eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
634 دنبال‌کننده
287 عکس
336 ویدیو
13 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت ۱۹۰ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌺 آقا حالا وقتی افسر به من تعارف و اشاره به گاری میوه کرد که محمدعلی میوه میخوای؟؟ نمیدونم چرا اینجا مغزم هَنگ کرد ..و زبانم قُفل شد ..با اشاره سَرم رو زدم بالا و گفتم نه 🥴 افسر دوباره اصرار کرد که میوه بگیرم برات ؟؟ باز من گیج گفتم نه !!آخه یکی نبود به این افسر بگه تو میوه بگیر یه مقدارشو خودت بخور ..یه مقدارشم بده به این اسیر فلک زده😂 باز افسر با اشاره دست به من گفت دستشویی نمیخوای بری ؟؟ خُب منم دستشویی نداشتم که !!! با اشاره سَرم گفتم نه🙃 یه موقع افسر به راننده گفت ماشین رو روشن کن ..سوار ماشین شدیم تابلوهای کنار جاده ای ورودی شهر بغداد پایتخت عراق رو نشان می‌داد..حالا منم سیخ نشسته بودم و هم جلو و اطراف رو خوب تماشا میکردم ببینم این بقدادی که میگند چه جُور شهری هست!! مسیری که ماشین حرکت می‌کرد و شهری که من می‌دیدم مثل شهر خودم نجف آباد در دهه ۶۰ بود 🥴 ساختمان‌های قدیمی و مردم هم درحال تردد و کارهای روز مَره خودشون...آقایی که شما باشید همین جُور که ماشین حرکت می‌کرد من دیدم ماشین رفت داخل یه کوچه فرعی که تقریباً حدود ۶ متری عرضش بود 😳 پیش خودم گفتم این افسره کجا میخواد منو ببره ؟؟ پس چرا رفت توی کوچه؟؟ حالا کوچه هم قدیمی بود و زن و مرد و بچه ها درحال تردد.. ماشین یه ۵۰۰ متری که رفت داخل کوچه یه وقت دیدم یه جای سمت چپ ماشین زد کنار ..حالا منم مات و متحیر که خدایا اینجا دیگه کجاست؟؟ 🥴 افسر از ماشین پیاده شد اما ما همگی نشسته بودیم داخل ماشین ..افسر رفت جلوی ماشین یه منزل بود که دربش فلزی بود ..از پله ۳۰ سانتی جلوی درب منزل رفت بالا دستشو گذاشت روی زنگ و چند مرتبه زنگ زد..در حد یکی دو دقیقه طول کشید درب منزل باز شد ..حالا منم دارم تیز . تیز نگاه میکنم ببینم چه اتفاقی می افته😳 یه وقت دیدم یااااااحضرت عباس . یاااااخدا . بحق چیزهای ندیده🙃 یه زن جلوی افسر حاضر شد با لباس راحتی و بدون پوشش ..یه وقت افسره آغوششو باز کرد..زنه هم آغوششو باز کرد و همدیگه رو در آغوش گرفتند🙃🥴 حالا جلوی ما شروع کردند همدیگه رو بوس کردند..منم از خجالت سرمو انداختم پائین و دستهامو گرفتم جلوی صورت و چشمهام 😂 حالا نگو که این زن افسره بود..یه وقت همین که دستهام روی صورتم بود از لای انگشتانم نگاه کردم دیدم نخیر این بی ادب ها وِل کُن نیستند🥴 ادامه دارد....🌹 راوی محمدعلی نوریان 🌻 تکریت ۱۱ 🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
باسلام و عرض ادب و احترام بزرگواران در مورد خاطرات اگر نظری دارند حتما در شخصی بفرمایند تا استفاده کنم متشکرم لطف میکنید ۰۹۱۳۴۳۳۶۵۴۸
لینگ کانال خاطرات رو میتونید برای دوستان جهت عضویت در کانال ارسال فرمائید https://eitaa.com/nurian_khaterat متشکرم از لطف شما
