حریم عشق
آقای اباعبدالله! مادوستداریم:) #مداحی
+پیشنهاد دانلود
هر شب باید مجنونت شم...لیلا کیه؟! لیلا تویی قربونت شم...😔🖤
آرزوهایܩــ را ... به خـ♡ـدایی می سـ✿ــپارܩـ ڪـہ یوسـஜـف را از تــہ ݼاہ ، به تخت پادشـاهـے رسـ༻ـاند♡
.
«و أنَا أبحَثُ عنِّي؛ وَجَدْتُكَ یٰا حُسین..!» و هنگامی که درپیِ خودم بودم تــو را یافتم،یا حسین؛))♥️
🔴هلال ماه شوال رؤیت نشد | فردا آخرین روز ماه مبارک مضان است
🔹بنا بر اخبار واصله هلال ماه شوال در غروب روز پنجشنبه ۳۱ فروردین رؤیت نشد و فردا جمعه یک اردیبهشت ۱۴۰۲ مطابق با ۳۰ رمضان المبارک ۱۴۴۴ هجری قمری است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درآغوشخودباردیگربگیر..!😞
ساعات آخر است...
دلم شور میزند...
آقا چه شد حوالهی کربوبلای من؟!
دلتنگت میشویم
شاید دیگر تو را درک نکردیم
خداحافظ ای ماه میهمانیخدا ....
السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا شَهْرَ اللَّهِ الْأَکْبَرَ وَ یَا عِیدَ أَوْلِیَائِهِ الْأَعْظَمَ
شب جمعه است
هوایتان نکنیم میمیریم...
#شب_جمعه
#ماه_رمضان
زیارت+آل+یاسین+علی+فانی.mp3
5.83M
روز آخر ماه رمضونه!
بیاین یه زیارت آل یاسین بخونیمو
برای آقای غریبمون دعا کنیم:)
#زیارت_آل_یاسین
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد_و_یکم
ریش هایی که از اون فاصله هم معلوم بود کوتاه تر از قبله . داشت با پسر دیگه اي حرف می زد و همون لبخند قشنگ رو لباش بود . بی پروا می خندید و می دونستم چون مخاطبش یه مرده انقدر راحت می خنده .
پاهام یاراي رفتن نداشت و قلبم به جاي مغزم فرمان می داد به رفتن .
دلم می خواست بلند جیغ بکشم و بدوم به سمتش و داد بزنم " من اومدم امیرمهدي . ببین اینجا هم راحتت
نمی ذارم . "
ولی شرط بابا مانع از رفتار نسنجیده م می شد . و البته هیجان دیدن عکس العملش با دیدن من .
مامان و خاله و خانوم درستکار جلوتر از ما راه می رفتن . بهش که نزدیک شدیم مادرش صداش کرد .
درستکار – آقا امیر ! مهمون داري .
لبخندش رو کمی جمع کرد و محجوبانه به سمتمون چرخید . اول به مادرش نگاه کرد و بعد نگاهش رو کمی
چرخش داد که رو صورتم قفل کرد . براي لحظه اي نگاهش رو ازم گرفت .
لبخندش خشک شد . زل زد به زمین . ابروهاش بالا رفت . نگاه متعجبش بالا اومد و دوباره نگاهم کرد و باز
دوباره خیره شد به زمین .
ناباور زیر لب زمزمه کرد .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ..........
اومد به سمتمون . نگاه از زمین نگرفت .
مادرش ، مامان و رضوان و خاله رو بهش معرفی کرد . خیلی متین سلام کرد . و خوش امد گفت .
مادرش من رو نشون داد .
درستکار – ایشون رو هم که به خاطر داري !
سري تکون داد .
امیرمهدي – بله . خوش اومدین خانوم صداقت پیشه .
گر گرفتم . حس کردم همه دارن چهارچشمی ما رو نگاه می کنن . انگار بخوان مچمون رو بگیرن . سر به زیر
انداختم .
" ممنون " آرومی گفتم . و نفس عمیقی کشیدم تا اون گر گرفتگی از بین بره .
امیرمهدي جعبه ي تو دستش رو جلومون گرفت .
امیرمهدي – بفرمایید .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد_و_دوم
مامان و رضوان و خاله با لبخند شیرینی برداشتن و تشکر کردن . ولی دست من خشک شده بود و جلو نمی
رفت .
امیرمهدي به سمتم متمایل شد . و آروم گفت .
