🇮🇷 فاتح میدان به روایت سردار حاج علیجان میرشکار
✍ کریم آقاپورکاظمی که شهید شد، آقاحمید متأثر شد، ولی شهادت، او را در ادامه راه و انجام ماموریت راسخ تر میکرد. وقتی علیرضا برادرش شهید شد، پدرش به جبهه آمد و گفت: میخواهم اسلحه علیرضا را بردارم و بجنگم. در کربلای ۴ بهترین یاران خود را از دست دادیم، آقاحمید آنجا خیلی متاثر شد، ولی با آیات و روایات خود را تسکین می داد، می گفت: مگر آنها نیامده بودند که به فیض شهادت برسند؟ امروز نوبت آنان بود، فردا نوبت دیگران است، و دعا کنید که نوبت ما هم برسد.
#روایت_فاتح_میدان
سردار #شهید_حمیدرضا_نوبخت🕊
ناشــــر معــــارف شهـــــــــــــدا باشیم🇮🇷
اینجا دعوتِ فاتـحِ میــدان هستید👇
@nubakht_ir
🇮🇷 فاتح میدان به روایت سردار حاج علیجان میرشکار
✍ شهادت يارانش برای او خيلی سنگين بود. سردار شهيد حمیدرضا نوبخت را خدا رحمت كند و سردار جانباز بابايی را خدا حفظ كند. يک كار چند ساله را ايشان داخل گردان مالک اشتر انجام داده بود و يک كادر بسيجی ثابت را تقريباً برای اركان گردان تا رده دسته در چند لايه و كادر مشخصی را داشتند و اين نتيجه زحمات چندين و چند ساله كادرسازی دو فرمانده بزرگ ما بود. ما در عمليات كربلای ۴ با توجه به مزيتی كه داشت تقريباً همه كارها و زحمات چند ساله سردار نوبخت و سردار بابايی و سردار آويش و ديگر برادرانی كه در آنجا به درجه رفيع شهادت نائل شدند را از دست داديم. اين حزن و اندوه آن قدر برای آقا حمید سنگين شده بود كه من بعد از عمليات كربلای ۴ تا زمان شهادت ايشان آن شادابی و سرحالی و روحيه خوبی كه ايشان تا قبل از عمليات كربلای ۴ داشتند ديگر در ايشان نبود و طولی هم نكشيد كه در عمليات كربلای ۸ درست بعد از يک يا دو ماه، به ياران شهيدش ملحق گشت.
#روایت_فاتح_میدان
سردار #شهید_حمیدرضا_نوبخت🕊
ناشــــر معــــارف شهـــــــــــــدا باشیم🇮🇷
اینجا دعوتِ فاتـحِ میــدان هستید👇
@nubakht_ir
🇮🇷 فاتح میدان به روایت سردار حاج علیجان میرشکار
✍ ايشان هيچ گاه نمی ترسيدند و احساس می كردند كه كارها برای خدا است و اگر اين كار را بكنند به نفع اسلام و انقلاب است و با تمام وجود كار می كردند. جدای از اينكه اين شجاعت و جسارت را داشتند، يک چهره صد در صد نظامی بودند. نحوه پوشيدن لباس هميشه در سخت ترين لحظات نبرد، آنكارد بود. وقتی جنازه ايشان بعد از چند سال به لشكر ٢۵ كربلا آمد، يكی از دوستان كه برای شناسايی رفته بود گفت اين جنازه سردار نوبخت نيست! وقتی علت را جویا شديم گفت لباسش كُره ای و فانسقه اش سبز است و امكان ندارد سردار نوبخت لباس كره ای با فانسقه سبز بپوشد. اگر لباسش كُره ای بود، فانسقهاش خاكی بود. نظم، ملكه ای برای شهيد شده بود.
#روایت_فاتح_میدان
سردار #شهید_حمیدرضا_نوبخت🕊
ناشــــر معــــارف شهـــــــــــــدا باشیم🇮🇷
اینجا دعوتِ فاتـحِ میــدان هستید👇
@nubakht_ir
🇮🇷 فاتح میدان به روایت سردار حاج سید محمد کسائیان
✍ زمان شهادت سید منصور در تهران دانشجوی دافوس در دانشکده ی فرماندهی و ستاد بودم و خبر نداشتم، ولی همان شب خواب عجیبی دیدم؛ در سنگر فرماندهی نشسته بودم که برادر طوسی وارد شد. از او پرسیدم: کجا بودی؟ گفت: اومدم که برگردم! پرسیدم کجا؟ گفت: ما اسیر شدیم. با تعجب پرسیدم: چه جوری اسیر شدین؟ گفت آتیش دشمن خیلی سنگین بود، من و نبوی و نوبخت توی کانال بودیم، ارتفاعش خیلی کم بود، سرمون رو کاملا پایین گرفتیم. یه مرتبه دیدیم عراقی ها اومدن بالا سرمون! پشت یقه مون رو این طوری گرفتن و ما رو بلند کردن و اسیر گرفتن. (با دست آن حرکات را نشان داد که انگار کسی از پشت ،سر یقه ی پیراهنش را گرفته و او را بلند کرده است.) تعجبم بیشتر شد و گفتم: خب پس الان چجوری اومدی؟ گفت: الان اومدم شما رو ببینم، زود می خوام برگردم. پرسیدم: یعنی نمی تونی بمونی؟ گفت نه نمی تونم.
از خواب بیدار شدم و از شدت شوک این خواب تا صبح نخوابیدم. صبح به دانشگاه رفتم. هیچ وقت آن روز را فراموش نمیکنم. کلاس ها شروع شده بود که برادر علی اکبرنژاد آمد. خیلی ناراحت بود. گفتم: چه خبر؟ گفت خبر داری که طوسی، نبوی و نوبخت دیروز مفقود شدن؟ باورم نمی شد. گریهام گرفت و گفتم: علی اونها اسیر شدن من دیشب برادر طوسی رو خواب دیدم. کاری از دستم بر نمی آمد، ولی خیلی پیگیر خبری درباره آنها بودم. بعد از دو روز شنیدم نیروهای اطلاعات عملیات به هر زحمتی بود توانسته اند جلو بروند و پیکر سید منصور را بیاورند، ولی از برادران طوسی و نوبخت خبری نشد...
📚 من می آیم، ص ۴۲۱
#روایت_فاتح_میدان
سردار #شهید_حمیدرضا_نوبخت🕊
ناشــــر معــــارف شهـــــــــــــدا باشیم🇮🇷
اینجا دعوتِ فاتـحِ میــدان هستید👇
@nubakht_ir
🇮🇷 فاتح میدان به روایت آقای کمال فرجی
✍ در نمازهایش تکه کلام او بود و دعا می کرد و در تاریکی شب شهادت را از خدا می خواست. او به ما هم می گفت عاقبت بخیری را بخواهید جنگ روزی تمام می شود و شما پشیمان میشوید. دوست داشت بچه ها هم اینطور باشند. بچه ها او را تعقیب می کردند تا متوجه شوند در نمازهایش چه دعایی می کند. شنیدند او خواسته بود اسیر شود. به او این موضوع را گفتند و او در جواب گفت: چرا مرا تعقیب می کنید؟ یکی ماجراجویانه در آمد که نه چه شده پشیمان شده ای از شهادت! که الان می خواهی اسیر شوی؟ گفت: من میخواهم به این حزب بعث بفهمانم که شهید یعنی چه، می خواهم بفهمم اسرا چه می کِشند و چطور شکنجه می شوند.
اسم او به عنوان فرمانده تیپ مطرح بود همه منافق ها و دشمن ها او را می شناختند. برای سر فرمانده ها جایزه گذاشته بودند، پاسدار معمولی را تکه پاره می کردند چه برسد به حمید. اما او می خواست ایمان خود را محک بزند میگفت: باید ببینم وقتی اینجا هستم و از انقلاب و جنگ و شهدا حرف می زنم می توانم زیر شکنجه آنها که از آتش، اتو برقی، شلاق و آویزان شدن از سقف و ناخن کشیدن و سیگار گذاشتن و... هست ایمانش را دارم یا نه؟ می خواهم به آنها بگویم در زندانهای صدام هم حمیدرضا نوبخت خواهم بود و دست از اسلام و اهل بیت بر نخواهم داشت. شیعه واقعی سنبل است خواص و عام را جدا کرده بودند، روحانیون و پاسدار خواص هستند. به عنوان خواص باید به آنها بفهمانم. گفت: قول می دهم از شهادت نترسم و به آنها می فهمانم که به خاطر شکنجه و ترس دست نمیکشیم. نمیتوانند با رزمنده ها بجنگند.
