💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفت
از حرصم زیر لب خیلی آروم ادامه دادم
من - آه و واویلا .... کو جهان آرا
یه لحظه کمرم سوخت دست بردم سمت کمرم که از پشت دستی انگشتام رو فشار داد
میخواستم برگردم ببینم کی جرأت کرده چنین کاری باهام بکنه
که صدای سلام امیرمهدی تو خونه پیچید
و در جوابش صدای رضوان از کنارم و نرگس کمی اون طرف تر بلند شد
من هم نیمه نصفه و زیر لب جواب دادم
خیلی محجوبانه حال مامان و بابا و مهرداد رو پرسید
وقتی اسم از مهرداد برد فهمیدم مخاطبش رضوانه
وگرنه که حال مهرداد رو از من نمیپرسید
همین کارش هم باعث شد حس کنم کمی باهام سر سنگینه
احتمال دادم هنوز هم من رو مقصر جریان تو پاساژ میدونه و از حرفم دلخوره
منم ادمی نبودم که بخوام به راحتی از موضعم عقب نشینی کنم
منم به شدت معتقد بودم کار من اشتباه نبود
در ضمن در عقاید من منت کشی و آشتی کردن کار مرد بود
و وقتی دیدم امیرمهدی حتی برای رفع دلخوری ظاهری هم پیش قدم نمیشه حس بدی بهم دست داد
توقع داشتم حال و احوالی هم از من بپرسه اما...
بغض کردم
اگر براش مهم بودم یه کاری میکرد
یه حرفی میزد ولی سکوتش و ندید گرفتنم نشون میداد من تو دنیای امیرمهدی جایی ندارم
چی باعث شده بود اینجوری ندید گرفته بشم ؟
حرفم ؟ رفتارم ؟ تفاوت عقایدم ؟ وضع پوششم ؟ یا حضور رقیب ؟
و یکی تو ذهنم پی در پی می گفت
" والبته حضور رقیب ... حضور رقیب ... حضور رقیب ..."
تو قلبت کی عزیزتر شده از من ؟
کی اومد که بدت اومده از من ؟
نگاه ازش گرفتم و اخم کردم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