eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
635 دنبال‌کننده
245 عکس
266 ویدیو
7 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای ماندگار❤️ یکی از قهرمانان ملی❤️ من به این قهرمان ملی افتخار میکنم❤️ شما چی؟؟ شهید خلبان حسین خلعتبری: ما در اوج مظلومیت خودمان می‌جنگیم و از هیچ چیزی باکی نداریم. ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ ‌آیا میدانید در سال 2006 یکى از مجلات جنگى آمریکا ویژه‌نامه‌اى درباره مهارت‌هاى پروازى و ابتکار عمل‌ها و خلاقیت‌هاى شهید خلعتبرى منتشر کرد و او را بهترین خلبان اف 4 جهان معرفی نمود !🌻 آیا میدانید حسین خلعتبری به عنوان دانشجوی ممتاز در دانشگاه شپارد و دانشگاه خلبانی تگزاس برگزیده شد و نام او را همه اساتید و خلبانان آمریکایی به عنوان یک دانشجوی برجسته میشناختند 🌸 آری آرش کمانگیر ایران حسین خلعتبری ست ....🌹 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌸 قسمت ۲ 🌼 موضوع : آن نیمه شب‌های لعنتی🌹 نفسها تو سینه حبس شده بود... همه جا ساکت بود هیچ صدایی نمی‌آمد. همه اسرا ساکت و سرهایشان پایین نشسته بودند، حتی صدای نفس کشیدن هم نمی‌آمد . بطوری ساکت بود که صدای پوتین سرباز عراقی هنگام راه رفتن در وسط آسایشگاه بخوبی شنیده می‌شد. من که مجروح بودم از کمرم تا نوک شصت پایم در گچ بود و قادر به نشستن نبودم، مجبور می‌شدم بصورت درازکش بر آرنج دستم تکیه دهم و نیم خیز بنشینم، آب در دهانم خشکیده بود. از ترس قلبم مانند قلب مرغکی اسیر با شدت زیاد می‌تپید . زیر چشم می‌دیدم که لبه پاچه شلوار اسیران بیچاره هم از ترس می لرزید. یک لحظه در فکر افتادم که این شدت استرس فردا با ما چه می‌کند؟! علی امریکایی، با آن قد بلندش دم درِ آسایشگاه ایستاده بود و تقریبا تمام فضای در را اشغال می‌کرد. او یک سرباز عراقی بود که بخاطر هیکل بسیار تنومند و موهای بوری که داشت شبیه آمریکایی‌ها لباس می‌پوشید، بچه‌ها بهش لقب علی آمریکایی داده بودند او شلاق سفید و براقش را مرتب بالا و پایین می‌برد. شلاق سوزناکش، از جنس طنابی سفت و محکمی بود که جاسوسان ایرانی برایش بافته بودند، علی آمریکایی چشمای ریز و رنگی داشت و با آن چشمهای مرموزش به اسرای وحشت زده خیره خیره نگاه می کرد. عدنان نگهبان کُردی بود که کامل فارسی صحبت می کرد، عدنان هم هیکل بسیار بلندی داشت او همیشه سرش بالا بود، سینه‌اش را جلو می‌داد و روی پنجه‌های پا راه می‌رفت. عدنان بی پرواترین سرباز اردوگاه بود. او همیشه می‌گفت: من از بسیجی‌ها می‌ترسم جالبه که او در آخر اسارت بسیار تغییر کرد و بسیار آرام شد. آن شب عدنان آستین هایش را تا بالای آرنج بالا زده بود کلاه قرمز ارتشی را در فرق سرش گذاشته بود و موهایش بصورت چتری بر روی پیشانیش ریخته شده بود. او کابل کلفت و محکم مشکی سه فازش را که به سختی می‌شد خم کرد بر روی شانه‌اش قرار داده بود دستهایش را به دو پهلویش گذاشته بود و وسط آسایشگاه قدم می‌زد. نایب عریف ( گروهبان دوم ) کریم مسئول بند آن شب مرخصی بود و حضور نداشت. ناگهان عدنان با عربده بلند سکوت نیمه شب آسایشگاه درهم شکست. او با همان لحجه فارسی _کردی خودش با اشاره به نام کوچک مترجم گفت: «وِن ... عربستانی » یعنی؛ ... عربستانی کجاست؟ ( مترجم ) ... عربستانی پسر سیاه چهره و لاغر و قد بلند عرب زبانی که اهل خوزستان ایران بود. (فداییان صدام به خوزستان ایران عربستان می‌گفتند) مترجم سرباز ارتش، اعزامی از اهواز که در عملیات کربلای ۶ به اسارت عراقی‌ها در آمده بود. او از بخت بدش مترجم آسایشگاه یک شده بود. مترجم از سمت چپ من بلند شد. او هم مانند همه بچه‌ها گرم خواب بود والان با وحشت زیاد بلند شده بود، ترس همه وجودش را گرفته بود. او دوید جلوی عدنان ایستاد و از روی احترام نظامی محکم پای راستش را بالا بر و بر زمین کوبید و گفت: نعم سیدی ناگهان عدنان با چشمهای دریده و همان نعره بلند فریاد زد، کی از خمینی حرف میزنه؟ آن زمان‌ها اسم امام خمینی (ره) رهبر عزیز ایرانی‌ها حساسترین اسمی بود که نمی‌شد به زبان آورد. چشمان سیاه مترجم در یک لحظه باز شد و در حلقه سفیدی اطرافش درخشید. خواب از سرش پرید و لکنت زبان گرفت. او با همان چشمان و دهانی باز گفت: چی؟ از خمینی؟؟؟؟؟!¡ چشم‌هایش را به اطراف چرخاند و نگاهی به اطراف انداخت و با حالت تعجب گفت: «نمی دونم سیدی...» در این حین عدنان دست به کابل شد و همان کابل سه فاز روی شانه‌اش را برداشت و چند ضربه محکم به ساق پای وی زد. مترجم تازه مزه درد را چشید و بهوش آمد. خم شده بود ساق پایش را می‌مالید ناله می‌کرد او به طرف اول ستون نشسته اسرا به را افتاد. نمی‌دانست چه کسی را معرفی کند ولی آن شب برای نجات خودش می‌بایست قربانی قابل قبولی را به پیشگاه شیطان هدیه می‌کرد. عدنان فریاد زد سرها بالا و تمام اسیران خواب زده سرهایشان را بالا نگه داشتند وحشت در چشم همه موج می‌زد! آن شب مترجم روی هرکس انگشت می‌گذاشت حساب آن اسیر بی نوا با کرام الکاتبین بود. مترجم رفت دم درِ آسایشگاه و از اول آسایشگاه شروع به حرکت کرد. او یکی یکی چشم در چشم افراد می‌انداخت و هاج و واج نمی‌دانست چه کسی را معرفی کند. مترجم از روبروی هراسیری که می‌گذشت می‌توانستیم میزان تپش قلب آن فرد را حس کنیم. او شروع به انتخاب کرد و افراد را بصورت تصادفی جدا کرد. او جلوی اولین قربانی ایستاد و انگشت اشاره بلند و کشیده‌اش را بطرف او اشاره کرد و گفت: این از خمینی حرف می‌زنه ... وای خدای من اولین قربانی «محسن مصلحی» ساکت ترین فرد اسایشگاه بود. ادامه دارد ...🌸 راوی :علیرضا صادق‌زاده پوده 🌼 نیروی غواص عملیات کربلای ۴🌹 تکریت ۱۱ 💐 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان رفته من خسته جگر جا ماندم آه و صد آه کز آن قافله تنها ماندم آخر انصاف نه این است رفیقان مددی با شما بودم و از جمع شما واماندم دوران دفاع مقدس 🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
یادمان بماند🌷 آنها بدون اینکه ما را ببینند و بشناسند برای ما رنجها کشیدند.🌸 یادمان باشد....🌼 دوران دفاع مقدس🌹 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 💐 خاطرات اسارت 🌷 قسمت ۳ 🌾 موضوع : آن نیمه شب های لعنتی🌼 کاظم محسن را نشان میداد. محسن نوجوان اصفهانی بود و اغلب ساکت بود. محسن روزها می‌نشست و به دیوارپشت سرش تکیه میداد و چشمهایش را روی کف دستش که روی زانوهای خم شده اش بود می‌گذاشت، و با این کار به تفکری عمیق فرو می رفت. یادم آمد صبح عملیات کربلای۴ شده بود و همه افراد خودی عقب نشینی کرده بودند . محسن که به همراه چند نیروی زخمی در دل دشمن جا مانده بود نه مهمات برای جنگیدن داشت و نه اب و غذا برای زنده ماندن هر لحظه هم دایره محاصره تنگ تر میشد. همگی آنها در زیر سنگر کمین عراقی ها به تله افتاده بودند و هرگونه حرکتی از سوی انها باعث لو رفتن مکان آنها می شد لو رفتن همانا و به آتش کشیده شدن آن منطقه همان. محسن که از ناحیه پا زخمی شده بود و فقط یک نارنجک برایش مانده بود