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌸 قسمت ۱۹۱ 🌺 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌼 آقا حالا افسر نگهبان از ماموریت اومده بود و در بین راه اومد یه دیدنی با خانمش داشته باشه در حد چند دقیقه 😂 یه وقت به خانمش گفت یه اسیر ایرانی داخل ماشین هست ..خانمش سَرک کشید تا منو ببینه..خُب منم دیدمش دیگه🙃 یه موقع نمیدونم به خانمش چی گفت !! من دیدم خانمش رفت داخل منزل و بعد از یه مدت با یه پارچ شیشه ای پُر از آب سرد که تکه های یخ داخل پارچ مثل کريستال بهم میخورد برگشت..افسر اول خودش آب ریخت خورد ..بعدش به هر کدام از ما یه لیوان آب سرد داد..باز به من دو لیوان داد🥴 درهمین هنگام من دیدم یه پیرمرد عرب از منزل اومد بیرون که قدی بلند داشت و یه پیراهن عربی ( دشداشه ) سفید رنگ و تمیز پوشیده بود و یه چفیه سیاه و سفید رنگ روی سرش بود باز یه چیزی بود سیاه رنگ مثل طناب باریک بود که بصورت حلقوی بود روی چفیه رو سَرش قرار داده بود..ظاهراً این پیرمرد عرب پدرش بود با اونم دست رو بوسی کرد..یه موقع دیدم سرباز نگهبان از ماشین پیاده شد ..و پیرمرد عرب اومد بین من و سرباز سوار ماشین بشه..به من سلام کرد گفت : سلامُ علیکم !!! منم جواب سلامشو دادم..حالا توی دلم میگفتم خدا این پیر عرب دیگه کجا میخواد بیاد؟؟ خلاصه کلام افسر با خانمش خداحافظی کرد سوار ماشین شد و توی کوچه پس کوچه های بغداد حرکت کردیم تا رسیدیم به یک خیابان اصلی و شلوغ و پُر از تردد..پيرمرد عرب همین جا لب خیابان پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت .منم به سرنوشت نامعلومم فکر میکردم🥴 و می‌دونستم هر اتفاقی برای من و آینده من قراره بیفته در همین شهر بغداد خواهد بود..یه موقع ماشین رفت داخل یک مجموعه نظامی و کنار یک ساختمان توقف کرد..افسر نامه اعمال من ( بازجویی ها ) رو از کنار دنده ماشین برداشت و پیاده شد و رفت داخل ساختمان..از شما چه پنهان ترس و استرس من شروع شد..و ضربان قلبم شروع کرد تُند و تُند زدن .. یه موقع دیدم یه نفر نظامی همراه افسر برگشت که قیافه ای خشن و بد اخلاقی داشت ..افسر منو تحویل این فرد نظامی داد..حالا بعداز ظهر خرداد ماه سال ۶۶ هستش و هوا گرم . گرم . ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
17.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وادی عشق. ❤️ فیلم کاروان رزمندگان جبهه حق در دوران دفاع مقدس 🌻 با نوای خاطره انگیز مداح و نغمه سرای دوران جنگ، حاج صادق آهنگران 🌷 سوی دیار عاشقان ، رو به خدا میرویم سنگر مردان خدا سنگر دین خداست در دل شب منور از ذکر و نماز و دعاست منظره های آن ببین چو صحنه ی کربلاست 🌸 حسینیان آمده اند ، به نینوا میرویم سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم بهر ولای عشق او ، به کربلا میرویم به کربلای ما بیا برادرم کن گذر ، ولوله ی مبارزان شور دلیران نگر ناله نیمه های شب سوز دعای سحر بپرس از این برادران ، بگو کجا میرویم سوی دیار عاشقان ، رو به خدا می رویم بهر ولای عشق او به کربلا میرویم.🌺 💐یاد باد آن روزگاران یاد باد💕 السَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🚩🚩 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
نماز خواندن شهید محمد حسین یوسف الهی به زلالی و طراوات باران در زیر باران💦.🌧 آن شب هوا بارانی بود ما هم در سنگر خوابیده بودیم نیمه های شب، باران شدیدتر شد و آب به داخل سنگر نفوذ کرد.🌹 من بیدار شدم و دیدم همه جا خیس شده خواستم بچه ها را بیدار کنم که دیدم حسین نیست.🌻 از سنگر خارج شدم همینطور که در حال مشاهده اطراف بودم احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان می خورد.🌸 حسین را دیدم که در آن نیمه شب و باران شدید به نماز ایستاده بود.🌺 راوی: علی میر احمدی 🌷 نقل از کتاب «نخل سوخته»💐 شهید محمدحسین یوسف الهی🥀 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌾
🌿 محمد حسین یوسف الهی 🌷شهیدی که قاسم سلیمانی وصیت کرده بود کنار او دفن شود.... 🌴 همسایه همیشگی حاج قاسم عزیز ▫️خاطره ای کوتاه: به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می دادند، نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود۱۰ نفر از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند، حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ، زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی ! وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه ، من فقط به ماشین گفتم برو بیرون. شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت. ا▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️ 🔵 کارهایی که باعث شد شهید یوسف الهی، در سن کم به درجه عرفانی والا برسد. از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید دائما ذکر خدا می گفت قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود 🔹یوسف الهی، کادر واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان در دوران دفاع مقدس https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌷 قسمت : ۱۹۲ 💐 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌼 آقا حالا اینجا توی این مدت از صبح تا بعدازظهر من داخل ماشین بودم زیر کولر هوا هم خُنک ..وقتی اینجا از ماشین پیاده شدم دیدم آخ . آخ . آخ . عجب هوا گرمه🥴 حالا منم پا برهنه آسفالت روی زمین هم آفتاب خورده داغ . داغ . یه وقت دیدم یه ماشینی یه گوشه ای پارک هست که مستقیم زیر آفتاب هستش..حالا ماشین از این ماشین های بود که باهاش زندانی جابجا میکردند ..عقبش فلزی سرپوشیده..منم لنگان . لنگان . دنبال اون نظامی خَشن و بد اخلاق میرفتم ..حالا اونم عربی . عربی بهم فُحش و بَد و بیراه میگفت ..خدارو شکر خیلی متوجه نمی‌شدم که چی میگه😂 یه وقت درب فلزی عقب ماشین رو باز کرد به من گفت یالا برو بالا..دست به هرجا ماشین میگذاشتی دستت می‌سوخت..از بس آفتاب خورده بود به بدنه فلزی ماشین..به یه بدبختی و خاک برسَری سوار شدم 🥴 اومدم سوار بشم دیدم یه تایر زاپاس با رِنگش و سط ماشین افتاده..منم نشستم روی تایر زاپاس که کمتر بسوزم و اذیت بشم ..حالا بی‌خبر از همه جا که چه بدبختی در انتظارمه😖 این شخص نظامی راننده همین ماشین بود ..درب عقب رو بست و یه کم صبر کرد که من خوب گرما زده بشم و عرق کنم ..آخه ماشین شده بود مثل سُونا خُشگ 🥴 از شدت گرما داشتم خفه می‌شدم..یه وقت دیدم ماشین روشن شد و شروع به حرکت کرد ..الهی چشمتون روز بَد نبینه ..و دچار آدم خَر نشید 😂 یه وقت احساس کردم این راننده بی‌شعور عجب داره تند میره حتماً بالای ۱۰۰ سرعت داشت ..آقا یه وقت دیدم زد رو ترمز منه فلک زده هم با تایر زاپاس با هم خوردیم به جلو ماشین 😂 دوباره یه مرتبه گاز ماشینو گرفت من خوردم به ته ماشین تایر زاپاس هم خورد به من و افتاد روی من😂 من توی دلم میگفتم الهی خیر از عُمرت نبینی با این رانندگی کردنت مَردک بی‌شرف ..دوباره ویراژ میداد من با تایر زاپاس می‌خوردیم به بدنه های چپ و راست ماشین..بدبختی اینجا بود که هیچ دستگیره ای نبود که من دستمو بهش بگیرم و تعادل خودمو حفظ کنم 🥴😂 مَردک عراقی بی پدر و مادر شاید یه ۲۰ دقیقه ای توی این پادگان نظامی به این بزرگی این بلا رو عقب ماشین سر من آورد..هرچی ساندویچ همبرگر و نوشابه خورده بودم اینجا داشتم بالا می‌آوردم 😂 یه وقت دست از بیشرفگی اش برداشت و یه جایی توقف کرد ..