eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
635 دنبال‌کننده
287 عکس
336 ویدیو
13 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 محمد حسین یوسف الهی 🌷شهیدی که قاسم سلیمانی وصیت کرده بود کنار او دفن شود.... 🌴 همسایه همیشگی حاج قاسم عزیز ▫️خاطره ای کوتاه: به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می دادند، نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود۱۰ نفر از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند، حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ، زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی ! وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه ، من فقط به ماشین گفتم برو بیرون. شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت. ا▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️ 🔵 کارهایی که باعث شد شهید یوسف الهی، در سن کم به درجه عرفانی والا برسد. از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید دائما ذکر خدا می گفت قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود 🔹یوسف الهی، کادر واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان در دوران دفاع مقدس https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌷 قسمت : ۱۹۲ 💐 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌼 آقا حالا اینجا توی این مدت از صبح تا بعدازظهر من داخل ماشین بودم زیر کولر هوا هم خُنک ..وقتی اینجا از ماشین پیاده شدم دیدم آخ . آخ . آخ . عجب هوا گرمه🥴 حالا منم پا برهنه آسفالت روی زمین هم آفتاب خورده داغ . داغ . یه وقت دیدم یه ماشینی یه گوشه ای پارک هست که مستقیم زیر آفتاب هستش..حالا ماشین از این ماشین های بود که باهاش زندانی جابجا میکردند ..عقبش فلزی سرپوشیده..منم لنگان . لنگان . دنبال اون نظامی خَشن و بد اخلاق میرفتم ..حالا اونم عربی . عربی بهم فُحش و بَد و بیراه میگفت ..خدارو شکر خیلی متوجه نمی‌شدم که چی میگه😂 یه وقت درب فلزی عقب ماشین رو باز کرد به من گفت یالا برو بالا..دست به هرجا ماشین میگذاشتی دستت می‌سوخت..از بس آفتاب خورده بود به بدنه فلزی ماشین..به یه بدبختی و خاک برسَری سوار شدم 🥴 اومدم سوار بشم دیدم یه تایر زاپاس با رِنگش و سط ماشین افتاده..منم نشستم روی تایر زاپاس که کمتر بسوزم و اذیت بشم ..حالا بی‌خبر از همه جا که چه بدبختی در انتظارمه😖 این شخص نظامی راننده همین ماشین بود ..درب عقب رو بست و یه کم صبر کرد که من خوب گرما زده بشم و عرق کنم ..آخه ماشین شده بود مثل سُونا خُشگ 🥴 از شدت گرما داشتم خفه می‌شدم..یه وقت دیدم ماشین روشن شد و شروع به حرکت کرد ..الهی چشمتون روز بَد نبینه ..و دچار آدم خَر نشید 😂 یه وقت احساس کردم این راننده بی‌شعور عجب داره تند میره حتماً بالای ۱۰۰ سرعت داشت ..آقا یه وقت دیدم زد رو ترمز منه فلک زده هم با تایر زاپاس با هم خوردیم به جلو ماشین 😂 دوباره یه مرتبه گاز ماشینو گرفت من خوردم به ته ماشین تایر زاپاس هم خورد به من و افتاد روی من😂 من توی دلم میگفتم الهی خیر از عُمرت نبینی با این رانندگی کردنت مَردک بی‌شرف ..دوباره ویراژ میداد من با تایر زاپاس می‌خوردیم به بدنه های چپ و راست ماشین..بدبختی اینجا بود که هیچ دستگیره ای نبود که من دستمو بهش بگیرم و تعادل خودمو حفظ کنم 🥴😂 مَردک عراقی بی پدر و مادر شاید یه ۲۰ دقیقه ای توی این پادگان نظامی به این بزرگی این بلا رو عقب ماشین سر من آورد..هرچی ساندویچ همبرگر و نوشابه خورده بودم اینجا داشتم بالا می‌آوردم 😂 یه وقت دست از بیشرفگی اش برداشت و یه جایی توقف کرد ..منم آشو لاش افتاده بودم کف ماشین و چهار دست و پاهام راه هوا بود 😂 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت ۱۹۳ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌺 آقا اون نظامی راننده ماشین اومد درب عقب ماشین رو باز کرد و با چند فحش و ناسزا گوی بهم گفت یالا اُخرج .( یالا بیا بیرون ) از ماشین اومدم پائین ..دیدم دو مامور لباس نظامی اومدند و منو تحویل گرفتند و من لنگان . لنگان دنبالشون حرکت کردم ..رفتم داخل یه مجموعه ای که وسط مجموعه یک باغچه چمن کوچک بود ..