💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_سی
مامان – نمی خواي جوابش رو بدي ؟ خسته شدم انقدر زنگ زد و تو جواب ندادي .
من – دلم نمی خواد صداش رو بشنوم .
مامان – بهتره جواب بدي و همین رو بهش بگی که انقدر زنگ نزنه .
شونه اي بالا انداختم .
من – خودش خسته می شه .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد و بلند شد رفت .
صداي زنگ پیام گوشیم بلند شد .
از طرف پویا بود . " فردا شب مهمونیه . میاي ؟ " .............
زیر لب گفتم .
من – رو که نیست ، سنگ پاي قزوینه .
"و براش پیام دادم " تو خواب ببینی
خیلی زود جواب داد " تو بیداري می بینم . به زور می برمت "
پوزخندي زدم . عمراً اگه حاضر می شدم برم و بذارم خوابی که برام دیده بود رو اجرا کنه . حق دست درازي نداشت . به قول امیرمهدي من خودم باید تعیین می کردم ملکه هستم یا نه . ارزشم بالا بود .
براي پویا زیادي بودم . کسی که همین اولش بلد نبود وفاداري رو .
" و براش ارسال
براش نوشتم " مرداي خونواده م انقدر بی غیرت نشدن که بذارن هر غلطی می خواي بکنی
کردم .
زنگ زد . و می دونستم احتمالاً عصبیه . پویا زود از کوره در می رفت . طاقت نداشت بشنوه بالاي چشمش
ابروئه . کاملاً قطب مخالف امیرمهديِ همیشه مهربون بود .
اینبار جواب دادم .
من – بله ؟
پویا – زراي اضافی می زنی !
من – چیه ؟ به اسب شا.ه گفتن یابو ؟
پویا – نه . خره داره زیادي عرعر می کنه
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