eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
635 دنبال‌کننده
245 عکس
266 ویدیو
7 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 برادر آزاده حسن طاهری 🌾 رزمنده لشگر پیروز ۱۴ امام حسین🌻 آزاده عملیات کربلای ۴ 🌺 اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌷 آثار شکنجه... سوزاندن با اتو برقی .بر روی پاها 😢😢 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت ۱۹۰ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌺 آقا حالا وقتی افسر به من تعارف و اشاره به گاری میوه کرد که محمدعلی میوه میخوای؟؟ نمیدونم چرا اینجا مغزم هَنگ کرد ..و زبانم قُفل شد ..با اشاره سَرم رو زدم بالا و گفتم نه 🥴 افسر دوباره اصرار کرد که میوه بگیرم برات ؟؟ باز من گیج گفتم نه !!آخه یکی نبود به این افسر بگه تو میوه بگیر یه مقدارشو خودت بخور ..یه مقدارشم بده به این اسیر فلک زده😂 باز افسر با اشاره دست به من گفت دستشویی نمیخوای بری ؟؟ خُب منم دستشویی نداشتم که !!! با اشاره سَرم گفتم نه🙃 یه موقع افسر به راننده گفت ماشین رو روشن کن ..سوار ماشین شدیم تابلوهای کنار جاده ای ورودی شهر بغداد پایتخت عراق رو نشان می‌داد..حالا منم سیخ نشسته بودم و هم جلو و اطراف رو خوب تماشا میکردم ببینم این بقدادی که میگند چه جُور شهری هست!! مسیری که ماشین حرکت می‌کرد و شهری که من می‌دیدم مثل شهر خودم نجف آباد در دهه ۶۰ بود 🥴 ساختمان‌های قدیمی و مردم هم درحال تردد و کارهای روز مَره خودشون...آقایی که شما باشید همین جُور که ماشین حرکت می‌کرد من دیدم ماشین رفت داخل یه کوچه فرعی که تقریباً حدود ۶ متری عرضش بود 😳 پیش خودم گفتم این افسره کجا میخواد منو ببره ؟؟ پس چرا رفت توی کوچه؟؟ حالا کوچه هم قدیمی بود و زن و مرد و بچه ها درحال تردد.. ماشین یه ۵۰۰ متری که رفت داخل کوچه یه وقت دیدم یه جای سمت چپ ماشین زد کنار ..حالا منم مات و متحیر که خدایا اینجا دیگه کجاست؟؟ 🥴 افسر از ماشین پیاده شد اما ما همگی نشسته بودیم داخل ماشین ..افسر رفت جلوی ماشین یه منزل بود که دربش فلزی بود ..از پله ۳۰ سانتی جلوی درب منزل رفت بالا دستشو گذاشت روی زنگ و چند مرتبه زنگ زد..در حد یکی دو دقیقه طول کشید درب منزل باز شد ..حالا منم دارم تیز . تیز نگاه میکنم ببینم چه اتفاقی می افته😳 یه وقت دیدم یااااااحضرت عباس . یاااااخدا . بحق چیزهای ندیده🙃 یه زن جلوی افسر حاضر شد با لباس راحتی و بدون پوشش ..یه وقت افسره آغوششو باز کرد..زنه هم آغوششو باز کرد و همدیگه رو در آغوش گرفتند🙃🥴 حالا جلوی ما شروع کردند همدیگه رو بوس کردند..منم از خجالت سرمو انداختم پائین و دستهامو گرفتم جلوی صورت و چشمهام 😂 حالا نگو که این زن افسره بود..یه وقت همین که دستهام روی صورتم بود از لای انگشتانم نگاه کردم دیدم نخیر این بی ادب ها وِل کُن نیستند🥴 ادامه دارد....🌹 راوی محمدعلی نوریان 🌻 تکریت ۱۱ 🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
باسلام و عرض ادب و احترام بزرگواران در مورد خاطرات اگر نظری دارند حتما در شخصی بفرمایند تا استفاده کنم متشکرم لطف میکنید ۰۹۱۳۴۳۳۶۵۴۸
لینگ کانال خاطرات رو میتونید برای دوستان جهت عضویت در کانال ارسال فرمائید https://eitaa.com/nurian_khaterat متشکرم از لطف شما
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌸 قسمت ۱۹۱ 🌺 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌼 آقا حالا افسر نگهبان از ماموریت اومده بود و در بین راه اومد یه دیدنی با خانمش داشته باشه در حد چند دقیقه 😂 یه وقت به خانمش گفت یه اسیر ایرانی داخل ماشین هست ..خانمش سَرک کشید تا منو ببینه..خُب منم دیدمش دیگه🙃 یه موقع نمیدونم به خانمش چی گفت !! من دیدم خانمش رفت داخل منزل و بعد از یه مدت با یه پارچ شیشه ای پُر از آب سرد که تکه های یخ داخل پارچ مثل کريستال بهم میخورد برگشت..افسر اول خودش آب ریخت خورد ..بعدش به هر کدام از ما یه لیوان آب سرد داد..باز به من دو لیوان داد🥴 درهمین هنگام من دیدم یه پیرمرد عرب از منزل اومد بیرون که قدی بلند داشت و یه پیراهن عربی ( دشداشه ) سفید رنگ و تمیز پوشیده بود و یه چفیه سیاه و سفید رنگ روی سرش بود باز یه چیزی بود سیاه رنگ مثل طناب باریک بود که بصورت حلقوی بود روی چفیه رو سَرش قرار داده بود..ظاهراً این پیرمرد عرب پدرش بود با اونم دست رو بوسی کرد..یه موقع دیدم سرباز نگهبان از ماشین پیاده شد ..و پیرمرد عرب اومد بین من و سرباز سوار ماشین بشه..به من سلام کرد گفت : سلامُ علیکم !!! منم جواب سلامشو دادم..حالا توی دلم میگفتم خدا این پیر عرب دیگه کجا میخواد بیاد؟؟ خلاصه کلام افسر با خانمش خداحافظی کرد سوار ماشین شد و توی کوچه پس کوچه های بغداد حرکت کردیم تا رسیدیم به یک خیابان اصلی و شلوغ و پُر از تردد..پيرمرد عرب همین جا لب خیابان پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت .منم به سرنوشت نامعلومم فکر میکردم🥴 و می‌دونستم هر اتفاقی برای من و آینده من قراره بیفته در همین شهر بغداد خواهد بود..یه موقع ماشین رفت داخل یک مجموعه نظامی و کنار یک ساختمان توقف کرد..افسر نامه اعمال من ( بازجویی ها ) رو از کنار دنده ماشین برداشت و پیاده شد و رفت داخل ساختمان..از شما چه پنهان ترس و استرس من شروع شد..و ضربان قلبم شروع کرد تُند و تُند زدن .. یه موقع دیدم یه نفر نظامی همراه افسر برگشت که قیافه ای خشن و بد اخلاقی داشت ..افسر منو تحویل این فرد نظامی داد..حالا بعداز ظهر خرداد ماه سال ۶۶ هستش و هوا گرم . گرم . ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وادی عشق. ❤️ فیلم کاروان رزمندگان جبهه حق در دوران دفاع مقدس 🌻 با نوای خاطره انگیز مداح و نغمه سرای دوران جنگ، حاج صادق آهنگران 🌷 سوی دیار عاشقان ، رو به خدا میرویم سنگر مردان خدا سنگر دین خداست در دل شب منور از ذکر و نماز و دعاست منظره های آن ببین چو صحنه ی کربلاست 🌸 حسینیان آمده اند ، به نینوا میرویم سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم بهر ولای عشق او ، به کربلا میرویم به کربلای ما بیا برادرم کن گذر ، ولوله ی مبارزان شور دلیران نگر ناله نیمه های شب سوز دعای سحر بپرس از این برادران ، بگو کجا میرویم سوی دیار عاشقان ، رو به خدا می رویم بهر ولای عشق او به کربلا میرویم.🌺 💐یاد باد آن روزگاران یاد باد💕 السَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🚩🚩 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
