eitaa logo
شکوفه های باغ انتظار
113 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زنگ دانایی
سوره جهت تبیین آیه ۲۷ نور سلام به همه عزیزان خوب خودم روزت سرد زمستونی تون بخیر و شادی عزیزان دوست داشتنی ادب داشتن در زندگی خیلی مهم هست. باعث میشه که دیگران هم به اون شخص احترام بیشتری بگذارند.مثل موضوع داستان امروز ما. مهم است که به کودکان خود یاد بدهیم از کلمات درست و محترمانه برای گفتن درخواست‌هایشان یا در برخورد با دیگر بچه‌ها و بزرگتر‌ها استفاده کنند. به خصوص در برخورد با بزرگتر‌ها لازم است کودکان ادب را رعایت کنند.  👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 👈یکی بود یکی نبود. در یکی از خانه‌های این شهر پسری بود به نام سیاوش. سیاوش پسری بی ادب و عصبانی بود. معمولا آدم‌های دور و اطراف او از برخوردهایش ناراحت و دلگیر می‌شدند، چون او سعی نمی‌کرد با هیچ کس مودب صحبت کند. سیاوش قصه‌ی ما هر وقت هر چی می‌خواست بدون اجازه برمی‌داشت و یا هر وقت کسی ازش کمک می‌خواست بدون توجه رد می‌شد و می‌رفت. اگر کسی را اذیت می‌کرد بدون توجه به احساسات طرف مقابل به او می‌خندید. بابا و مامان سیاوش سعی می‌کردند که کلمات جادویی یعنی لطفا، متشکرم و ببخشید را به او یاد دهند، ولی او نه تنها از این کلمات استفاده نمی‌کرد بلکه هر کسی را هم که از این کلمات استفاده می‌کرد، مسخره می‌کرد بالاخره یک روز وقتی سیاوش داشت دم در خانه بازی می‌کرد یک پیرمرد رهگذری که داشت از جلوی خانه‌ی آن‌ها رد می‌شد آدرس خانه‌ای را از او پرسید. سیاوش با بداخلاقی گفت: پیر احمق نمی‌بینی دارم بازی می‌کنم؟ برو از یکی دیگه بپرس. پیرمرد بسیار خجالت کشید و گفت: باشه میرم، ولی اینو بدون که از این به بعد هر بار که حرف زشتی بزنی و یا بی ادبی بکنی صورتت زشت و زشت‌تر میشه. پیرمرد این را گفت و با لبخندی دور شد. در همان لحظه سیاوش پایش به پله گیر کرد و صورتش به دیوار کشیده شد و خراشی روی آن افتاد. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃
هدایت شده از زنگ دانایی
سوره جهت تبیین آیه ۲۷ نور 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 فردای آن روز سیاوش به پارک رفت. بچه‌ها او را به خاطر بی ادبی و اخلاق زننده‌اش بازی نمی‌دادند پس سیاوش فقط به تماشای آن‌ها نشست. زمانی که بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند توپ با سرعت به سمت او آمد. او توپ را مهار کرد. یکی از پسر‌ها به سمت او آمده و از او خواست توپ را برایش پرت کند، ولی سیاوش با بی ادبی گفت: مگه کورید؟ اصلا توپو نمیدم. پسر بچه عصبانی شد و مشتی به صورت سیاوش زد و خراشی دیگر روی صورت سیاوش پدیدار شد. سیاوش به شدت احساس درد کرد و به خانه برگشت. مادر سیاوش در حالی که می‌خواست او را بغل کرده و ببوسد گفت: عزیزم چرا صورتت زخمی شده. ولی سیاوش با اخم و بی حوصلگی گفت: چیکار به صورت من داری؟ همان لحظه برادر کوچکش که در حال بازی بود به او برخورد کرد و صورت سیاوش به کابینت خورد. سیاوش برادرش را هل داد و به دستشویی رفت تا صورتش را با آب بشوید. وقتی جلوی آینه دستشویی ایستاد و صورتش را دید بسیار ناراحت شد. به همه‌ی اتفاقاتی که در آن دو روز و بعد از حرف پیرمرد افتاده بود فکر کرد و متوجه شد که هر بار کار بی ادبی می‌کند و با تندی با دیگران رفتار می‌کند صورتش زخمی و زشت می‌شود. زمانی که از دستشویی بیرون آمد پدرش را دید که از سر کار برگشته است. بابا از او پرسید: چرا صورتت اینجوری شده بچه؟ سیاوش با چشمانی پر از اشک گفت: بابا لطفا ولم کن. اما پدر با اصرار او را در آغوش گرفت و زخمش را بوسید. از فردای آن روز سیاوش سعی کرد با خواهر و برادرش و دیگر بچه‌ها مودب برخورد کند. بچه‌های پارک بعد از دیدن رفتار درست سیاوش از او خواستند تا با آن‌ها فوتبال بازی کند. وقتی سیاوش داشت از پارک به خانه می‌آمد دوباره پیرمردی را که یک بار دیده بود دید. به سمت او رفت و با لبخند گفت: از شما ممنونم که مرا از اخلاق زشتم با خبر کردید. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 کانال زنگ دانایی 🌺🌺 eitaa.com/zange_danaei