفیق میشدند دلم را آتش میزد...حرارت فندک را جلوی چادرش گرفت...
حس میکردم نفس هایم تو خالی است...
انگار از کارم پشیمان شده باشم با تمام وجود فریاد میزدم و نامش را صدا میکردم...
داشت با چادرش میسوخت:))
من ارام شده بودم و اشک میریختم ولی او جیغ میکشید...تمنا میکرد...التماس میکرد و من هیچ کار نمیتوانستم برایش انجام دهم:)
پایش را به ستون کنارم تکیه داد و باصدای تحلیل رفته ای گفت:
-خیلی سخته کسی رو که عاشقشی با دستای خودت اتیش بزنی نه؟!
https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680
هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
نامزد سابق دختره داره با جون عشقش تهدیدش میکنی🖤
#پارتواقعی
با بهت به عکس های روی میز خیره شدم.
نگاهم ثابت موند روی لبخندش ، لبخندی که دلمو برده بود اما حالا مجبور بودم ازش بگذرم!
نگاهم رو دوختم به مرد بی رحم روبه روم ؛مردی که حاضر بود ادم بکشه اما من با کسی غیر از اون ازدواج نکنم.
لحظه ای با فکر کردن بهش نفسم رفت...نمیتونستم تصور کنم زندگی بدون اون رو!
اما مثل اینکه برای نجات جون بهترین ادمای زندگیم مجبور بودم!
چشم هام رو بستم تا ضعف نشون ندم.
صدای پوزخندش روی اعصابم بود و بعد صدای مزخرف خودش:
- انتخاب باخودت...میدونی که من حرفی بزنم روش وایمیسم...
با صدای لرزونی گفتم: . . .
-
-
واما🖐🏾:
https://eitaa.com/joinchat/1918304436C774851832d
- داستانیدراغوشجدایی:)
همسایه جان 252شدنتون مبارک اِن شاءالله 300تایی شدنتون رو تبریک بگیم🌹
از طرف:مکتب شهدا
برای:برای آرمان علی وردی
@Ajdojshjshs
کدومشو بزارم🌹🌹
@Zhdhdbdbh
🌿آموزش داستان نویسی🌿
☘آموزش غذا☘
🌵شارژ۹۰ ریالی😂🌵
🌱کتاب🌱
🍃پروفایل مذهبی🍃
🌳معرفی کانال🌳
🎍برنامه🎍
• پک های بستـه بندی شده یلدایــی
با یـاد شهیــد آرمــان علــیوردی🌹
#آرمان_عزیز
#یلدا_شهدایی🍉
#شهید_آرمان_علی_وردی
🔴بک گراند موبایل شهید علی وردی
پس زمینه ساخته شده از ۲۰ عکس شهید آرمان علی وردی برای شما عزیزان🥀
فایل باکیفیت قابل دانلود در ادامه..👇🏻
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی