eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
633 دنبال‌کننده
287 عکس
338 ویدیو
13 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا می‌گویند چادرت را بتکان روزی ما را بفرست؟ 🌹 علامه مصباح یزدی🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت ۱۸۶ 🌷 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت💐 آقا ماشین رفت داخل یه پادگان نظامی و زیر سایه چند درخت توقف کرد ..نمیدونم افسر مامور به سرباز چی گفت !!! سرباز رفت و بعداز چند دقیقه با یک پارچ آب شیشه ای که داخلش چند قطعه یخ مثل کريستال بهم میخورد برگشت😂 افسر پارچ آب و لیوان شیشه ای رو گرفت ..یه لیوان آب ریخت اول خودش خورد..لیوان دومی رو داد دست راننده ...حالا منم تشنه با لب های خُشگیده دارم نگاهش میکنم😳 لیوان سومی رو ریخت داد دست سرباز نگهبان ..یه لیوان آب هم ریخت بهم گفت اُشرب ( بنوش ) لیوان آب رو گرفتم یه نَفس رفتم بالا ..عجب یخ و تگری و گوارا بود !! باز نگاهش کردم🧐 ..فهمید هنوز تشنه ام لیوان بعدی رو هم برام ریخت ..وقتی خوردم عطشم فروکش کرد..اما در فکرم تا اینجای اسارت رو راضی بودم از سرگذشتم..اما ذهنم درگیر آینده مبهم بود و اینکه خدا کنه منو ببره رادیو تلویزیون و از من مصاحبه بگیره که خانواده ام مطلع بشند من اسیر شدم😂 آخه با بعضی اُسرای زیر نظر صلیب سرخ مصاحبه میکردند..بعدش دیدم ظاهراً ماشین ما مشگل فنی پیدا کرده ..خود افسر رفت داخل ساختمان و یک دسته کلید همراه خودش آورد داد دست راننده...باز راننده کلید انداخت به درب یه ماشینی که همون نزدیکی پارک بود ..حالا یادم نیست اون ماشین بنز بود یا تویوتا سواری 😂 سرباز به من گفت پیاده شو و سوار اون ماشین بشو ..منم آقاوار از ماشین بنز پیاده شدم و لنگان . لنگان . سوار اون یکی ماشین شدم هرچند که این ماشین جدید از تمیزی و نرم بودن صندلی هاش کمتر از ماشین بنز نبود🥴 باز حرکت کردیم سمت بغداد منم دیگه خوابم نبرد چون حقیقتش بخاطر آینده نامعلوم خودم استرس و نگرانی داشتم..در مسیر بغداد دیدم یه جای یه رستوران بین راهی هست که جلوش یه ساندویچی بود ..افسر به راننده گفت بزن کنار ..راننده جلوی دکه ساندویچی توقف کرد..حالا منم مات و متحیر دارم نگاه میکنم 😳 که خدایا چرا اینجا ایستادند🌹 ادامه دارد....🌸 راوی : محمدعلی نوریان 🌼 تکریت ۱۱ 💐 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپی زیبا و دیدنی از دوران با بیاناتی شنیدنی از حضرت امام خمینی (ره)💐 خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند.🌻 خوشا به حال آنان که در این قافله نور جان و سر باختند.🌸 خوشا به حال آنهایى که این گوهرها را در دامن خود پروراندند.🌺 خداوندا این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روى مشتاقان باز و ما را هم از وصول به آن محروم مکن...🌾 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
روایت داستانی از شهید زین‌الدین از زبان خواهر شهید 🔹برای شناسایی با موتور به منطقه دشمن وارد شدم. مسافت زیادی را رفته بودم و برای رفع خستگی وارد چادر یک افسر عراقی شدم. در آنجا برای خودم چای هم ریختم. بعد از دقایقی افسر عراقی وارد چادر شد و چون فکر می‌کرد سرباز هستم و بدون اجازه وارد چادرش شده‌ام، سیلی به من زد. من هم احترام نظامی گذاشتم و بدون اینکه او متوجه شود من ایرانی هستم، از چادر بیرون آمدم. 🔹در جریان همان عملیات آن افسر عراقی را اسیر کردیم و او من را شناخت و باورش نمی‌شد فرمانده لشکر توانسته باشد به خاکشان نفوذ کند. 🔹در این حین مادرم به آقا مهدی گفت کاش آن سیلی که افسر عراقی به تو زده بود را تلافی می‌کردی! اما آقا مهدی گفته بود که آن افسر بعثی، اسیر ما بود و ما نباید با اسیر رفتار تندی می‌کردیم. 🔸۴۰ سال پیش شهید مهدی زین‌الدین فرمانده لشکر ۱۷ علی‌ابن ابی‌طالب(ع) به همراه تنها برادرش پس از شناسایی منطقه عملیاتی، عازم سردشت می‌شدند که در کمین ضدانقلاب افتادند و مظلومانه به شهادت رسیدند. https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌺
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت ۱۸۷ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌾 آقا وقتی ماشین کنار رستوران و دکه ساندویچی پارک کرد . سروان عراقی به سرباز نگهبان یه مقدار پول داد و عربی . عربی باهاش حرف زد که من اصلاً متوجه نشدم چی بِهش گفت..سرباز از ماشین اومد پائین و رفت سمت دکه ساندویچی ..حالا ماهم توی ماشین نشسته بودیم ...بیرون هم هوا خیییلی گرم بود..یه موقع سرباز با چهار ساندویچ همبرگر که نان ساندویچی اش پَهن بود و همراه مخلفات سالادش برگشت من از تعجب چشمهام 🙄 داشت چهارتا میشد ..آقایی که شما باشید به هرکدام از ما یه دونه ساندویچ داد..یکی هم به من داد منم با اون انگشتان مجروح و پُر از خون و کثیف ساندویچ همبرگر رو گرفتم و از تعجب نگاهش میکردم که خدایا یعنی توی اسارت اینجوری از آدم پذیرایی میکنند😂 آخه من شنیده بودم که اسارت خییییلی سخته..شروع کردم به خوردن ساندویچ ..حالا نمی‌دونستم از شدت گرسنگی چه جوری ساندویچ رو بخورم 🥴 سریع ساندویچ رو چند لقمه کردم و خوردمش اما باز احساس کردم جایی از شکمم رو نگرفت و هنوز گرسنه هستم ..افسر وقتی دید من سریع ساندویچ رو خوردم به سرباز گفت برو یه د ونه دیگه برای این اسیر بگیر 😂 سرباز رفت و با یه ساندویچ داغ همراه با سالادش برگشت ... اون یه ساندویچ رو هم خوردم و سیر . سیر . شدم احساس تشنگی بهم دست داد ..منتظر یه نوشیدنی سرد و خُنک بودم 🙃 یه موقع دیدم سرباز رفت سَر یخچال چوبی کنار دکه ساندویچی درب یخچال رو باز کرد و چهار نوشابه پبسی کولا از داخلش برداشت همونجا درشون رو باز کرد و آورد ..به هرکدوم از ما یه نوشابه یخ و تگری داد ..جای شما خالی عجب چسبید..من دیگه فولِ . فول . شدم 😂 یه موقع دیدم افسر به سرباز یه چیزی گفت و سرباز باز رفت سمت دکه و هنگام برگشت با یه پاکت نایلون تخمه گل آفتاب در حد ۱ کیلو برگشت🥴 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ - سالروز شهادت مهدی زین الدین، فرمانده لشکر علی بن ابی طالب (ع) 🌹 تصویر فوق ساعاتی پس از شهادت جانسوز مهدی زین الدین🌸 فرمانده دلاور لشکر ۱۷ علی ابن ابی طالب (ع) در سردشت گرفته شده است.🌻 در ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ سردار شهید مهدی زین الدین به همراه برادرش شهید در حال برگشت از کرمانشاه (باختران) به سوی مقر لشکر ۱۷ [در آن مقطع لشکر ۱۷ در حال تدارکات برای عملیاتی در غرب بود] حوالی غروب در جاده - مورد تهاجم و کمین گروهک‌های ضدانقلاب قرار گرفت و بعد از مقاومتی عاشورایی و طولانی با بدنی مجروح و زخمی به مقام والای شهادت رسیدند.💐 ضدانقلاب قصد داشت پس از به شهادت رساندن زین الدین، سر او را بریده و به غنیمت ببرد اما با مقاومت وی که تا حوالی صبح ادامه داشت، دشمن ناکام ‌ماند. نیروهای خودی به محض اطلاع در منطقه درگیری حاضر شده و پیکر غرقه به خون شهیدزین الدین و برادرش را به سردشت انتقال دادند.🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
🔹نحوه شهادت برادران زین الدین و معرفی قاتل و عاقبت قاتل ✨سردار شهید «مهدی زین الدین» فرمانده لشکر ۱۷ امام علی بن ابی طالب (ع) در دوران دفاع مقدس، روز ۲۷ آبان سال ۱۳۶۳ در حالی که به همراه برادرش مجید، مسئول اطلاعات و عملیات تیپ ٢ لشکر ۱۷ ، برای شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت در حرکت بودند، در پیچ دارساوین بر اثر کمین ضد انقلاب به شهادت می رسند. ✨تیم ضد انقلاب که باعث شهادت این دو برادر فرمانده شده بود، از گروه تروریستی خبات بود . گروهک خبات بر عکس دیگر گروه های مسلح در اون زمان ؛ تفکرات تند مذهبی داشت که اگر بخواهیم