eitaa logo
حریم عشق
151 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود . و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد . دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان دادم . من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟ لبخندي رو لباش نشست . درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده شمایین . چه تصادفی ! و باز خیره شد به من . با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی که سرش آوردم ؟ اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش رو می زد . رو کرد به مامان . درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو کوچه . مامان با لبخند خاصی نگاهم کرد و دعوت رو قبول کرد . همه با هم راه افتادیم سمت خونه ي امیرمهدي . دل تو دلم نبود . از هیجان و استرس دستام یخ کرده بود . لرز عجیبی داشتم . از ذوق دیدنش نفس ها به شماره افتاده بود . وارد کوچه شون که شدیم چشم چرخوندم براي پیدا کردنش . هر مردي تو کوچه بود رو دقیق نگاه می کردم . تو همون حین چشمام قفل شد به قامتش . قامت باریک و بلندش . تو اون پیرهن مردونه ي سفید و شلوار مشکی 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود . و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد . دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان دادم . من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟ لبخندي رو لباش نشست . درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده شمایین . چه تصادفی ! و باز خیره شد به من . با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی که سرش آوردم ؟ اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش رو می زد . رو کرد به مامان . درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو کوچه . مامان با لبخند خاصی نگاهم کرد و دعوت رو قبول کرد . همه با هم راه افتادیم سمت خونه ي امیرمهدي . دل تو دلم نبود . از هیجان و استرس دستام یخ کرده بود . لرز عجیبی داشتم . از ذوق دیدنش نفس ها به شماره افتاده بود . وارد کوچه شون که شدیم چشم چرخوندم براي پیدا کردنش . هر مردي تو کوچه بود رو دقیق نگاه می کردم . تو همون حین چشمام قفل شد به قامتش . قامت باریک و بلندش . تو اون پیرهن مردونه ي سفید و شلوار مشکی 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود . و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد . دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان دادم . من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟ لبخندي رو لباش نشست . درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده شمایین . چه تصادفی ! و باز خیره شد به من . با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی که سرش آوردم ؟ اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش رو می زد . رو کرد به مامان . درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود . و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد . دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان دادم . من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟ لبخندي رو لباش نشست . درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده شمایین . چه تصادفی ! و باز خیره شد به من . با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی که سرش آوردم ؟ اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش رو می زد . رو کرد به مامان . درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو کوچه . مامان با لبخند خاصی نگاهم کرد و دعوت رو قبول کرد . همه با هم راه افتادیم سمت خونه ي امیرمهدي . دل تو دلم نبود . از هیجان و استرس دستام یخ کرده بود . لرز عجیبی داشتم . از ذوق دیدنش نفس ها به شماره افتاده بود . وارد کوچه شون که شدیم چشم چرخوندم براي پیدا کردنش . هر مردي تو کوچه بود رو دقیق نگاه می کردم . تو همون حین چشمام قفل شد به قامتش . قامت باریک و بلندش . تو اون پیرهن مردونه ي سفید و شلوار مشکی 💛 🌿💛 💛