و اطراف مجموعه درب های فلزی کوچک و بزرگ بود ..نگهبان همراه من کلید انداخت به یکی از قفل های درب کوچک که برابر این مجموعه بود درب رو باز کرد و با عِتاب به من گفت یالا داخل ..اینجا یک سلول انفرادی بود در حد ۱/۲۰ × ۸۰ که هیج نور و هواکشی داخل این سلول نبود🥴 حالا این مجموعه کجا بود؟؟ اینجا زندان اولیه اداره استخبارات ( اطلاعات ) عراق بود یعنی آخرین بازجویی ها اینجا انجام میشد ..زندانی یا به اردوگاه های اُسرا می‌رفت یا به زندان‌های سیاه چال می‌رفت یا محکوم به اعدام می‌شد 🥴 حالا بعضی از اُسرای اردوگاه ما اسم این مجموعه رو گذاشته بودند حَسنقُول ..حالا چرا این اسم رو گذاشته بودند اطلاع کاملی ندارم..خلاصه کلام شب اول رو تیمم کردم و بدون جهت قبله و مُهر نماز مغرب و عشاء رو خواندم و سَرم رو گذاشتم روی زمین و خوابم بُرد 😞 حالا سلول از بَس تاریک بود فقط از روزنه زیر درب میتونستی بفهمی روز شده یا شب..صبح نگهبان اومد درب سلول رو باز کرد و پا پاهاش یه ظرف ( یَقلَبی ) که داخلش یه کم مربا و یک کره کوچک و یه دونه نان ( سَمون ) داخلش بود هُل داد جلوی من و گفت یالا اُکُل ( یالا بخور ) و درب سلول رو بست و رفت ..من حقیقتش توی دلم بهم خیلی بَر خورد و ناراحت شدم و گفتم مَردک احمق بی‌شعور فکر میکنه جلوی سگ غذا میزاره که با پاهاش ظرف غذا رو هُل میده جلوی من😂 بعد از یه نیم ساعت باز دوباره اومد درب سلول رو باز کرد و عربی . عربی .حرف می‌زد و با دستش اشاره کرد که ظرف غذا رو بذار بیرون ..وقتی ظرف رو گذاشتم بیرون بهم گفت یالا مَرافق ..اولش متوجه نشدم مَرافق یعنی چه ..وقتی دنبالش حرکت کردم یه جای رو با دست نشانم داد که توالت بود ..فهمیدم که مَرافق یعنی توالت🥴 ادامه دارد......🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌻 تکریت ۱۱ 🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
17.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( صدای لالایی میاد ) (به یاد شهید غواص محمد صادق جاویدی) مادر شهید: به من میگویند چرا ماهی نمیخوری؟! چطور ماهی بخورم در حالی که فرزندم را ماهیهای اروند خورده اند…. (صدای بیسیم فرماندهان شهید: ابراهیم همت-علی صیاد شیرازی-حسن باقری-حسین خرازی-مهدی زین الدین-حاج قاسم سلیمانی) راوی: استاد علی حاجی پور نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی تصویر سازی: محمد علی عبدی https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹 👇👇👇👇👇👇👇👇👇
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 سلام و عرض ادب و احترام 🌹 صوتی که از مصاحبه شهید محمدصادق جاویدی در داستان صوتی ( لا لایی ) هست این کلیپ اصلیش هست که در صبح عملیات والفجر ۸ از شهید جاویدی مصاحبه شده...که بعدها شهید جاویدی در عملیات کربلای ۴ شهید می‌شود 🌹 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌸 قسمت ۱۹۴ 🌼 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺 آقا من فکر کنم حدود یک هفته ای اینجا توی زندان انفرادی اداره استخبارات ( اطلاعات ) عراق بودم داخل زندان هوا خییلی گرم و شَرجی و تاریک بود... یه فاصله در حد ۱ الی ۲ سانتی بود از کف زمین تا درب سلول ..که از این فاصله نور و اکسیژن میومد داخل..توی اون گرما و مجروحیت ..من ..نَفس کم می‌آوردم..حالت دَمَر ( به شکم ) می‌خوابیدم و پهنای صورتم رو نزدیک اون روزنه نور می‌گذاشتم روی زمین و نَفس تازه میکردم🥴 این شرایط سخت بیشتر در مواقع ظهر بود که خیییلی اوج گرما در تاریخ خرداد ماه سال ۶۶ بود..خب من اینجا توی سلول انفرادی تک و تنهای .. توی حال خودم و سرنوشت نامعلومم بودم ..یکی از روزها که صورتم رو گذاشته بودم روی زمین که از لای درب هوای تازه استنشاق کنم دیدم یک مورچه🐜 سیاه کوچک از زیر درب سلول اومد داخل ..به فکرم رسید که این مورچه سرگرمی خوبی هست در تنهایی من..مورچه از توی اون روشنایی زیر درب سلول از هر راهی که میومد بره من با انگشت دستم مانع رفتنش میشدم🥴 گه گاهی هم میومد روی انگشت دستم ..اونو پائین و بالا میکردم ..شاید یکی دو ساعت سرگرمی من این مورچه کوچک بود😂 بعدش رهاش میکردم از زیر درب سلول می‌رفت بیرون..