امیرمهدي – چرا بر نمی دارین ؟
با هزار بدبختی دست بردم و یکی برداشتم . زیر نگاه هاي مادرش بدجور دست و پام رو گم کرده بودم . انگار
قرار بود با همون دیدار اول بیان خواستگاریم و من نگران بودم مورد توجه قرار نگیرم . یا کار اشتباهی انجام
بدم .
خانوم درستکار با دست تعارمون کرد .
درستکار – بفرمایید داخل . بفرمایید . منزل خودتونه .
مامان و رضوان جواب تعارفش رو با لبخند دادن و همراه خاله راه افتادن سمت دري که نشون داد . اما من نمی تونستم نگاه از امیرمهدي بردارم و برم .
یه جوري بود ! کلافه نبود . ناراحت نبود . شاد نبود . ذوق نداشت . اما یه جوري بود . حس می کردم لبخند
محوي روي لباشه . و هنوز از دیدنم شگفت زده ست .
با دور شدن مامان و رضوان و خاله همراه مادر و خواهر امیرمهدي ، به ناچار نگاه ازش گرفتم و راه افتادم .
اما امیرمهدي سر جاش ایستاده بود و تکون نمی خورد .
از کنارش رد شدم و عطر حضورش رو به ریه هام کشیدم . بدجور دلم هواي اذیت کردنش رو کرد .
آخه مرد هم انقدر آروم ؟ انقدر معصوم و مظلوم ؟ انقدر بی حرف و ساکت ؟
خوب اون خوي شیطونم با این خصلت هاي امیرمهدي بدجور تو وجودم بالا و پایین می پرید . ولی تو خونه
شون و جلوي اون همه آدم که مطمئناً از اقوام و آشناهاي امیرمهدي بودن ؛ ممکن نبود .
تو حیاطشون دو تا قالی بزرگ پهن کرده بودن و خانوما اونجا نشسته بودن .
رفتم و کنار رضوان نشستم که داشت به مهرداد زنگ می زد که بگه ده دقیقه اي طولش بده ؛ بعد بیاد دنبالمون . حواسم به حرفاي رضوان بود . که سعی داشت هم آروم حرف بزنه که کسی صداش رو نشنوه و هم مهرداد رو راضی کنه . معلوم بود مهرداد داره غر می زنه .
یااالله " گفتن کسی همه به سمت در برگشتیم ."
با صداي امیرمهدي بود با یه سینی حاوي لیوان هاي شربت . شربت هاي آلبالو و پرتقال .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 #به_وقت_نقارهزنی_حرم
عیدتون مبارک 😍🎉
📹 ا.اعتباری
یِههَنذفرۍ،
یهکنجحَرم،
یهچَفیهمُتبرک،
ویِهدلعـٰاشق!💔
اینهَمونحِـسیه،
کہآرزودارم
بازمتَجربهشکُنم:))
بشینمیِهگوشهتوشلوغۍ
گِریهکنمبَراتو
بهزائراتنِگاهکنم🙂.
#آقای_اباعبدالله
#دلشڪستہ
✦✦┄┅┄፨•....•፨┄┅✦✦
🔹آخر ماه شد و ماه نیامد آخر
🔹سی سحر ناله زدیم آه نیامد آخر
🔹با کلافی سر بازار نشستیم ولی
🔹حیف شد یوسفم از چاه نیامد آخر
🔹جان ما از غم دوریش به لب آمده است
🔹صاحب غیبت جانکاه نیامد آخر
🔹شام هجران رخش از سر ما رخت نبست
🔹فجر امید سحرگاه نیامد آخر
🔹ترسم این است دوباره به تباهی بروم
🔹مشعل و روشنی راه نیامد آخر
❣ #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ ❣
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ ❣
✦✦┄┅┄፨•....•፨┄┅✦✦
۱٤۰۲.۲.۲
رندترین #نماز_تاریخی سال،
به امامت حضرت آیت الله خامنهای.😎
به امید عید فطری که به امامت شما باشد؛ یا صاحب الزمان
و اولین اقتدا کنندهی شما، در صف اول
حضرت آقا باشد😍
#نماز_تاریخی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
""مبارک باد عید روزهداران ""
🍃 عید سعید فطر را به تمام مسلمین جهان تبریک و تهنیت عرض می کنیم.
#استوری🌱
#عید_فطر مبارک 😍❤️
#ماه_رمضان