تصمیم گرفت آرام در اب حرکت کند و به عقب برگردد. او در آب آرام به راه افتاد و از نیروها جدا شد در حین حرکتش دشمن متوجه تحرک او شد و به طرفش شلیک کرد و او مجبور شد بایستد . دو سرباز دشمن که در سنگر کمین سلاح خودشان را بسوی او نشانه رفتند و با اشاره به او فهماندند که بیا و اسیر شو. محسن که زخمی بود چاره ای جز رفتن به طرف آنها نداشت. در کمال ناامیدی ضامن نارنجکی که تنها داراییش بود را کشید و در مشتهایش محکم مخفی کرد. کشیدن ضامن نارنجک شجاعت بالایی میخواهد وقتی چند قدمی روبروی دشمن قرار میگیری دل شیر می خواهد . او تصور می کرد با انفجار سنگر کمین می تواند فرصتی را جهت فرار از محاصره و خلاصی نیروهایی که در تله افتاده بودند فراهم کند. محسن به نشانه تسلیم شدن دستهایی را که در یکی از آنها نارنجک بی ضامن مخفی بود بالا برد و به طرف دشمن لنگان لنگان حرکت کرد چند قدمی برنداشته بود که فرصتی برای پرتاب نارنجک پیدا کرد . در حین پرتاب نارنجک یکی از سربازان دشمن که لابلای نیزار مخفی و از دید محسن خارج بود او را زیر نظر داشت و متوجه نارنجک مخفی شده در دستش شد ، به طرف محسن شلیک کرد و محسن از ناحیه سینه و کتف چند گلوله خورد و مجروح شد. در این حال دستان محسن لمس شد ،نارنجک از دست بی حس محسن افتاد و او هم بی رمق کنار نارنجک افتاد. بدینصورت یک نارنجک جنگی چهل تیکه و ضامن کشیده روبروی صورت بی رمق محسن افتاد. دوستانش که از دور شاهد این صحنه بودند هر لحظه انتظار انفجار و متلاشی شدن صورت محسن را داشتند. چخماق نارنجک زده شد ولی نارنجک عمل نکرد. خدا خواسته بود محسن زنده بماند . بله فیتله چاشنی نارنجک شب گذشته در آب نم کشیده بود و نارنجک عمل نکرد و محسن اسیر شد. کاظم محسن را نشانه گرفت و به شیطان تقدیم کرد. عدنان نوک کابل سه فازش را روی سر محسن گذاشت و رو به کاظم کرد وبا باد در گلو گفت این از خمینی حرف میزنه؟ کاظم گفت نعم سیدی... عدنان که همچون کرکسی حس می‌کرد روی شکار بی جان خود نشسته بطرف محسن گردنش را ‌‌چرخاند و گفت تو از خمینی چی میگی؟ یالا بلند شو محسن که تا آن زمان نشسته بود و به عدنان خیره و بهت زده نگاه میکرد بلند شد. عدنان یقه محسن را گرفت و بلندش کرد و با فریاد گفت: تو چی می‌خواهی از خمینی؟ او همچنین که یقه محسن را گرفته بود با کابل سه فازش مرتب به پاهای محسن محکم ضربه می‌زد. محسن بیجاره از درد دولا شده بود و پاهایش را می مالید و مرتب می‌گفت من از خمینی چیزی نگفتم. من اصلا حرفی نمی‌زنم ولی عدنان گوش به حرف نمی‌داد . آن کفتار دندانهای تیز خودش را در طعمه خود فرو کرده بود و محسن را به دور خودش می‌چرخاند . یک اسیر مجروح که رمق و توان همراهی با یک سرباز اماده رزم را ندارد. او یقه پیراهن محسن را رها نمی‌کرد و محسن را کتک میزد و به زمین می‌کشید. محسن هم با ناله می‌گفت من اصلا حرف نمی زنم. ولی عدنان که دنبال جواب نبود، قصدش قربانی کردن بود. عدنان او را روی سیمان سرد و سفت کف آسایشگاه می‌کشید و کتک می‌زد. نگهبانان دستور داشتند که با رعب و وحشت فضا را برای اسیران بی چاره متشنج کنند. چند روز پیش یکی از نگهبانان به نام امجد می گفت: ما دستور داریم که به شما سخت بگیریم و شما را به هر دلیل تحت شکنجه قرار دهیم چون شما آن‌قدر توانایی دارید که با پره‌های پنکه سقفی هلیکوپتر بسازید از اینجا فرار کنید. در کنار آن قصد داشتند از ما زهرچشم بگیرند. عدنان تشنه بود. او این تنبیه را کافی ندانسته و با همان صدای در گلو و پر از کینه گفت: یالا لخت شو! محسن که از درد به خودش میپیچید بلند شد و با دستهای لرزان و مجروحش که بهبودی نسبی پیدا کرده بود، دکمه‌های پیراهنش را یکی یکی باز می‌کرد. ادامه دارد... ادامه دارد.....🌻 راوی : علیرضا صادق زاده پوده🌸 نیروی غواص عملیات کربلای ۴🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