او به اوج معنویت و به عرفان واقعی رسیده بود. از من بپرسند گویم تو دیوانه ای که می خواهی به دست عراقی ها بیفتی. از آزاده ها بپرسید که چه کردند با آنها. حمید با توجه به اینکه او را میشناختند می خواست اسیر شود و به آنها بفهمانند که رزمنده یعنی چه. دو برادر سابقهی مبارزه با طاغوت را داشتند. در پخش اعلامیه شرکت داشتند. زمانیکه کسی حضرت امام را نمی شناخت مقلد ایشان بودند. امکان ندارد که او ریشهی انقلابی نداشته باشد و بعد از انقلاب، این همه فداکاری کند، پس شناخت محکم داشت.
#روایت_فاتح_میدان
سردار #شهید_حمیدرضا_نوبخت🕊
ناشــــر معــــارف شهـــــــــــــدا باشیم🇮🇷
اینجا دعوتِ فاتـحِ میــدان هستید👇
@nubakht_ir
🇮🇷 فاتح میدان به روایت سردار حاج وجیه الله مرادی
✍️ در جبهه هم تمیز و مرتب بود، گاهی لباسهای نظامی اش در منطقه اتو داشت. پیراهن را داخل شلوار می گذاشت، گِتر می کرد. برای عملیاتها لباس مخصوص می پوشید. دستمال گردن مخصوصی می گذاشت و عطر می زد. خود را پایبند به رعایت قانون و مقررات می دانست. گوش به فرمان مرجعیت بود و مقررات شرعی مربوط به جبهه را از استفتائات حضرت امام جویا می شد و خود و دیگران را ملزم به رعایت آن می دانست.
#روایت_فاتح_میدان
سردار #شهید_حمیدرضا_نوبخت🕊
ناشــــر معــــارف شهـــــــــــــدا باشیم🇮🇷
اینجا دعوتِ فاتـحِ میــدان هستید👇
@nubakht_ir
🖊️ یادداشتی از استاد دانشگاه و آزاده برادر احمد دواتگر به بهانه ۱٩ فروردین سال ۱۳۶۶ سالگرد شهادت سرداران شهید طوسی و نوبخت در عملیات کربلای ۸
بسم الله الرحمن الرحیم
سالها از آن حماسه ای که فرزندان خمینی کبیر در ۱۸ فروردین سال ۱۳۶۶ خلق کرده بودند، گذشته است. حماسه ای که به نام عملیات کربلای ٨ در کربلای ایران یعنی شلمچه و با رمز یا صاحب الزمان (عج) در شرق بصره رقم خورده بود. غروب آن عملیات را خوب به یاد دارم خصوصا سکوتی که ساعاتی قبل از آن عملیات، سراسر منطقه ی شلمچه را فرا گرفته بود. آن روز به اتفاق حاج آقا مقدس فرمانده گردان مکانیزه در خط اول مستقر شده بودیم. با تاریک شدن هوا، گردانی که قرار بود آن شب خطوط مثلثی شکل دشمن را بشکنند وارد خط شده و حال و هوای خاصی را در طول خطوط مقدم ایجاد کرده بودند. حال بماند که اون شب فرزندان آقا روح الله با چه خون دل خوردنی توانستند آن خط و دژ مستحکم عراق را تسخیر نمایند. اما همچنان در ذهنم آن آتش شدید دشمن که وجب به وجب و یا بهتر بگویم نقطه به نقطه اون منطقه را زیر آتش خود گرفته بود، به یادگار باقی مانده است. تا آنجا که توی یک سنگر دو نفره با حاج آقا مقدس برای ساعاتی زمین گیر شده بودیم.