نماز خواندن شهید محمد حسین یوسف الهی به زلالی و طراوات باران در زیر باران💦.🌧 آن شب هوا بارانی بود ما هم در سنگر خوابیده بودیم نیمه های شب، باران شدیدتر شد و آب به داخل سنگر نفوذ کرد.🌹 من بیدار شدم و دیدم همه جا خیس شده خواستم بچه ها را بیدار کنم که دیدم حسین نیست.🌻 از سنگر خارج شدم همینطور که در حال مشاهده اطراف بودم احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان می خورد.🌸 حسین را دیدم که در آن نیمه شب و باران شدید به نماز ایستاده بود.🌺 راوی: علی میر احمدی 🌷 نقل از کتاب «نخل سوخته»💐 شهید محمدحسین یوسف الهی🥀 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌾
🌿 محمد حسین یوسف الهی 🌷شهیدی که قاسم سلیمانی وصیت کرده بود کنار او دفن شود.... 🌴 همسایه همیشگی حاج قاسم عزیز ▫️خاطره ای کوتاه: به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می دادند، نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود۱۰ نفر از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند، حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ، زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی ! وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه ، من فقط به ماشین گفتم برو بیرون. شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت. ا▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️ 🔵 کارهایی که باعث شد شهید یوسف الهی، در سن کم به درجه عرفانی والا برسد. از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید دائما ذکر خدا می گفت قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود 🔹یوسف الهی، کادر واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان در دوران دفاع مقدس https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌷 قسمت : ۱۹۲ 💐 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌼 آقا حالا اینجا توی این مدت از صبح تا بعدازظهر من داخل ماشین بودم زیر کولر هوا هم خُنک ..وقتی اینجا از ماشین پیاده شدم دیدم آخ . آخ . آخ . عجب هوا گرمه🥴 حالا منم پا برهنه آسفالت روی زمین هم آفتاب خورده داغ . داغ . یه وقت دیدم یه ماشینی یه گوشه ای پارک هست که مستقیم زیر آفتاب هستش..حالا ماشین از این ماشین های بود که باهاش زندانی جابجا میکردند ..عقبش فلزی سرپوشیده..منم لنگان . لنگان . دنبال اون نظامی خَشن و بد اخلاق میرفتم ..حالا اونم عربی . عربی بهم فُحش و بَد و بیراه میگفت ..خدارو شکر خیلی متوجه نمی‌شدم که چی میگه😂 یه وقت درب فلزی عقب ماشین رو باز کرد به من گفت یالا برو بالا..دست به هرجا ماشین میگذاشتی دستت می‌سوخت..از بس آفتاب خورده بود به بدنه فلزی ماشین..به یه بدبختی و خاک برسَری سوار شدم 🥴 اومدم سوار بشم دیدم یه تایر زاپاس با رِنگش و سط ماشین افتاده..منم نشستم روی تایر زاپاس که کمتر بسوزم و اذیت بشم ..حالا بی‌خبر از همه جا که چه بدبختی در انتظارمه😖 این شخص نظامی راننده همین ماشین بود ..درب عقب رو بست و یه کم صبر کرد که من خوب گرما زده بشم و عرق کنم ..آخه ماشین شده بود مثل سُونا خُشگ 🥴 از شدت گرما داشتم خفه می‌شدم..یه وقت دیدم ماشین روشن شد و شروع به حرکت کرد ..الهی چشمتون روز بَد نبینه ..و دچار آدم خَر نشید 😂 یه وقت احساس کردم این راننده بی‌شعور عجب داره تند میره حتماً بالای ۱۰۰ سرعت داشت ..آقا یه وقت دیدم زد رو ترمز منه فلک زده هم با تایر زاپاس با هم خوردیم به جلو ماشین 😂 دوباره یه مرتبه گاز ماشینو گرفت من خوردم به ته ماشین تایر زاپاس هم خورد به من و افتاد روی من😂 من توی دلم میگفتم الهی خیر از عُمرت نبینی با این رانندگی کردنت مَردک بی‌شرف ..دوباره ویراژ میداد من با تایر زاپاس می‌خوردیم به بدنه های چپ و راست ماشین..بدبختی اینجا بود که هیچ دستگیره ای نبود که من دستمو بهش بگیرم و تعادل خودمو حفظ کنم 🥴😂 مَردک عراقی بی پدر و مادر شاید یه ۲۰ دقیقه ای توی این پادگان نظامی به این بزرگی این بلا رو عقب ماشین سر من آورد..هرچی ساندویچ همبرگر و نوشابه خورده بودم اینجا داشتم بالا می‌آوردم 😂 یه وقت دست از بیشرفگی اش برداشت و یه جایی توقف کرد ..منم آشو لاش افتاده بودم کف ماشین و چهار دست و پاهام راه هوا بود 😂 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت ۱۹۳ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌺 آقا اون نظامی راننده ماشین اومد درب عقب ماشین رو باز کرد و با چند فحش و ناسزا گوی بهم گفت یالا اُخرج .( یالا بیا بیرون ) از ماشین اومدم پائین ..دیدم دو مامور لباس نظامی اومدند و منو تحویل گرفتند و من لنگان . لنگان دنبالشون حرکت کردم ..رفتم داخل یه مجموعه ای که وسط مجموعه یک باغچه چمن کوچک بود ..و اطراف مجموعه درب های فلزی کوچک و بزرگ بود ..نگهبان همراه من کلید انداخت به یکی از قفل های درب کوچک که برابر این مجموعه بود درب رو باز کرد و با عِتاب به من گفت یالا داخل ..اینجا یک سلول انفرادی بود در حد ۱/۲۰ × ۸۰ که هیج نور و هواکشی داخل این سلول نبود🥴 حالا این مجموعه کجا بود؟؟ اینجا زندان اولیه اداره استخبارات ( اطلاعات ) عراق بود یعنی آخرین بازجویی ها اینجا انجام میشد ..زندانی یا به اردوگاه های اُسرا می‌رفت یا به زندان‌های سیاه چال می‌رفت یا محکوم به اعدام می‌شد 🥴 حالا بعضی از اُسرای اردوگاه ما اسم این مجموعه رو گذاشته بودند حَسنقُول ..حالا چرا این اسم رو گذاشته بودند اطلاع کاملی ندارم..خلاصه کلام شب اول رو تیمم کردم و بدون جهت قبله و مُهر نماز مغرب و عشاء رو خواندم و سَرم رو گذاشتم روی زمین و خوابم بُرد 😞 حالا سلول از بَس تاریک بود فقط از روزنه زیر درب میتونستی بفهمی روز شده یا شب..صبح نگهبان اومد درب سلول رو باز کرد و پا پاهاش یه ظرف ( یَقلَبی ) که داخلش یه کم مربا و یک کره کوچک و یه دونه نان ( سَمون ) داخلش بود هُل داد جلوی من و گفت یالا اُکُل ( یالا بخور ) و درب سلول رو بست و رفت ..من حقیقتش توی دلم بهم خیلی بَر خورد و ناراحت شدم و گفتم مَردک احمق بی‌شعور فکر میکنه جلوی سگ غذا میزاره که با پاهاش ظرف غذا رو هُل میده جلوی من😂 بعد از یه نیم ساعت باز دوباره اومد درب سلول رو باز کرد و عربی . عربی .حرف می‌زد و با دستش اشاره کرد که ظرف غذا رو بذار بیرون ..وقتی ظرف رو گذاشتم بیرون بهم گفت یالا مَرافق ..اولش متوجه نشدم مَرافق یعنی چه ..وقتی دنبالش حرکت کردم یه جای رو با دست نشانم داد که توالت بود ..