کاش آن روزها هم فضای مجازی بود! این جوان بسیجی عکس خودش را می‌ گذاشت و می‌ نوشت: من و پای قطع شد‌ه ام همین الان یهویی برایِ دفاع از وطن ... https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 💐 خاطرات اسارت 🌻 قسمت : ۴🌹 موضوع : آن نیمه شب لعنتی 😔 عدنان تشنه بود این تنبیه را کافی ندانسته و با همان صدای پر از کینه گفت یالا لخت شو محسن پیراهنش را درآورد عدنان راضی نشد گفت زیر پوشت را هم بکن محسن با سکوت و آرامش ولی حالت دردآلود زیرپوشش را هم کند و کنارش گذاشت عدنان گفت بشین محسن وسط اسایشگاه در بین جمع اسرا نشست و سرش را پایین انداخت جلاد بالای سرش امد و چنان با کابل سه فاز رو کمر لخت محسن زد که همان لحظه اول یک خط سیاهی به اندازه چند سانتیمتری به اندازه دو بند انگشت به جای کابلی که بلند شد بالا آمد همراه با آن ضربه محکم محسن فریادی از عمق دل کشید و گفت: سیدی من که حرفی نمی‌زنم وقتیکه به ان لحظه ها فکر می‌کنم بغض گلویم را می‌فشارد لب پایینم می‌لرزد. ولی عدنان دنبال حرف نبود او بدنبال آن ضربه وحشیانه شروع به زدن محسن کرد و چند کابل محکم روی کمر محسن زد، محسن فقط از عمق دل ناله می‌کرد و به سرعت نقشه راه‌های عملیات کربلای ۴ روی کمر محسن نقش بست بعد از مدتی عدنان ایستاد و به محسن گفت: برو بشین سرجات محسن با سختی لباسش را برداشت و ارام و خموده قدم برداشت و رفت سرجایش نشست محسن از سرمای هوا یا از دردی که داشت فقط خدا می‌داند و بس می‌لرزید هیچ‌کدام از بچه‌ها جرات حرف زدن نداشتند همه ساکت بودند اب دهانم خشک شده بود می‌خواستم گلو تازه کنم هیچ آبی در دهانم پیدا نمی‌شد قلبم به شدت باور نکردنی می‌تپید بطوری که می‌خواست از دهانم بیرون بزند عدنان بازهم از کاظم پرسید: دیگه کی از خمینی حرف می‌زنه مثل این‌که این مقدار ایجاد اضطراب برایش کافی نبود او تشنه زجر دادن بود. عدنان قصد داشت اسیران جوان را تا سر حد جنون بکشد با این سؤال کاظم مستأصل شده بود با چشم‌های نگرانش نمی‌دونست چه کسی را معرفی کنه هرکسی را که می‌گفت سرنوشت محسن را پیدا می‌کرد ولی عدنان باید سیر می‌شد کاظم عربستانی هاج و واج قدم برمی‌داشت و عدنان بدنبالش راه می‌رفت کاظم گشت وگشت تا چشمان سیاه مضطربش درچشمان من دوخته شد التماس در نگاه کاظم موج می‌زد، شاید التماس چشمان من بود که در چشمان او منعکس شده بود التماسی هم‌چون تو را خدا ردشو گروه ما متشکل از مجروحین بدحالی بودند که توان نشستن نداشتند. فکر می‌کردم از ما می‌گذرد، ولی .... آن چشمان سیاهی که در کاسه سفیدی چشمش می‌لرزید هیچ‌ وقت از خاطرم نمی‌رود ترسی در چشمان کاظم بود که مرا یک لحظه تا عمق نگاهش برد و تشنه برگرداند کاظم سیاه چهره بود و سفیدی چشمان درشتش در صورت سیاهش می‌درخشید و سیاهی داخل چشمانش مانند مروارید سیاه برق می‌زد ناگهان کاظم به من اشاره کرد و گفت: اون کاظم مرا با انگشت بلند و سیاه عربیش نشانه گرفته بود ناگهان چشم‌های دریده عدنان بازتر شد. عدنان مرا دید و جلو امد او با پوتین‌های ارتشی خود روی پتو و زیرانداز من پیش آمد،‌داشتم قالب تهی می‌کردم عدنان به طرف من خم شد بطوری که صورت