منم آشو لاش افتاده بودم کف ماشین و چهار دست و پاهام راه هوا بود 😂 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت ۱۹۳ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌺 آقا اون نظامی راننده ماشین اومد درب عقب ماشین رو باز کرد و با چند فحش و ناسزا گوی بهم گفت یالا اُخرج .( یالا بیا بیرون ) از ماشین اومدم پائین ..دیدم دو مامور لباس نظامی اومدند و منو تحویل گرفتند و من لنگان . لنگان دنبالشون حرکت کردم ..رفتم داخل یه مجموعه ای که وسط مجموعه یک باغچه چمن کوچک بود ..و اطراف مجموعه درب های فلزی کوچک و بزرگ بود ..نگهبان همراه من کلید انداخت به یکی از قفل های درب کوچک که برابر این مجموعه بود درب رو باز کرد و با عِتاب به من گفت یالا داخل ..اینجا یک سلول انفرادی بود در حد ۱/۲۰ × ۸۰ که هیج نور و هواکشی داخل این سلول نبود🥴 حالا این مجموعه کجا بود؟؟ اینجا زندان اولیه اداره استخبارات ( اطلاعات ) عراق بود یعنی آخرین بازجویی ها اینجا انجام میشد ..زندانی یا به اردوگاه های اُسرا می‌رفت یا به زندان‌های سیاه چال می‌رفت یا محکوم به اعدام می‌شد 🥴 حالا بعضی از اُسرای اردوگاه ما اسم این مجموعه رو گذاشته بودند حَسنقُول ..حالا چرا این اسم رو گذاشته بودند اطلاع کاملی ندارم..خلاصه کلام شب اول رو تیمم کردم و بدون جهت قبله و مُهر نماز مغرب و عشاء رو خواندم و سَرم رو گذاشتم روی زمین و خوابم بُرد 😞 حالا سلول از بَس تاریک بود فقط از روزنه زیر درب میتونستی بفهمی روز شده یا شب..صبح نگهبان اومد درب سلول رو باز کرد و پا پاهاش یه ظرف ( یَقلَبی ) که داخلش یه کم مربا و یک کره کوچک و یه دونه نان ( سَمون ) داخلش بود هُل داد جلوی من و گفت یالا اُکُل ( یالا بخور ) و درب سلول رو بست و رفت ..من حقیقتش توی دلم بهم خیلی بَر خورد و ناراحت شدم و گفتم مَردک احمق بی‌شعور فکر میکنه جلوی سگ غذا میزاره که با پاهاش ظرف غذا رو هُل میده جلوی من😂 بعد از یه نیم ساعت باز دوباره اومد درب سلول رو باز کرد و عربی . عربی .حرف می‌زد و با دستش اشاره کرد که ظرف غذا رو بذار بیرون ..وقتی ظرف رو گذاشتم بیرون بهم گفت یالا مَرافق ..اولش متوجه نشدم مَرافق یعنی چه ..وقتی دنبالش حرکت کردم یه جای رو با دست نشانم داد که توالت بود ..فهمیدم که مَرافق یعنی توالت🥴 ادامه دارد......🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌻 تکریت ۱۱ 🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
17.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( صدای لالایی میاد ) (به یاد شهید غواص محمد صادق جاویدی) مادر شهید: به من میگویند چرا ماهی نمیخوری؟! چطور ماهی بخورم در حالی که فرزندم را ماهیهای اروند خورده اند…. (صدای بیسیم فرماندهان شهید: ابراهیم همت-علی صیاد شیرازی-حسن باقری-حسین خرازی-مهدی زین الدین-حاج قاسم سلیمانی) راوی: استاد علی حاجی پور نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی تصویر سازی: محمد علی عبدی https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹 👇👇👇👇👇👇👇👇👇
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 سلام و عرض ادب و احترام 🌹 صوتی که از مصاحبه شهید محمدصادق جاویدی در داستان صوتی ( لا لایی ) هست این کلیپ اصلیش هست که در صبح عملیات والفجر ۸ از شهید جاویدی مصاحبه شده...که بعدها شهید جاویدی در عملیات کربلای ۴ شهید می‌شود 🌹 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