فهمیدم که مَرافق یعنی توالت🥴 ادامه دارد......🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌻 تکریت ۱۱ 🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( صدای لالایی میاد ) (به یاد شهید غواص محمد صادق جاویدی) مادر شهید: به من میگویند چرا ماهی نمیخوری؟! چطور ماهی بخورم در حالی که فرزندم را ماهیهای اروند خورده اند…. (صدای بیسیم فرماندهان شهید: ابراهیم همت-علی صیاد شیرازی-حسن باقری-حسین خرازی-مهدی زین الدین-حاج قاسم سلیمانی) راوی: استاد علی حاجی پور نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی تصویر سازی: محمد علی عبدی https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹 👇👇👇👇👇👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 سلام و عرض ادب و احترام 🌹 صوتی که از مصاحبه شهید محمدصادق جاویدی در داستان صوتی ( لا لایی ) هست این کلیپ اصلیش هست که در صبح عملیات والفجر ۸ از شهید جاویدی مصاحبه شده...که بعدها شهید جاویدی در عملیات کربلای ۴ شهید می‌شود 🌹 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌸 قسمت ۱۹۴ 🌼 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺 آقا من فکر کنم حدود یک هفته ای اینجا توی زندان انفرادی اداره استخبارات ( اطلاعات ) عراق بودم داخل زندان هوا خییلی گرم و شَرجی و تاریک بود... یه فاصله در حد ۱ الی ۲ سانتی بود از کف زمین تا درب سلول ..که از این فاصله نور و اکسیژن میومد داخل..توی اون گرما و مجروحیت ..من ..نَفس کم می‌آوردم..حالت دَمَر ( به شکم ) می‌خوابیدم و پهنای صورتم رو نزدیک اون روزنه نور می‌گذاشتم روی زمین و نَفس تازه میکردم🥴 این شرایط سخت بیشتر در مواقع ظهر بود که خیییلی اوج گرما در تاریخ خرداد ماه سال ۶۶ بود..خب من اینجا توی سلول انفرادی تک و تنهای .. توی حال خودم و سرنوشت نامعلومم بودم ..یکی از روزها که صورتم رو گذاشته بودم روی زمین که از لای درب هوای تازه استنشاق کنم دیدم یک مورچه🐜 سیاه کوچک از زیر درب سلول اومد داخل ..به فکرم رسید که این مورچه سرگرمی خوبی هست در تنهایی من..مورچه از توی اون روشنایی زیر درب سلول از هر راهی که میومد بره من با انگشت دستم مانع رفتنش میشدم🥴 گه گاهی هم میومد روی انگشت دستم ..اونو پائین و بالا میکردم ..شاید یکی دو ساعت سرگرمی من این مورچه کوچک بود😂 بعدش رهاش میکردم از زیر درب سلول می‌رفت بیرون..ظاهراً مورچه بیچاره پیش خودش می‌گفته عجب آدمیزاد بی انصافی هستی تو!!🥴 باز دوباره فرداش سَروکله مورچه پیدا می‌شد و سرگرمی من با اون..واقعا این عنایت خداوند بود به من که در تنهایی من ..برام به اون مورچه ماموریت بده که بیاد سرگرمی من بشه😊 و به من بفهمانه که اگه به من توکل کنی منم توی این شرایط هواتو دارم حتی برای از تنهایی در اومدنت و سرگرمیت به این مورچه ماموریت میدم😂 در مدت حدود این یک هفته این مورچه یار تنهایی من بود❤️ یه روزی از روزها که داخل سلول انفرادی بودم احساس کردم از زخم کتفم یه بوی تعفنی به مشامم میرسه که انگار غیر بوی عرق بدنم هست 😖 حساس شدم اطراف سوراخ کتف بدنم رو یه کم فشار دادم یه موقع دیدم یااااخدا ..یا حضرت عباس از سوراخ کتفم مثل چشمه چِرک و عفونت زد بیرون😔 ادامه دارد.....