کریهش چند سانتیمتری صورتم قرار گرفت حس کردم با ماده خرس وحشی رودرو شدم که فرزندانش را ربوده اند هیچ وقت یادم نمی‌ره در چشمان او خیره شده بودم، حلقه چشمان عدنان آن‌قدر دریده شده بود که نیمه بالا و پایین کنار چشمانش از هم فاصله داشت او آن‌قدر به چشمانش فشار آورده بود که حس می‌کردم همان لحظه است که چشمانش از هم پاره خواهد شد. تا آخر عمرم آن چشمان دریده گرگ صفتی که آماده بلعیدن من بود را فراموش نخواهم کرد. او مانند گراز وحشی خرناسه می‌کشید و عربده می‌زد و فحش می‌داد من که مجروح بودم پایم دراز و کمرم داخل گچ بود نمی‌توانستم بنشینم و نیم خیز فقط در چشمان او خیره نگاه می‌کردم، بُهتَم زده بود، فحش‌های رکیکش را می‌شنیدم ولی قدرت معنی کردنش را نداشتم تا حالا دشمن را به این نزدیکی ندیده بودم، ناگهان او کابل سه فاز خشک و سفتش را بالا برد و چنان محکم بروی سرم کوبید که تمام چراغهای مهتابی‌ دنیا در چشمانم روشن شد، درد شدیدی در سرم پیچید، صورتم به سختی شروع به سوختن کرد عدنان تمام توانش را در باد گلویش انداخت، فحاشی می‌کرد ، انواع فحاشی‌هایی که تاکنون نظیرش را نشنیده بودم او تهدید می‌کرد و فحش می‌داد من از درد سرم منگ بودم، آرام کنار صورتم گرم شد، سرم شکسته بود و مقداری خون از آن جاری شده بود جرات نداشتم دستم را بالا ببرم و پاک کنم، خشکم زده بود، من چشم در چشمانش خیره بودم فقط نگاهش می کردم تا اینکه عدنان ایستاد رو به کاظم کرد گفت: دیگه کی حرف اضافه می‌زنه، مثل اینکه این گرگ سیرایی نداشت. آن شب چه قصدی داشت؟ شاید شب قبل ایران عملیات مهمی داشته و عراق در آن عملیات شکست سختی خورده بود از این رو قصد کرده بودند تلافی آن را از دل اسیران بخت برگشته در بیاورند، شب سختی بود . ادامه دارد..🌹 راوی : علی رضا صادق زاده پوده 🌼 نیروی غواص عملیات کربلای ۴🌸 @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 همایش آزادگان تکریت ۱۱ سال ۹۸ مشهد مقدس نفر وسط دکترعلی رضا صادق زاده 🌸 راوی خاطرات آن شب لعنتی🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌻
جبهه همش بخور و بخواب بوده به محض اینکه می‌خوردند میخوابیدند ببینید گلوله خمپاره توپایش گیرکرده https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 💐 خاطرات اسارت 🌷 قسمت : ۵ و آخر🌾 موضوع : آن نیمه شب لعنتی 🥀 عدنان ایستاد رو به کاظم کرد گفت: دیگه کی حرف اضافه می‌زنه، مثل اینکه این گرگ سیرایی نداشت. آن شب چه قصدی داشت؟ کاظم وسط آسایشگاه گشتی زد و نوجوان بوشهری را به نام علی ملقب به گرگعلی نشان داد چون علی نام پدربزرگش گرگعلی بود، بچه‌ها او را با نام گرگعلی صدا می‌کردند. گرگعلی پسر لاغر اندام ۱۷ ساله ای اهل بوشهر با اندامی ریز نقش بود. عدنان رفت سراغ گرگعلی و یقه او را گرفت و از زمین بلندش کرد . عدنان هیکل بزرگی داشت و علی ریز نقش بود . پاهای گرگعلی از زمین بلند شد . مانند پاندول ساعت به چرخش افتاد. عدنان چنان سیلی محکمی بر صورت گرگعلی زد و او را رها کرد که بیچاره این اسیر نوجوان چند‌ متر آنطرف تر کنار پای علی امریکایی بر زمین افتاد. حالا نوبت علی آمریکایی بود. علی آمریکایی نگهبان عراقی بود به اسم علی ، چون او موهای بور و چشمهای رنگی داشت و با قد بلند و هیکل قوی لباس کماندوهای آمریکایی ها را میپوشید بچه ها اسم علی آمریکایی را بر روی او گذاشته بودند. همه چیزش متفاوت بود. او نقشه بافت یک شلاق با طناب پلاستیکی خشک زخیم را به اسرای کارگر داده بود و آنها برایش