ظاهراً مورچه بیچاره پیش خودش می‌گفته عجب آدمیزاد بی انصافی هستی تو!!🥴 باز دوباره فرداش سَروکله مورچه پیدا می‌شد و سرگرمی من با اون..واقعا این عنایت خداوند بود به من که در تنهایی من ..برام به اون مورچه ماموریت بده که بیاد سرگرمی من بشه😊 و به من بفهمانه که اگه به من توکل کنی منم توی این شرایط هواتو دارم حتی برای از تنهایی در اومدنت و سرگرمیت به این مورچه ماموریت میدم😂 در مدت حدود این یک هفته این مورچه یار تنهایی من بود❤️ یه روزی از روزها که داخل سلول انفرادی بودم احساس کردم از زخم کتفم یه بوی تعفنی به مشامم میرسه که انگار غیر بوی عرق بدنم هست 😖 حساس شدم اطراف سوراخ کتف بدنم رو یه کم فشار دادم یه موقع دیدم یااااخدا ..یا حضرت عباس از سوراخ کتفم مثل چشمه چِرک و عفونت زد بیرون😔 ادامه دارد.....🌹 راوی :محمدعلی نوریان 🌼 تکریت ۱۱ 🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 جاری شدن اشگ از چشم شهید حزب الله لبنان موقع خواندن روضه حضرت زهرا😢 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 این تصویر یکی از قهرمانان ملی و گمنام ایران عزیز در ۸ سال دوران دفاع مقدس https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت ۱۹۵ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌺 آقا وقتی من دیدم جراحت کتفم عفونت کرده یه نگاهی هم به جراحت پای چپم که رفته بود روی مین کردم دیدم بله اونم عفونت کرده و عجیب بوی تعفن میده😔 یه کم با خودم فکر کردم و گفتم باید یه راه کاری پیدا کنم براش ..توکل به خدا کردم و توسل به امام حسین ..و شروع کردم دو دستی با مُشت بزنم به درب سلول..هرچند که انگشتان دستم هنوز جراحت داشت..یه موقع دیدم نگهبان سریع اومد کلید انداخت و قفل درب سلول و درب سلول رو باز کرد..یه نگاهی به من کرد..حالا منم الکی دارم گریه میکنم😢😂 گفت ها اشبیک ؟؟ ( ها چِته ) و شروع کرد به فحش دادن ..کلب ابن کلب ( پدر سگ ) قَشمر ( مسخره ) ایزمال (خر ) منم همین جور که الکی گریه میکردم محل عفونت کتفم و پای چپم رو نشانش دادم..اونم باز عربی . عربی . غُر . غُر . کرد درب سلول رو بست و رفت 🥴 یه ۱۰ دقیقه ای طول کشید دیدم باز کلید انداخت درب سلول رو باز کرد و همون فحش و ناسزاهای اول رو نثارم کرد..و بهم گفت یالا اُخرج ( یالا بیا بیرون ) لنگان . لنگان اومدم بیرون .دیدن دونفر نظامی عراقی یه جعبه امداد دستشون هست و کنار اون باغچه چمن ایستادند..باز پیش خودم گفتم خدایا شکرت که باز حُقه و کلک من گرفت🥴 رفتم پیش اون دونفر .بهم گفتند ها اشبیک ( ها چِته ) منم محل عفونت‌ها رو نشونشون دادم..یکی از اون دو نفر یعنی امدادگر بود..شروع کرد باند زخم پام رو باز کنه وقتی به اون لایه های آخرش رسید محکم کشید..منم بلند گفتم آخخخخخ اوف ..شروع کردند قاه . قاه به خندیدن ..از زخم پام شروع کرد عفونت همراه خون بیاد 😔 اونم یه کم مایع سِرم شستشو ریخت و باز با اون گاز استریل محکم می‌کشید روی زخم پام ..من از درد فریاد میزدم آخخخخ اونهام می‌خندیدند.. خلاصه کلام زخم پام رو پانسمان کردند ..باز باند زخم کتفم رو باز کردند اون باندی که دکتر قبلی فیتیله پیچ کرده بود و کرده بود داخل سوراخ کتفم رو کشیدند بیرون ...عجیب عفونت میزد بیرون ..باز یه کم آب سِرم ریختند روی زخم کتفم و یه باند دیگه فیتیله پیچ کردند و محکم کردند داخل سوراخ کتفم ..و روشو باند پیچی کردند و رفتند🥴 باز نگهبان منو آورد داخل سلول..منم به همین مقدار راضی بودم توی اون شرایط سخت🌹 ادامه دارد....🌻 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
4_5935998970370198089.mp3
8.77M
انتشار برای نخستین بار🌹 تماس شهید حسین خرازی، فرمانده لشگر ۱۴ امام حسین (ع) با خط مقدم مکالمه بی‌سیم از سنگر فرماندهی با مسئول محور مهندس رزمی لشگر، شهید سید محسن حسینی در منطقه عملیاتی والفجر ۸ 🌼 به منظور تکمیل خاکریز خط مقدم و خاکریز دوم جهت تثبیت خط آفندی به پدافندی که گردان امام حسن مجتبی(ع) به فرماندهی برادر علیرضا فرزانه‌خو در آنجا مستقر بود.🌺 دوران دفاع مقدس🌸 روایتگر رویدادهای دفاع مقدس .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها دهه۶۰🥀 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