🌹 راوی :محمدعلی نوریان 🌼 تکریت ۱۱ 🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 جاری شدن اشگ از چشم شهید حزب الله لبنان موقع خواندن روضه حضرت زهرا😢 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 این تصویر یکی از قهرمانان ملی و گمنام ایران عزیز در ۸ سال دوران دفاع مقدس https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت ۱۹۵ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌺 آقا وقتی من دیدم جراحت کتفم عفونت کرده یه نگاهی هم به جراحت پای چپم که رفته بود روی مین کردم دیدم بله اونم عفونت کرده و عجیب بوی تعفن میده😔 یه کم با خودم فکر کردم و گفتم باید یه راه کاری پیدا کنم براش ..توکل به خدا کردم و توسل به امام حسین ..و شروع کردم دو دستی با مُشت بزنم به درب سلول..هرچند که انگشتان دستم هنوز جراحت داشت..یه موقع دیدم نگهبان سریع اومد کلید انداخت و قفل درب سلول و درب سلول رو باز کرد..یه نگاهی به من کرد..حالا منم الکی دارم گریه میکنم😢😂 گفت ها اشبیک ؟؟ ( ها چِته ) و شروع کرد به فحش دادن ..کلب ابن کلب ( پدر سگ ) قَشمر ( مسخره ) ایزمال (خر ) منم همین جور که الکی گریه میکردم محل عفونت کتفم و پای چپم رو نشانش دادم..اونم باز عربی . عربی . غُر . غُر . کرد درب سلول رو بست و رفت 🥴 یه ۱۰ دقیقه ای طول کشید دیدم باز کلید انداخت درب سلول رو باز کرد و همون فحش و ناسزاهای اول رو نثارم کرد..و بهم گفت یالا اُخرج ( یالا بیا بیرون ) لنگان . لنگان اومدم بیرون .دیدن دونفر نظامی عراقی یه جعبه امداد دستشون هست و کنار اون باغچه چمن ایستادند..باز پیش خودم گفتم خدایا شکرت که باز حُقه و کلک من گرفت🥴 رفتم پیش اون دونفر .بهم گفتند ها اشبیک ( ها چِته ) منم محل عفونت‌ها رو نشونشون دادم..یکی از اون دو نفر یعنی امدادگر بود..شروع کرد باند زخم پام رو باز کنه وقتی به اون لایه های آخرش رسید محکم کشید..منم بلند گفتم آخخخخخ اوف ..شروع کردند قاه . قاه به خندیدن ..از زخم پام شروع کرد عفونت همراه خون بیاد 😔 اونم یه کم مایع سِرم شستشو ریخت و باز با اون گاز استریل محکم می‌کشید روی زخم پام ..من از درد فریاد میزدم آخخخخ اونهام می‌خندیدند.. خلاصه کلام زخم پام رو پانسمان کردند ..باز باند زخم کتفم رو باز کردند اون باندی که دکتر قبلی فیتیله پیچ کرده بود و کرده بود داخل سوراخ کتفم رو کشیدند بیرون ...عجیب عفونت میزد بیرون ..باز یه کم آب سِرم ریختند روی زخم کتفم و یه باند دیگه فیتیله پیچ کردند و محکم کردند داخل سوراخ کتفم ..و روشو باند پیچی کردند و رفتند🥴 باز نگهبان منو آورد داخل سلول..منم به همین مقدار راضی بودم توی اون شرایط سخت🌹 ادامه دارد....🌻 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
4_5935998970370198089.mp3
8.77M
انتشار برای نخستین بار🌹 تماس شهید حسین خرازی، فرمانده لشگر ۱۴ امام حسین (ع) با خط مقدم مکالمه بی‌سیم از سنگر فرماندهی با مسئول محور مهندس رزمی لشگر، شهید سید محسن حسینی در منطقه عملیاتی والفجر ۸ 🌼 به منظور تکمیل خاکریز خط مقدم و خاکریز دوم جهت تثبیت خط آفندی به پدافندی که گردان امام حسن مجتبی(ع) به فرماندهی برادر علیرضا فرزانه‌خو در آنجا مستقر بود.🌺 دوران دفاع مقدس🌸 روایتگر رویدادهای دفاع مقدس .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها دهه۶۰🥀 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