شلاق منحصر به فردی را بافته بودند. آسیب آن شلاق بسیار متفاوت بود. ضربه آن شلاق دردی همچون شکستگی را به همراه سوزش برجا میگذاشت. گرگ علی جلوی علی آمریکایی نقش بر زمین شد ولی بلافاصله بلند شد و لباسش را مرتب کرد. این بار نوبت این نگهبان وحشی افتاد او در زدن سیلی به نام بود. او قبل از سیلی زدن خم میشد و در چشمان اسیر نگاه میکرد و آرام در صورت اسیر فوت میکرد لبخندی زیرکانه ای میزد و با دو دست چنان در گوش اسیر میزد که فرد یک لحظه بی هوش میشد و بر زمین می افتاد . گرگ علی بعد از هر سیلی مجدد بلند میشد و لباسش را مرتب میکرد و صورتش را بالا می آورد و آماده سیلی بعدی میشد. علی آمریکایی بعد از چند سیلی وحشی وار با آن کابل طناب سفیدش شروع به زدن گرگعلی کرد. وقتی زدن گرگعلی تمام شد، عدنان وسط آسایشگاه رو به همه اسیران ایستاد و با فریاد به کل آسایشگاه فحش های ناموسی داد و گفت: هیچ‌کس حق ندارد حرفی از خمینی بزند فهمیدید. همه آسایشگاه بلند گفتند نعم سیدی. عدنان به سرعت بیرون رفت و به دنبال او بقیه نگهبانان از آسایشگاه بیرون رفتند و با همان سر و صدا و با سرعت درب اسایشگاه را قفل کردند، هیچ کس با دیگری صحبت نمی‌کرد، همگی آرام رفتند تا خواب نصفه نیمه خود را ادامه دهند نزدیک اذان صبح بود عده ای هم وضو گرفتند و خوابیده زیر پتو مشغول به خواندن نماز شب شدند و پرونده یک نیمه شب سرد لعنتی بسته شد هر چند تا زمانی که اسیران آسایشگاه یک شبها موقع خواب با سیلی نگهبانان عراقی از خواب می‌پرند ویا بر سر عزیزترین هایشان فریاد میزنند و یا سوت ممتد در گوش آنها صدا میکند و از سردرد های عصبی به خود می‌پیچند و درد و سوزش کابلها را احساس میکنند این پرونده بسته نخواهد شد. لازم به ذکر می‌دانم که علی آمریکایی را یکی از رزمنده‌های مدافع حرم در سوریه دیده بود که به او گفته بود من توبه کردم و مادرم از من خواست که به جنگ داعش در سوریه بیاییم. از اسیران تکریت۱۱ برایم حلالیت بطلبید. چند هفته بعد در یک حمله داعش به شهادت رسید. قسمت آخر🌹 راوی : علی رضا صادق زاده پوده 🌼 نیروی غواص عملیات کربلای ۴ 🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌻 آنکه با پای اختیار، قدم در طریق کربلا نهاده، می داند که اسرار جز بر سرهای بریده فاش نخواهد شد ....🌸 سید مرتضی آوینی🌼 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌸
‍ چقدر ارزش دارد اسیر چهره‌ پاک تو شدن در میانِ اسارت‌های دنیایی ... 🌾🌸 خوش‌ سیما ترین بسیجی تخریب‌چی، و شهادت غریبانه‌اش در بیمارستان الرشید عراق 🕊🕊 عبدالعظیم ..... در یکی از روزهای زیبای اردیبهشت‌ ۱۳۴۹ در شهر نقنه از توابع شهرستان بروجن در استان چهارمحال بختیاری به دنیا آمد ... فقط ۱۲ سال سن داشت. دانش‌آموز اول راهنمایی بود که با شروع جنگ تحمیلی سنگر مدرسه را ترک کرد و علیرغم مخالفت اطرافیان و مسئولان به خاطر سن کمی که داشت خود را به جبهه‌های حق علیه باطل رساند. در اولین حضورش در جبهه وارد گردان تخریب شد و با تلاش و خدمات زیاد مورد توجه فرماندهان قرار گرفت. در همان مرحله اول از ناحیه دست مجروح شد و در بیمارستانی در تهران بستری شد. بعد از بهبود نسبی با وجود مخالفت خانواده و مسئولین بسیج برای آخرین‌بار عازم جبهه‌های غرب کشور شد . در عملیات والفجر ۴ درحالی‌که پیشاپیش رزمندگان مشغول بازگشایی محور عملیاتی و خنثی کردن مین‌ها بود، به شدت مجروح شد و به اسارت نیروهای عراقی درآمد. به خاطر مجروحیت او را در بیمارستان الرشید عراق بستری کردند، اما با توجه به‌شدت جراحات وارده و از طرفی شکنجه های بعثیون عراقی؛ هفتم آذر ۱۳۶۲ در همان بیمارستان غریبانه به شهادت رسید . پیکر عبدالعظیم را در همان مکان دفن می کنند تا اینکه بعد از بیست سال،پیکرش را به ایران انتقال و طی مراسم باشکوهی در گلزار شهدا زادگاهش به خاک می سپارند تخریب چی🌹 شهید دانش‌آموز🌼 شهیدعبدالعظیم خلیل‌زاده🥀 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌸
۷ آذر ۱۳۶۲ سالروز شهادت نوجوان بسیجی،🌸 شهید عبدالعظیم خلیل‌زاده 🥀 خیلی کم سن و سال بود و شیطنت زیاد می‌کرد به همین خاطر، وقتی بچه‌ها به اهواز می‌رفتند، از آن‌جا سوتک های پهنی با تصویر «پسر شجاع» که تازه به بازار آمده بود یا پفـک نمکی برای او به شوخی سوغاتی می آوردند ...😄 نوجوانان بسیجی🌹 دفاع مقدس💐 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( دزد موتور ) (به یاد شهید ابراهیم هادی) کمال: بابا ولم کن دیگه لامصب...آاااااییی... داوود: داداشی فرار بی فرار! مگه من اینجا برگ چقندرم که بذارم در بری؟!…. ابرام، ابراهیم کجایی چرا نمیای بیا ببین چی شکار کردم ابراهیم: چی شده داوود چه خبره همه محلو گذاشتی رو سرت؟! این یارو کیه افتاده اینجا؟ داوود: دِکی آقا رو! ما یه ساعته داریم گلومون رو جر میدیم داد میزنیم! تو تازه میپرسی لیلی زن بود یا مرد؟! https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌸 طنز🌺 موضوع : غنیمت از داروخانه🌻 مرحوم علی_نجف ، در اسارت معروف به علی فرعون، بسیار شوخ و بذله گو و در عین حال روحیه ای با شهامت و مردانگی داشت. حالا چرا علی فرعون؟ بماند، برای خاطره ای دیگر... علی هر چند وقت یکبار با راهنمایی دکتر مهدی میرفت از داروخانه اردوگاه مقداری داروی مورد نیاز دوستان بیمار و مجروح را کش میرفت و برای دکتر مهدی می آورد. علی آقا می‌گفت، دکتر مهدی با من می آمد و از بیرون اون دارویی را که می خواست نشان میداد و میرفت و من جلو داروخانه آنقدر کشیک میدادم تا برای لحظه ایی ابو داود (داروخانه دار عراقی) برای کاری به مطب دکتر که روبروی داروخانه بود، برود. من با یک حرکت سریع می پریدم داخل داروخانه و آن داروهای مشخص شده را بر می داشتم و الفرار به طرف دستشویی های عمومی، که نزدیکترین مکان شلوغ بود (که اگر تصادفا، عراقیها دیدند، قاطی بچه ها میشدم و اولین توالتی که خالی میشد، میرفتم داخل تا نتوانند پیدایم کنند). علی آقا می‌گفت. روزی با خودم گفتم .چرا هر دفعه باید دکتر مهدی به من بگوید برو آن دارو را برایم بیاور، این دفعه خودم میروم و مقداری دارو جمع میکنم و می آورم و با افتخار داروها را به دکتر مهدی میدهم.🥴 با این نیت، رفتم جلوی داروخانه آنقدر کشیک دادم تا فرصت مناسب فرا رسید. ابوداود برای لحظه ایی به اطاق دکتر رفت، پریدم داخل داروخانه. روی میز داروخانه چشمم به جعبه ایی افتاد، که تعدادی شیشه داخل آن جعبه بود.🙃 علی میگفت، بدون آنکه درست نگاه کند، (با آن دستان بزرگش، علی پنجه های بزرگی داشت به صورتی که توپ بسکتبال را به راحتی از روی زمین با پنجه بلند میکرد) هر چه شیشه داخل آن جعبه بود را بر میدارد و طبق عادت همیشگی بسوی دستشویی ها فرار میکند.😜 به محض ورود، طبق معمول اولین دستشویی که خالی میشود علی داخل آن میرود و دست در جیب میکند و چند شیشه را در می آورد و نگاه میکند. علی آقا به این جای صحبتش که رسید رو به ما کرد و پرسید، اگر گفتید چی بود؟ یکی گفت : پنسلین، دیگری گفت داروی تقویتی. خلاصه هر کسی حدسی زد. علی آقا ضمن جواب منفی به همه نظرات، مکثی کرد و یک دفعه گفت همشون را ریختم توی توالت!😖 چون نمونه آزمایش بچه ها بود، داده بودند تحویل داروخانه که ببرند آزمایشگاه! همگی زدیم زیر خنده و علی آقا گفت، بقیه شو گوش کنید.😂 می‌گفت بعد اون، خیلی ناراحت شدم و رفتم داخل اسایشگاه. یکی از بچها آمد و دید من پکر هستم، علت را جویا شد اولش گفتم چیزی نیست ولی ایشون اصرار کرد و من شرح واقعه را برایش گفتم..🥴 چشمتان روز بد نبیند اون رفیقمون پرید دم در آسایشگاه و دسته تی را برداشت و آمد سراغم که مرا بزند، گفتم، برای چی میخواهی مرا بزنی ؟طرف میگه، بعد از یکماه نوبت آزمایش مدفوع من شده، حالا هم تو آن نمونه را کش رفتی!! 😳😳😂😂 ادامه دارد....🌸 راوی :برادر آزاده صفر پیرمرادیان🌹 برگرفته از کانال ناگفته هایی از اسارت🌼 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 سلام 👏 خدا قوت ..خسته نباشی برادر❤️ https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 عکس یادگاری اسارت🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌻
شاهرخ حر انقلاب 1.mp3
33.04M
سلام و عرض و ادب و احترام 🌾 زندگی نامه 🌺 حُر انقلاب 🌸 قسمت ۱ 🥀 شهید شاهرخ ضرغام 🌻 سردار بی نام و نشان 🥀 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌼 طنز 🌸 موضوع خبر فوری اینکه: عراقیها اردوگاه دیگری در موصل افتتاح کردند و برای کاهش نفرات آسایشگاهها، عده زیادی را از اردوگاه ما به اردوگاه تازه تاسیس بردند. در نتیجه جابجایی ها، جمعیت هر آسایشگاه به صد نفر رسید. و آمار آسایشگاه ما، تقریبا ۹۰ نفر شده بود. عراقیها به خیال خودشان برای اذیت کردن ما، از اطاقهای دیگر هر چه پیرمرد کهن سال و بیماران روحی و روانی و خسته از اسارت بود، جمع کردند و به اطاق ما آوردند.🥴 ولی بچه ها با گشاده رویی تمام از پیرمردها که باعث برکت و روشنایی اطاق ما بودند و همچنین آن چند نفر دیوانه (در نتیجه آزار و شکنجه) و شیرین عقل مراقبت و نگهداری میکردند. 😔 با جمع شدن تعدادی از دوستان پر شیطنت و شیرین عقل ها، پایه شوخی و خنده در اطاق ما جور شده بود. یکی از این هم اطاقی های شیرین عقل بنام(ص)، اهل خرمشهر بود، که گویا قبل از اسارت همسرش حامله شده ولی این دوست ما اطلاعی نداشته و اسیر میشود.🥴 طبعا در ابتدای اسارت تا بعد از معرفی به صلیب سرخ، هیچگونه ارتباطی بین او و خانواده اش برقرار نبود. بعد از حدود دوسال نامه ای توسط صلیب سرخ برای ایشان آمده بود که همسرش نوشته بود که خدا به شما فرزندی داده است. مرتضی (یکی از بچه های آسایشگاه) که خیلی بذله گو و شوخ بود، از آقای (ص) میپرسد که شما اینجا هستید و خانم شما در ایران .چطور ممکن است بچه دار شده باشد.؟؟🥴 آقای (ص) جواب میدهد. عزیزم مریم مقدس چطوربچه دارشد؟؟🙃 ما همگی گفتیم .خوب.!!!!😳 گفت. این هم همانطور.😂😂 راوی : صفر پیرمرادیان🌹 لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید ❤️ برگرفته : کانال ناگفته هایی از اسارت 🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
29.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️حاج آقا ابوترابی چه نظری داشت؟ 🔹حاج علی قزوینی از آزادگان ده ساله می‌گوید: گمان بچه‌های اسیر این بود که اگر به اسارت افتاده‌اند لابد بخاطر گناه یا خطایی بوده است، مثلاً شاید در حق پدر یا مادر جفایی کرده‌اند که در چنگال دشمن گرفتار شده‌اند ... https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