مقایسه کنیم ساختاری شبیه داعش امروزی رو پیاده کرده بود. این تیم تروریستی روز جلوتر به خودرو دو نفر از مسئولان عملیات تیپ احمد بن موسی (ع) که برای شناسایی رفته بودند در نزدیکی همین نقطه کمین زده بودند که آنها نیز به شدت زخمی شده ولی توانسته بودند از معرکه جان سالم به در ببرند. ✨قاتل این دو برادر شهید اینطور روایت میکنه که ؛ دقیقا زمانی که می‌خواستیم از پیچ دارساوین رد بشویم ، یک خودروی سپاه رو دیدیم که در مقابل ما ظاهر شد و ما به سمت اون شلیک کردیم. مجید در لحظه اول به شهادت می رسد ولی مهدی از خودرو پیاده میشود تا تیراندازی کند که با توجه به حجم آتیش این عزیز هم در کنار برادر شهیدش، آسمانی میشود. ✨سر تیم ترور کننده این دو برادر شخصی بود به نام عبدالله اهل شهرستان بانه که بعد از اینکه متوجه می شود که فرمانده لشگر ایرانی رو شهید کرده به داخل عراق برمیگردد. ✨نحوه دستگیری عبدالله هم جالب و عجیب هست ؛ یک تیم ویژه از قرارگاه رمضان سپاه پاسداران در عراق بعد از اتمام ماموریت شون در هنگام برگشت در داخل خاک عراق و نزدیک مرز ایران، یک دسته مردم رو میبینن که در بینشان یک پیشمرگ حضور داره ( اون زمان هر گروهک کردی ، لباس خاص با رنگ خاص رو به عنوان لباس سازمانی استفاده می کردند) ✨عزیزان در تیم ویژه قرارگاه رمضان، اول فکر می کنند که این شخص در بین مردم از نیروهای مزدور عراقی در لباس کردی گروهک خبات هست و از ریسک دستگیری و گیر افتادن دو دل می شوند برای دستگیری این شخص ، در این حین یکی از بچه های تیم ویژه استخاره می کند و استخاره برای دستگیری این شخص خوب می آید و اون شخص کسی نبوده جز عبدالله قاتل سرداران شهیدان مهدی و مجید زین الدین. ✨البته بهانه دستگیری بدین صورت بوده که این تیم ویژه که بیش از حد مسلط به زبان کردی و عربی بودند ؛ در بین جمعیت ادعا می کنند که از سازمان اطلاعات عراق هستند و این شخص ( عبدالله ) مزدور نیروهای ایرانی در لباس کردی هست و باید برای توضیحات بیشتر به استخبارات عراق برده شود. ✨ عبدالله که فکر میکرده در دست نیروهای عراقی هست ، برای اینکه از رشادت هایش برای نیروهای استخبارات عراق در به شهادت رساندن پاسداران بگوید با حالتی طلبکارانه میگوید که چطور من مزدور ایرانی هستم و ۳ روز قبل فرمانده لشگر سپاه ایران رو کشته ام و الان هم برای اینکه دستگیر نشوم به عراق برگشته ام. ✨بچه های تیم ویژه که متوجه میشوند منظور ایشان فرمانده لشگر ایرانی هست عبدالله را با دقت و سرعت به ایران می آورند. ✨ عبدالله در ایران تحویل حفاظت سپاه ایران میشود و این ملعون به سزای اعمالش میرسد. https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌻 قسمت ۱۸۸ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌾 آقایی که شما باشید سرباز نگهبان با یک پاکت تخمه گل آفتاب اومد داخل ماشین نشست ..حالا منم همین جور که لَم داده بودم و روی صندلی نشسته بودم،..زیر چشمی به پاکت تخمه نگاه میکردم😔 سرباز لبه های پاکت تخمه رو برگرداند و گذاشت کنار دنده ماشین ..افسر نگهبان دست بُرد داخل پاکت و یه مقدار برداشت شروع کرد به شکستن تخمه ..راننده و سرباز نگهبان هم شروع کردند به شکستن تخمه🥴 یه موقع افسر سرشو برگرداند طرف من و گفت محمدعلی یالا اُکُل ( یالا بخور ) یه ضرب المثلی هست میگه : کور از خدا چی میخواد؟؟ دوتا چشم ...منم از خدا خواسته منتظر تعارف افسر بودم که بگه شروع کن 😂 منم دست بردم داخل پاکت تخمه و با اون دستهای زخمی ام شروع کردم به شکستن تخمه ها ..حالا مثل این قحطی زده ها تُند و تُند تخمه میشگستم و پوسته هاشو توی دست چَپم جمع میکردم ..یه وقت دیدم دستم پُر پوسته تخمه شده ..در این فکر بودم که این پوسته هارو چکار کنم که از خوردن عقب نمونم 😂 سَرمو این طرف و آن طرف میچرخوندم ببینم یه چیزی پیدا میکنم پوسته هارو بریزم داخلش...