💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_دو
اتفاق شبِ قبل مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد
گرچه که تموم شب خوابش رو دیده بودم و فقط به واسطه ی بیدار شدن و اسم زیارت رفتن برای چند لحظه فراموشش کرده بودم
حالم گرفته شد
اون اتقاق چیزی نبود که بشه بهش فکر کرد و بی اهمیت از کنارش گذشت
حداقل اینکه هنوز برای من تازه و داغ بود و بی توجهی بهش دور از ذهن بود
آروم گفتم:
من - تو هم فهمیدی پویا بوده ؟
رضوان - مهرداد ماشینش رو شناخت
من - فکر کردم فقط خودم فهمیدم
رضوان - فکر میکنی مامان سعیده و بابا جمشید نفهمیدن ؟
من - فهمیدن ؟
رضوان - بی شک
پس امکان نداشت بی تفاوت از کنار قضیه رد بشن و کاری نکنن
من - کاش نمیفهمیدن
رضوان ابرویی بالا انداخت
رضوان - مشکل فهمیدنشون نیست اینه که مدرکی ندارن که بتونن ثابت کنن چه کاری می خواسته انجام بده
من -به کی ثابت کنن ؟
رضوان - خونواده اش ، قانون
من - مامان و بابا چیزی گفتن ؟
رضوان - داشتن آروم با هم حرف میزدن من فقط کلمه ی شکایت رو از بین حرفاشون شنیدم
من - از چی شکایت کنن ؟ میتونه تو دادگاه منکر هر کاری بشه
رضوان - ولی اگر مدرک داشتیم و شکایت میکردیم هم تاوان اون همه هول و سکته ی ناقص ما رو میداد و هم مطمئن می شدیم دیگه اين کار رو تکرار نمیکنه الان باید هر لحظه نگرانت باشیم
من - نگران نباشین بلدم مواظب خودم باشم
رضوان - دیشب دیدیم چقدر مواظبی !
شونه ای بالا انداختم
من -حالا که اتفاقی نیفتاده
آهی کشید
رضوان - آره ، البته به لطف نرگس و امیرمهدی و البته تغییر مسیر ماشین
من - چطور ؟
بلند شد و رو به روم دست به سینه ایستاد
رضوان - تو که مات و مبهوت ماشین پویا شده بودی تکون هم نمیخوردی ما هم داشتیم جیغ میزدیم ،مهرداد میخواست بیاد طرفت که دید اونا لباست رو گرفتن کشیدن برای همین کمی عقب کشیده شدی و ماشین هم یه مقدار مسیرش رو کج کرد که یهت نخورد
کمکم کرده بودن ؟
یا بهتره بگم کمکم کرده بود !
اونم کی امیرمهدی !
لبخندی روی لبام نشست
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