⚪️ خاطره ای از شهید خرازی 🔹️در کردستان به باغ انگوری رسیدیم و دو تا حبه انگور از آن را خوردیم. بعد از آن حاج حسین بسیار ناراحت شد و گفت: اجازه صاحب باغ را چه کنیم؟ 🔹️در آن روز یک صد تومانی را به آن شاخه انگور با نخ گره زدیم و زیر آن برای صاحب باغ نوشتیم: دو حبه از انگورها را خوردیم، راضی باش. ✅️ هر کس به شهدا اقتدا نموده و رفتار و منش آنها را الگوی خود قرار دهد، می‌تواند یک شهید زنده باشد🌷 قابل توجه کسانی که دست در بیت المال دارند و مسئولیت اجرایی در این کشور دارند https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت : ۱۹۶ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺 حالا یه روزی از روزها قبل از ظهری بود نگهبان کلید انداخت و قفل درب سلول انفرادی رو باز کرد و بهم گفت یالا تَعال ( یالا بیا ) ..منم هراسان و مضطرب شروع کردم دنبالش لنگان . لنگان برم ...آخه بی موقع بود چون وقت توالت رفتن نبود 🥴 پیش خودم گفتم خدایا بخیر بگذرون..یه موقع دیدم جلوتر از من مقابل یه دفتری بود خبردار ایستاد و یه سلام نظامی داد ..من نگاه کردم دیدم یااااخدا یاااااحضرت عباس روز از نو ...روزی از نو 🥴 یه سرتیپ عراقی پشت میز نشسته و چند سرهنگ و سرگرد و سروان هم روی صندلی های کنار دیوار نشسته بودند ..این دفتر در حد ۲/۵ متر در ۳ متری فکرکنم بود..عجیب ترسیده بودم و استرس داشتم 😔 پیش خودم گفتم سرنوشت من کلاً امروز رقم خواهد خورد..واقعاً همین جور هم بود ..این آخرین بازجوی بود که پرونده من توسط یک افسر ارشد بعثی استخبارات ( اطلاعات ) باید تعیین تکلیف می‌شد..حالا تحت هر عنوانی😟 سرتیپ توسط مترجم بهم گفت بشین زمین ..داخل اول دفتر نشستم روی زمین و پای چپم که مجروح بود رو یه کم دراز کردم و زانوی پای راستم رو در بغل گرفتم ..حالا تمام بدنم میلرزید که خدایا..به دادم برس ..یا امام حسین دستم به دامانت کمکم کن😔 حالا نامه اعمال من ..همون پرونده بازجویی های قبل روی میز جلوی سرتیپ عراقی بود..بهم گفت : اسمت چیه ؟ محمدعلی ..مشخصات رو کامل پرسید منم دقیق مثل قبل جواب دادم..یه وقت پرسید : کدام گردان و لشگر بودی ؟؟ من فوری و سریع مثل قبل همون دروغ ها رو شروع کردم بگم!! گفتم ما اصلا سازمان لشگری نداشتیم و یه گردان مستقل بودیم ..گفت پس چه جوری حمایت و پشتیبانی میشدید؟؟ گفتم توسط یک رابط از قرارگاه حمزه..گفت با کدام سپاه اومدی جبهه ؟؟ گفتم سپاه مهدی صاحب الزمان ..یه وقت گفت : کلب ابن کلب ( پدر سگ ) چرا دروغ میگی !! گفتم بخدا من راستشو گفتم ..گفت تو قبلاً گفتی سپاه مهدی🥴 بهش گفتم به حضرت عباس قسم من راست میگم ..این مهدی و مهدی صاحب الزمان یه نفره این اسم امام دوازدهم ما هستش..مَردک دیوانه احمق یا گیج بود ..یا واقعاً از سر عَمد این سوال رو کرد ببینه من چی جواب میدم..یه وقت گفت سپاه مهدی چند نفر بودند گفتم صد هزار نفر..گفت شما چند اتوبوس بودید اومدید سمت اهواز؟؟ در جوابش گفتم چه میدونم چند اتوبوس بودیم ..من که نشمردم🥴 یه وقت نمیدونم به عربی چی به نگهبان گفت که نگهبان رفت و سریع برگشت..