سرباز متوجه حرکات من شد ..به عربی گفت مواظب باش نریزی کف ماشین ..پوسته هارو نشانش دادم و بهش گفتم هواسم هست ..یه موقع سرباز یه کلاه نظامی قرمز رنگ پارچه ای سرش بود ..از سرش برداشت و به من گفت پوسته تخمه هارو بریز داخل کلاه من 😂 منم پوسته تخمه هارو ریختم داخل کلاه سرباز و توی دلم می‌خندیدم که خدایا عجب روزگاری برای من رقم زدی 🥴😂 حالا وقتی که از بابت جا برای پوسته تخمه ها مطمئن شدم ...دیگه لَم ندادم ..سرسیخ نشستم و تُند .تُند . تخمه میشگستم و پوسته هاشو می ریختم توی کلاه سرباز.😂 آقا یه وقت کلاه سرباز تا درش پُر پوسته تخمه شد ..حالا کولر ماشین روشن هوای داخل ماشین خُنک و مطبوع رادیو ضبط هم داره یه ترانه شاد عربی که خواننده اش یک زن هست میخونه ماهم تخمه گل آفتاب میشگنیم 😂 اما سرنوشت من نامعلوم و گوشه دلم ترس و استرس ..دیگه موقع خوردن تخمه ها خودمو زده بودم به بی‌خیالی 🥴 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 آخرین نهایت عشق ❤️ و ابراز محبت😢 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
32.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 تقدیم به گل وجود شما💐 انشالله حال دلتون خوب بشه🌸 همیشه : شاد .. شاد ..🥀 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌾
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌻 قسمت ۱۸۹ 🌸 موضوع : زخمی شدن همراه با اسارت 🌺 آقایی که شما باشید پاکت تخمه گل آفتاب تمام شد منم یواش یواش لَم دادم روی صندلی نَرم ماشین و زیر باد سرد کولر خوابم بَرد ..نزدیکی های بغداد از خواب بیدار شدم .. نخلستانهای اطراف جاده نمایان شد ..یه جای ماشین رفت داخل نخلستان ..اونجا یه بازارچه میوه و تربار کوچک بود ..ماشین توقف کرد افسرِ نگهبان به همراه راننده و سرباز از ماشین پیاده شدند..افسر به من گفت محمدعلی یالا اُخرج مِن سَیّاره ( یالا از ماشین خارج شو ) منم آقاوار از ماشین پیاده شدم😂 چند گاری توی نخلستان بودند که همگی پُر بود از میوه های فصل مخصوصاً میوه های نوبرانه .. انواع انگور ..سیب درختی ..گلابی ..هلو..زردآلو ..و....🥴 افسر به سرباز به عربی چیزی گفت که من متوجه نشدم...دیدم باز سرباز رفت سَر یک یخچال چوبی درشو باز کرد و دست برد داخلش و از لای قطعات یخ چهار نوشابه پبسی بیرون آورد 😊 با همون دربازکن که با نخ به یخچال چوبی آویزان بود درب نوشابه هارو باز کرد..آورد و به هرکدام از ما یه نوشابه داد..منم عجیب تشنه بودم ..آخه تخمه گل آفتاب ها شور مزه بود ..داخل ماشین هم آب نبود ..حالا روی تخمه خییییلی می‌چسبید که یه نوشابه بِری بالا😂 آقا من نوشابه رو جاتون خالی خوردم اما هنوز رفع تشنگی نشده بود و حقيقتش دلم باز نوشابه میخواست!! آخه مال مُفت بود منم باید میخوردم با اون سرنوشت نامعلومی که داشتم..افسر متوجه شد که من هنوز نوشابه میخوام ..به سرباز گفت برو یه دونه نوشابه برای این اسیر بیار🙃 سرباز رفت و باز با یه نوشابه خُنک و تَگری برگشت..نوشابه رو بهم داد ..جاتون خالی از خجالت نوشابه دوم هم در اومدم و خوردمش😂 اما چشمم به گاری های میوه بود ..که صاحبان آنها به عربی فریاد می‌زدند و طلب مشتری میکردند ..مردم هم اطراف گاری ها پَرسه میزدند و هر کدام میوه مورد نیازشون رو می‌خریدند..یه وقت افسر به من گفت : محمدعلی !! نگاهش کردم ..با انگشت اشاره کرد به میوه های داخل گاری ...به عربی بهم گفت ..میوه میخوای؟؟😂 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌻 تکریت ۱۱ 🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 برادر آزاده حسن طاهری 🌾 رزمنده لشگر پیروز ۱۴ امام حسین🌻 آزاده عملیات کربلای ۴ 🌺 اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌷 آثار شکنجه... سوزاندن با اتو برقی .بر روی پاها 😢😢 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