💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد
درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود .
و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد .
دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان
دادم .
من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟
لبخندي رو لباش نشست .
درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده
شمایین . چه تصادفی !
و باز خیره شد به من .
با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی
که سرش آوردم ؟
اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش
رو می زد .
رو کرد به مامان .
درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی
هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو
کوچه .
مامان با لبخند خاصی نگاهم کرد و دعوت رو قبول کرد .
همه با هم راه افتادیم سمت خونه ي امیرمهدي .
دل تو دلم نبود . از هیجان و استرس دستام یخ کرده بود . لرز عجیبی داشتم .
از ذوق دیدنش نفس ها به شماره افتاده بود .
وارد کوچه شون که شدیم چشم چرخوندم براي پیدا کردنش . هر مردي تو کوچه بود رو دقیق نگاه می کردم .
تو همون حین چشمام قفل شد به قامتش .
قامت باریک و بلندش . تو اون پیرهن مردونه ي سفید و شلوار مشکی
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد
درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود .
و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد .
دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان
دادم .
من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟
لبخندي رو لباش نشست .
درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده
شمایین . چه تصادفی !
و باز خیره شد به من .
با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی
که سرش آوردم ؟
اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش
رو می زد .
رو کرد به مامان .
درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی
هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو
کوچه .
مامان با لبخند خاصی نگاهم کرد و دعوت رو قبول کرد .
همه با هم راه افتادیم سمت خونه ي امیرمهدي .
دل تو دلم نبود . از هیجان و استرس دستام یخ کرده بود . لرز عجیبی داشتم .
از ذوق دیدنش نفس ها به شماره افتاده بود .
وارد کوچه شون که شدیم چشم چرخوندم براي پیدا کردنش . هر مردي تو کوچه بود رو دقیق نگاه می کردم .
تو همون حین چشمام قفل شد به قامتش .
قامت باریک و بلندش . تو اون پیرهن مردونه ي سفید و شلوار مشکی
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد
درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود .
و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد .
دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان
دادم .
من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟
لبخندي رو لباش نشست .
درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده
شمایین . چه تصادفی !
و باز خیره شد به من .
با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی
که سرش آوردم ؟
اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش
رو می زد .
رو کرد به مامان .
درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی
هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد
درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود .
و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد .
دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان
دادم .
من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟
لبخندي رو لباش نشست .
درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده
شمایین . چه تصادفی !
و باز خیره شد به من .
با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی
که سرش آوردم ؟
اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش
رو می زد .
رو کرد به مامان .
درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی
هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو
کوچه .
مامان با لبخند خاصی نگاهم کرد و دعوت رو قبول کرد .
همه با هم راه افتادیم سمت خونه ي امیرمهدي .
دل تو دلم نبود . از هیجان و استرس دستام یخ کرده بود . لرز عجیبی داشتم .
از ذوق دیدنش نفس ها به شماره افتاده بود .
وارد کوچه شون که شدیم چشم چرخوندم براي پیدا کردنش . هر مردي تو کوچه بود رو دقیق نگاه می کردم .
تو همون حین چشمام قفل شد به قامتش .
قامت باریک و بلندش . تو اون پیرهن مردونه ي سفید و شلوار مشکی
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