من یه کم سَرم رو برگرداندم عقب زیر چشمی دیدم نگهبان یه کابل برق سفید رنگی دستش هست ..یه وقت سرتیپ به نگهبان گفت اُُضرب ( بزن ) !! آقا یه وقت نگهبان هم نامردی نکرد محکم با کابل زد توی کمرم 😂 جاتون خالی اولین کابلی بودکه میخوردم ..هوا گرم..منم بدنم عرق کرده بود..همچین این کابل از گردنم تا آخر کمرم نشست ..یه وقت داد زدم آخخخخخ😂 سرتیپ گفت چند اتوبوس بودید؟؟ گفتم نزن . نزن . میگم . میگم .سرتیپ گفت بگو ؟؟ گفت آخخخخخ ۱۰۰ اتوبوس ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌻 تکریت ۱۱ 🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذوق و بی قراری مادر شهید والامقام ابوالحسن اسدی دارابی وقتی میبینه میخان عکس فرزندش رو روی دیوار شهر بکشن هر روز صبح برای نقاش چایی و صبحانه میاره و همونجا میشینه... https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
قهرمان این عکس معروف، محمد کریم کیانی فلاورجانی در عملیات خیبر بر روی مین رفت و حالا قطع نخاع است.🌹 در دنیایی که سلبریتی ها مدام دیده میشوند جای تو میشود کنج خانه.🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
⭕️ اسکلۀ لشکر8نجف در عملیات بدر در سال63 این فیلم، حوالی 22 اسفند 63 در اولین روزهای شروع عملیات بدر، در یکی از پدهای پشتیبانی لشکر8نجف‌اشرف در جزیره مجنون شمالی ضبط شده و در آن بخشی از فعالیت‌های صورت گرفته در این نقطه، نمایش داده می‌شود. در اوایل فیلم، بخشی از روند انتقال و تخلیه پیکر شهدا و مجروحان ایرانی در کنار برخی اسرای عراقی نشان داده شده و در ادامه بخش‌هایی از اسکله و پل‌های احداث شده در این محدوده و تردد قایق‌ها، نشان داده می‌شود. حوالی دقیقه چهار فیلم، لحظاتی از بارگیری تدارکات مورد نیاز رزمندگان در داخل قایق‌ها نشان داده شده و در ادامه، تعدادی از اسرای عراقی دیده می‌شوند که در حال انتقال به عقبه هستند. در این بین، یکی از رزمندگان روحانی که به زبان عربی هم مسلط است، با یکی از این اسرا مصاحبه می‌کند که او ضمن معرفی خودش و اعلام تاریخ، شروع به دادن شعارهایی مانند زنده باد خمینی و مرگ بر صدام می‌کند. بعد از این صحنه، دوربین لحظاتی از بازگشت یکی از نیروهای غواص خط‌شکن را نشان می‌دهد که با استقبال بسیار گرم برخی دیگر از رزمندگان، در حال ورود به جزیره شمالی است. صحنه بعدی این فیلم، مربوط به نیروهای واحد ادوات لشکر8نجف است که در بین آن‌ها چهره شهید اکبر انتشاری مسئول وقت این واحد دیده می‌شود که در حال ساماندهی و مدیریت اعزام قایق‌های مسلح شده به انواع ادوات ضدزره است. شهید انتشاری که ساعاتی بعد از ضبط این فیلم در23 اسفند 63 در 23 سالگی به شهادت می‌رسد، در نهایت با یکی از قایق‌های مجهز شده به تفنگ 106، از ساحل به سمت منطقه شرق دجله حرکت می‌کند. در عملیات بدر، نیروهای لشکر8نجف، به تمامی اهداف در نظر گرفته شده دست پیدا کردند و با استقرار در ساحل رودخانه دجله، حتی یک گردان از نیروهای خود را هم از این رودخانه عبور دادند ولی در نهایت با توجه به موفق نبودن یگان‌های مستقر در شمال منطقه و شکسته شدن خط در آن محدوده، مجبور به عقب‌نشینی شدند https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