یادم هست شدت آتش توپخانه عراق بقدری سنگین بود که تا صبح، چند باری شهادتین خود را بر زبان جاری کرده بودیم زیرا در آن لحظات احتمال شهادت را دور از انتظار نمی دانستیم. انگار سنگرمان با هر گلوله توپ و یا خمپاره ای که در اطرامان فرود می آمد در حال جابجایی بود. برخی مواقع نیز وقتی در آن واحد، چند گلوله با هم کنار سنگرمان فرود می آمد حس می کردیم که انفجار این گلوله ها چند سانتی ما را هم جابجا کرده است. با روشن شدن هوا حاج آقا مقدس فرمود: دواتگر، بی سیم را بردار تا برویم سنگر آقا مرتضی و من هم بدون معطلی بی سیم را روی کولم گذاشتم و به سمت سنگر آقا مرتضی قربانی (فرمانده وقت لشکر ویژه ٢٥ کربلا) که در چند متری سنگر ما قرار داشت، به راه افتادیم. در ابتدای ورودی سنگر، عزیز دل ما سردار شهید محمد حسن طوسی قائم مقام و فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر و شهید آقا حمیدرضا نوبخت فرمانده تیپ ٣ لشکر حضور داشتند و برای دقایقی کنارشان ایستادیم. تا آقا مرتضی صورت سیاه ما را به واسطه ی انفجار گلوله های متعدد دیده بود فرمود برای خودتان از دبه شیری که کنار سنگر قرار داره توی لیوان بریزید و... هنوز مزه ی اون یک لیوان شیر که توی لیوان قرمز رنگ پلاستیکی برای خودمون ریخته بودیم اون هم در فضایی پر از دود و باروتِ منطقه، خوب یادمه. بگذریم دقایقی بعد آقا مرتضی به شهید طوسی، نوبخت و حاج آقا مقدس دستور داد تا به سمت کانالی که بچه ها شب قبلش به خط دشمن زده بودند، رفته و پس از بررسی اوضاع و احوال منطقه ببینند چگونه می توان شهدا و مجروحین را به عقب انتقال داد. با ابلاغ این دستور به راه افتادیم در ابتدای ورودی کانال، شهید طوسی و نوبخت چند متری از بنده و حاج آقا مقدس فاصله داشتند. هنوز دقایقی از ورودمان به اون کانال نگذشته بود که سر و کله هلیکوپترهای عراقی پیدا شد و با شلیکِ پی در پی موشک از سوی هلیکوپترهای عراقی برای دقایقی زمین گیر شده بودیم. پس از پایان آتشِ دشمن از جای خود بلند شدیم اما هر چه شهیدان طوسی و نوبخت را صدا کردیم، جوابی نشنیدیم. انگار نه انگار که تا لحظاتی قبل اصلا آنها در چند متری ما قرار داشتند. با حاج آقا مقدس کلی داخل کانال را گشته بودیم تا بلکه آثاری از آنها پیدا نمائیم، ولی هیچ اثری از آنها نبود که نبود...
با شرمندگی برگشتیم پیش آقا مرتضی و با بیان حادثه شکل گرفته برای ایشان، وی برای لحظاتی مکث کرده و پس از آن سرش را پائین انداخت و...
یاد همه شهدای این عملیات خصوصا شهیدان طوسی و نوبخت همواره گرامی باد.
