💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
اومد کنارم روي تخت نشست .
رضوان – بپرس کی اومدین ؟
من – مهرداد هم اومده ؟
پشت چشمی نازك کرد .
رضوان – من که بدون شوهرم جایی نمی رم !
مشتی به شونه ش زدم .
من – همچین می گه شوهرم انگار برادر من نبوده .
رضوان – الان شوهر منه .
من – برو بابا .
خیره شد به چشمام .
رضوان – باز گریه کردي ؟
سري تکون دادم .
من – آره . داشتم قرآن می خوندم .
نگاهی به قرآن کنار تختم انداخت .
رضوان – فقط به خاطر قرآن ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – چه فرقی می کنه ؟
رضوان – خوب چرا داري خودآزاري می کنی ؟ اینهمه مامان سعیده ( مامانم رو می گفت ) بهت گفت بیا بریم
عیادتش . خودت نیومدي . اگر می رفتی شاید آروم می گرفتی !
من – دیدنش بدتره رضوان .دلم کم طاقت تر می شه .
رضوان – اگه یه وقت بر حسب تصادف تو خیابون یا جاي دیگه دیدیش چی ؟
کلافه از روي تخت بلند شدم .
من – ببین . من قول دادم هیچ کاري و هیچ بهونه اي براي دیدنش جور نکنم . اگر یه دفعه اي دیدمش هم
اون کار خداست . من توش هیچ نقشی نداشتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