💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل
کمی خودم رو بهش نزدیک کردم .
من – چند دقیقه مونده ؟
سرش رو به طرفم چرخوند . باز هم حاضر نبود نگاهم کنه .
امیر مهدي – چی چند دقیقه مونده ؟
من – صیغه دیگه !
سریع به آدماي اطرافمون نگاه کرد . کسی حواسش نبود .
امیر مهدي – می شه آرومتر حرف بزنین . الان پیش خودشون چه فکري می کنن ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – هر چی . حالا چقدر مونده ؟
ساعتش رو نگاه کرد .
امیر مهدي – وقتی داشتیم حرف می زدیم ساعت رو نگاه کردم . الان پنجاه دقیقه از اون موقع گذشته . اگر
حساب کنیم پنج دقیقه بعدش محرم شدیم ...
مکثی کرد ..
امیر مهدي – یه ربع دیگه صیغه باطله .
لبخندي از سر رضایت زدم .
پنج دقیقه هم براي من کافی بود .
براي اینکه نتونه مانع کارم بشه ، به سرعت دستم رو روي دستش گذاشتم و در همون حال با ناز گفتم .
من – امیر مهدي ؟
نمی دونم از حالت صدام بود یا گرماي دستم ، که سریع سر بلند کرد و چشم تو چشم شدیم .
نمی دونم چی شد . دنیا براي ما ایستاد یا ما گذرش رو حس نکردیم .
شایدم خدا مخصوصاً ثانیه ها رو کش داد .
هر چی بود که براي من به اندازه ي یه قرن بود حل شدن تو نی نی چشماش .
به نظرم نگاهش قشنگ بود چون من از نگاهش خوشم اومد .
چشماي کشیده ش با مژه هاي نه چندان پرش براي من خاص بود . چراش رو نفهمیدم . ولی لذت بردم که
باعث شدم چشم تو چشم بشیم .
لذت بردم که خیره ي چشمام شد و براي چند ثانیه نتونست نگاه ازم بگیره .
لبخند زدم . باز هم از سر رضایت . و باعث شد نگاهش به سمت لب هام هدایت بشه .
نمی دونم چی شد که سریع چشماش رو بست و ازم رو گرفت .
امیر مهدي – تا چند دقیقه ي دیگه ....
نذاشتم ادامه بده .
دستش رو که می خواست از زیر دستم بیرون بکشه ؛ محکم گرفتم و گفتم .
من – هنوز که محرمیم .
سري تکون داد .
امیر مهدي – بالاخره تموم می شه .
من – هنوز مونده .
با سر به اون افراد محلی اشاره کرد .
امیر مهدي – زشته !
بی خیال جواب دادم .
من – مهم نیست .
امیر مهدي – درست نیست .
خودم رو بیشتر بهش نزدیک کردم .
من – زنتم .
کمی ازم فاصله گرفت .
امیر مهدي – ناچار بودیم وگرنه از نظر شرعی شبهه داشت .
رفتم جلوتر و چسبیدم بهش .
من – محرمتم هر کاري هم بخوام می کنم .
کلافه بلند شد ایستاد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|