#روایت_فاتح_میدان
سردار #شهید_حمیدرضا_نوبخت🕊
ناشــــر معــــارف شهـــــــــــــدا باشیم🇮🇷
اینجا دعوتِ فاتـحِ میــدان هستید👇
@nubakht_ir
🇮🇷 فاتح میدان به روایت سردار حاج مرتضی قربانی
✍ در اولین روز از عملیات کربلای ۵، برادر سید عابدین هاشمی نژاد، مسئول واحد طرح و عملیات لشکر ۲۵ کربلا شد. موفقیت در عملیات کربلای ۵، مثل غلبه بر یک غول بزرگ بود که سرش در بصره، پاهایش در شلمچه و کمرش در نقطه ای بود که لشکر ۲۵ کربلا می خواست از کانال پرورش ماهی عبور کند. تمام بدن این غول هم مجهز به سیم خاردار و مین و موانع بود. وقتی لشکر ویژه ۲۵ کربلا کمر آن غول را شکست، پاهایش در شلمچه از کار افتاد و فلج شد. با چندین کمین دشمن را غافلگیر کردیم و با آتش سنگین چنان فشاری به بعثی ها وارد کردیم که خودمان هم می فهمیدیم خیلی کشته و زخمی دادهاند انصافا دشمن همه توانش را در آن عملیات به کار گرفت. چهل و شش روز جنگ شبانه روزی داشتیم. نیروهای تیپ ۳ لشکر ویژه ۲۵ کربلا به فرماندهی برادر حمیدرضا نوبخت، اسرای با ارزشی از نیروهای دشمن گرفته و به مقر فرماندهی لشکر آورده بودند. برادران نبوی و طوسی هم آمدند. گِل شلمچه خیلی چسبناک بود، یادم می آید گِل زیادی به پوتین نبوی و طوسی چسبیده و لبهی پوتین آنها برگشته بود. به کمک رزمنده های عرب زبان، در چادر فرماندهی از اسرا اطلاعات مفیدی گرفتیم. وقتی از فرمانده شان پرسیده بودیم: تلفات شما چند نفر است؟ گفت: ولله ربع میلیون.
📚 من می آیم، ص۵۱۷
#روایت_فاتح_میدان
سردار #شهید_حمیدرضا_نوبخت🕊
ناشــــر معــــارف شهـــــــــــــدا باشیم🇮🇷
اینجا دعوتِ فاتـحِ میــدان هستید👇
@nubakht_ir
رفاقت تا شهادت🌱
✍ به نقل از آقای کمال فرجی
وقتی حمید شهید شد (از بچه ها نقل می کنم) حاج بصیر دست به کمر گرفت و گفت کمرم شکست. اصغر که برادرش بود، این حرف را نزد! به او گفتند اصغر زن و بچه دارد، تو تازه او را شستی و دفن کردی، این حرف را نزدی! گفت: حمید کجا و اصغر کجا؟ حمید را نشناختید. کمر من شکست، کمر لشکر شکست...
🕊دوم اردیبهشت ماه سالروز شهادت سردار سرلشکر شهید حاج حسینجان بصیر گرامی باد.
#روایت_فاتح_میدان
سردار #شهید_حمیدرضا_نوبخت🕊
ناشــــر معــــارف شهـــــــــــــدا باشیم🇮🇷
اینجا دعوتِ فاتـحِ میــدان هستید👇
@nubakht_ir
🇮🇷 فاتح میدان به روایت آقای کمال فرجی
✍ در فاو در قلب دشمن حضور داشت. حمید فرمانده تیپ بود، اما حاج کمیل می گفت که او فرمانده واقعی لشکر بود، در دست نویس هم هست. مرتضی قربانی هم گفته که او فرمانده واقعی بود. در فاو که سه ماه جنگیدند، حمیدرضا، کاظم علیزاده، نتاج و... و ۱۵ نفر دیگر، تیپ کماندویی صدام را که نزدیک بود به روی خاکریز بیایند و جنگ تن به تن شود را به درک واصل کردند. من نبودم. مجروح شدم. بچه ها گفتند آنها مسلح بودند، اما بچه ها فقط با آرپیچی کار می کردند، بچه ها آماده می کردند و حمید و کاظم فقط شلیک می کردند. موجی شده بودند. چون ۵۰، ۶۰ الی ۱۰۰ تا شلیک کردند، موشک ها تمام شده بود. تانک های آنها عقب نشینی کردند و دوباره می آمدند. لشکر پیاده را به درک واصل کردند. واقعا اگر آنها می دانستند که بچه های ما ۱۵ نفر هستند و الا هیچ نمی ماند. تازه خیلی ها یا مجروح یا شیمیایی شدند. آنها در میدان وسیع با امکانات مختصر بودند. بچه های ما با سـلاح نیمه سنگین و سبک کار می کردند. یک خمپاره می زدند، آنها صد خمپاره می فرستادند. از راه هوایی هم اقدام کردند. بچه ها نارنجک آماده می کردند و او فقط پرتاب می کرد، این فنای فی الله شدن و خود را ندیدن است. در تمام دنیا پیدا نمی کنید که ۱۵ نفر، تیپ و گارد صدام را حریف شوند.
