💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_یک
صدای پچ پچ های آرومی سکوت فضا رو کمی آشفته کرده بود
نه می دونستم چه حرفی رد و بدل میشه و نه میدونستم گوینده چه کسایی هستن
ترجیح دادم چشمام رو ببندم و در همون حال با صحنه ی نزدیک شدن ماشین دوباره برام تداعی شد
انقدر فکر کردم و حرف های پویا با اتفاق پیش اومده رو مرور کردم که نفهمیدم چطور زمان گذشت و خونواده ی درستکار برای بار دوم قصد رفتن کردن
نذاشتن برای بدرقه شون بلند شم و همونجور ازم خداحافظی کردن
نگاه امیرمهدی لحظه ی رفتن پر بود از نگرانی
" مواظب خودتون باشید " ی که زیر لب گفت پر بود از حس دلنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه و حرفش رو اینجوری تعبیر کنم
چند دقیقه بعد هم خونواده ی رضوان رفتن ولی مهرداد و رضوان شب پیش ما موندن
زودتر از بقیه به خواب رفتم با یه ذهن درگیر و پر از سوال
بیشتر خوابم کابوسی بود که من در اون از پویا دلیل کارش رو میپرسیدم و هزاران جواب بی سر و ته تحویل می گرفتم
***
با صدای رضوان چشم باز کردم
رضوان - مارال ! مارال جان !
نگاهش کردم گیج و خوابالود
لبخندی زد
رضوان - نمیخوای بلند شی ؟ پاشو دست و صورتت رو بشور و حاضر شو میخوایم بریم بیرون
بی حوصله گفتم:
من - اول صبحی بازیت گرفته ؟ زبون روزه تو این گرما کجا بریم ؟
رضوان - اتفاقاً الان وقت خوبیه میخوایم بریم زیارت
با همون چشمای خمار ابرویی بالا انداختم
من - زیارت ؟ کجا ؟
رضوان - مامان سعیده دلش هوای شاه عبدالعظیم کرده
چشمام رو بستم
من - زیارت میام ولی چادر سرم نمیکنم !
رضوان - تو چادر ملی من رو بپوش راحت تر از چادر معمولیه من از مامان سعیده چادر می گیرم
من - چادر چادره ملی و معمولیش فرق نداره روی سر من بند نمیشه اگر بهمون خندیدن ناراحت نشین !
رضوان - نگران نباش اگر از سرت هم بیفته رو زمین ولو نمیشه ، بلند شو دیگه
با کشیدن لباسم ناچار با سنگینی بلند شدم و روی تخت نشستم
من - آخه الان چه وقت زیارت رفتنه ؟
برگشتم نگاهش کردم ببینم عکس العملش چیه که دیدم خیره شده به صورتم
همونجور خیره پرسید
رضوان - چرا پویا اون کار رو کرد ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