eitaa logo
حریم عشق
182 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 در یک تصمیم آنی رفتم مُهری برداشتم و دو رکمت نماز حاجت خوندم و بعد ازش بهترین رو طلب کردم و در آخر دعام با حسرت گفتم " کاش امیرمهدی اون بهترین تو برای من بود ... کاش سرنوشت من و امیرمهدی برای ازدواج هم به هم گره میخورد " با اینکه دلم ساز مخالف میزد، با اینکه می دونستم به این راحتی نمیتونم امیرمهدی رو فراموش کنم ولی زیر لب چند بار گفتم " راضیم به رضای خودت " *** صبح مامان گفته بود " روزه گرفتن فقط دوری از خوردن نیست باید همه ی وجودت روزه باشه باید حواست به دستورهای خدا باشه و ازشون اطاعت کنی پس تو جلسه ی خواستگاریت باید حجاب داشته باشی " شال طوسی روشنی روی سرم انداختم و رو به روی اینه ایستادم تا طوری روی سرم درستش کنم که موهام معلوم نباشه از اون کارای سخت بود تحمل شال برای چند ساعت اونم توی خونه ولی خب دلم نمی خواست وقتی دارم اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنم روزه ام مورد داشته باشه دستی به لباسم کشیدم یه بلیزشلوار پوشیده به رنگ آبی که از رضوان قرض کرده بودم چون هیچ کدم از لباس هام پوشیده نبود همه يا کوتاه بودن یا بدون آستین مطابق با سفارش مامان ارایش خیلی کم رنگی کردم که نه صورتم خیلی بی رنگ و رو باشه و نه به قول مامان مثل عروسک پشت ویترین مغازه پر از رنگ باشم وارد آشپزخونه شدم و به مامان و رضوان در حال صحبت گفتم: من - خوبم ؟ هر دو با هم برگشتن به سمتم مامان - آره مادر ،ماه شدی رضوان - آره چقدر بهت میاد عمراً دیگه ازت بگیرم این لباس رو لبخندی زدم من - مرسی ،چشماتون قشنگ میبینه مامان متعجب ابروهاش رو بالا داد و گفت: مامان -- تو و این حرفا ؟ خوبی مادر ؟ رضوان - درست شنیدم ؟ من - ببینین شما نمیذارین مثل دخترای خوب حرف بزنما ! اصلاً هم چشماتون قشنگ نمیبینه خودم خوشگلم هر دو خندیدن مامان - داری یواش یواش خانوم میشی مارال من - اِ؟ همین الان گفتین این حرفا بهم نمیاد مامان - بیست و سه ساله مادرتم بیست و سه سال به رفتارت عادت کردم عاشق حاضر جوابیت هم هستم برای من همون مارال همیشگی باش سرم رو کمی خم کردم من -امری باشه ؟ مامان - عرضی نیست فقط برو بشین استراحت کن که وقتی اومدن جلوشون غش و ضعف نکنی من -حالا اين قوم آتش افروز کی میان ؟ رضوان خندید و مامان اخمی کرد 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