💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_پنچ
سري تکون دادم .
من – هم آره هم نه .
زیر لب گفت .
مامان – چه جوري به بابات بگم ؟
و من ترسیدم از چیزي که باید به بابا گفته می شد .
ته دلم خالی شد از عکس العمل بابا . این موضوع دیگه موضوع مسافرت نبود که بابا باهاش کنار بیاد !
صبح که وارد آشپزخونه شدم نگاهی به صورت بابا انداختم . خیلی عادي بود . انقدر استرس داشتم از عکس العملش که از اون همه عادي بودنش جا خوردم . دل تو دلم نبود .
مامان با دیدنم لبخندي زد .
مامان – تازگیا سلامتم که می خوري !
بابا متوجهم شد .
سلام کردم و نشستم . هر دو جواب دادن اما حواس بابا به برنامه ي رادیو بود که با صداي بلند تو خونه پخش می شد . جمعه ي ایرانی .
به مامان اشاره کردم . لب زدم .
من – گفتی ؟
اخمی کرد . و با سر جواب داد " نه " .
دوباره ملتمسانه نگاهش کردم . که اخم بیشترش باعث شد کوتاه بیام .
بابا که رفت تو هال ؛ رفتم کنار مامان که داشت غذا درست می کرد .
من – مامان جونم ؟
داشت تو ظرف مرغا ادویه می ریخت .
مامان – مارال صد بار خواستم بگم ولی نشد . من با چه رویی به بابات بگم چیکار کردي ؟
من – همونجوري که می دونی قبول می کنه .
برگشت و نگاهم کرد .
مامان – واقعاً فکر می کنی می تونم ؟
با التماس گفتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