#روایت_فاتح_میدان
سردار #شهید_حمیدرضا_نوبخت🕊
ناشــــر معــــارف شهـــــــــــــدا باشیم🇮🇷
اینجا دعوتِ فاتـحِ میــدان هستید👇
@nubakht_ir
🇮🇷 فاتح میدان به روایت سید داوود سادات کریمی
✍ ایشان را در هفت تپه دیدم که بالا سر گردان مالک است و سردار بابایی جانشین ایشان و آقای میرشکار هم جانشین دوم ایشان بودند و آقای شهید آویش هم دستیار گردان بودند. در مجموع یک روزی که به گردان رفتم پیش آقاحمید نوبخت جهت عرض سلام، به بنده پیشنهاد دادند که به آنجا بروم. گفتم که نمی توانم بیایم چون ما به گردان امام حسین(ع) معرفی شدیم و پیش حاج فتحعلی رحیمیان هستیم مگر حاجی عذر ما را بخواهد. گفت: اگر حاجی شما را میخواهد همان جا باشید و حرکت نکنید. بچه ها را به خط کرد و عده ای را کلاغ پر می برد تا پا مرغی حرکت کنند. به ایشان گفتم نظامیگری را به اینجا کشاندی؟ حرفشان این بود که باید نظم و انضباط را داشته باشیم. آن زمان در هفت تپه با ما بچه ها رژه کار می کرد و همچنین تاکتیک. ما خدمت سردار رحیمیان بودیم. دو سه عملیات همراه آنها شرکت کردیم و دو تا از عملیات های کربلای ۴ و شلمچه همراه آقای نوبخت بودیم و من جزء صداقت و ایثارگری در ایشان ندیدم.
#روایت_فاتح_میدان
سردار #شهید_حمیدرضا_نوبخت🕊
ناشــــر معــــارف شهـــــــــــــدا باشیم🇮🇷
اینجا دعوتِ فاتـحِ میــدان هستید👇
@nubakht_ir
🇮🇷 فاتح میدان به روایت آقای دکتر خسرو قبادی
✍ یکی از روزهای اواخر بهار یا اوائل تابستان ۱۳۶۳ حمیدرضا نوبخت که ما دیگر در سنگر فرماندهی گردان به دلیل وجود صمیمیت پیشگفته، او را "حمید" (بدون هیچ صفت یا لقبی قبل یا بعد به اصرار خودش) خطاب می کردیم، گفت: می خواهم به شناسایی خط بروم اما یک دست لباس خاکی یا لباس بسیجی می خواهم. لباس های او لباس رسمی سبز سپاه (و تا جایی که یادم می آید بعضا لباس های پلنگی) بود و در گردان هم بیشتر با این لباس حاضر می شد. من گفتم من یک دست لباس خاکی ساده بسیجی دارم. (لباس خاکی کره ای نبود ساده، نرم و سبک بود) به او دادم و پوشید کاملا اندازه تن شان بود. با آن لباس به خط رفت. نه گفت به کجا می روم و نه ما می پرسیدیم به کجا می روی! دو یا سه روز بعد با صورت خسته از خط برگشت. لباسم را در آورد و در درون تشتی گذاشت تا ببرد بشورد (بشوید). گفتم لباس کثیف نشده نیازی به شستن ندارد. گفت "عرق بدن من با عرق بدن شما فرق دارد باید شسته شود." گفتم خودم می شورم (می شویم). اما قبول نکرد که نکرد. گفت من باید خودم آن را بشورم. لباس ها را شست و پهن کرد. پس از خشک شدن آنها را تا کرده و مرتب تحویل من داد. نمی دانم چه کار کرد که چین و چروک لباس کاملا از بین رفته بود!
کاش آن لباس خاکی را به یادگار نگه می داشتم و الآن در موزه های دفاع مقدس نگهداری می شد!
#روایت_فاتح_میدان
سردار #شهید_حمیدرضا_نوبخت🕊
ناشــــر معــــارف شهـــــــــــــدا باشیم🇮🇷
اینجا دعوتِ فاتـحِ میــدان هستید👇
@nubakht_ir