آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت130 بعد از خوردن صبحانه میز رو جمع کردم و خونه هم تمیز کاری نیاز نداشت و حسابی ح
#رمان_عشق_پاک
#پارت131
بالاخره وسیله ها رو چیدم و اومدم بلند بشم که دیدم یه نفر دم در اتاق ایستاده جیغ بلندی کشیدم که محسن بلند زد زیر خنده و گفت
_منم بابا یه رحمی به گوش من بکن
_محسن خیلی بدی
_دیگه چرا؟!
_ترسیدم خب!
_خب چیکار کنم که هی نترسی
_وقتی میای یه صدایی بده مثلا یاالله یا هرچی
_باشه مثلا خوبه هروقت اومدم خونه داد بزنم زن کجایی؟ بیا که آقاتون اومده
بلند خندید گفتم
_نه خواهش میکنم هرچی میخوای بگی بگو اما زن نگو
_باشه میخوای از اول تکرار کنیم؟!
_اوم بدم نمیاد
محسن رفت دم در و دوبار اومد سمت اتاق و ایندفعه با خنده گفت
_عیال کجایی؟!
_محسنننننننن؛!
_عههه چیشد؟! دیگه نگفتم زن که:))
_از عیال هم بدم میاد
_خب بگم منزل؟!
_نخیر بگو همسرم عزیزم خانمم
_نه من فقط میتونم بگم زن،عیال،منزل خودت انتخاب کن کدومش؟!
_حالا بهت میگم بیا تو حیاط تا بگم کدوم؟!
_براچی حیاط مگه اینجا چشه؟!
_گرممه بیا بیرون تا بگم
محسن دنبالم اومد توی حیاط همین که پاشو گذاشت شیر آبو باز کردم و گرفتم طرفش
_حسناااا باشه باشه خب همسرم عزیزم خانمم خوبه؟! آب نپاش جون اون شوهرت
_ادامه بده
_آبو بگیر اون طرف تا ادامه بدم
همینجور میدویید دور حیاط و منم دنبالش اومد جلو و شلنگ رو ازم گرفت و گرفت طرفم و حسابی تلافی کرد