💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلوسه
نگاهم رو دوختم به امیرمهدي که هنوز داشت به مسیر رفتنشون نگاه می کرد و تو ذهنم یه بار دیگه، کاري که می خواستم بکنم رو مرور کردم .
براي یه لحظه صورت پویا جلو چشمام ظاهر شد .
اخمی کردم . و تو دلم بهش توپیدم " من فعلاً زن امیرمهدي ام . تو برو تا بعد " .
و سعی کردم خط قرمزي بکشم رو تصویرش .
امیرمهدي سرش رو پایین انداخت و می خواست بره سمت مرد مجروح که از روز پیش انگار تو کما بود . سریع دستم رو به سرم گرفتم و با صداي نازکی گفتم .
من – آي ....
چرخید به سمتم .
امیرمهدي – چی شد ؟
چشمام رو ریز کردم و سعی کردم طبیعی بازي کنم .
من – واي امیرمهدي . سرم داره گیج می ره .
خودش رو بهم نزدیک کرد .
امیرمهدي – بشینین . حتماً به خاطر گرسنگیه .
چشمام رو بستم .
من – بله دیگه . حواست به من نیست . واي . نمی تونم بشینم !
امیرمهدي – سعی کنین بشینین . الان براتون پتو میارم که روش دراز بکشین .
خوبه که باور کرد .ولی نمی خواستم اینجوري پیش بره .
فکر کردم تا بگم سرم گیج می ره بغلم می کنه یا حداقل دستم رو می گیره . ولی زهی خیال باطل ! این کی بود دیگه ؟ در همه حال مراعات می کرد .
دیدم اگر بره دیگه نمی شه کاري کرد .
چنگ زدم به کنار یقه ي لباسش .
من – واي . نه . نمی تونم . کمکم کن .
هول کرد . دو تا دستش رو با کمی فاصله از بدنم به صورت حائل در آورد . مثلاً اینجوري می خواست کمکم کنه تا نیفتم. حرصم گرفت . واي که این همه مثبتی اعصابم رو ریخته بود به هم .
رشته هاي عصب مغزم پیچید به هم . و چیزي تو ذهنم زنگ زد و من بدون فکر کردن به عاقبت کارم ، خودم رو انداختم توي بغلش و کمرم رو مماس دستش کردم . جوري که ناچار شد کمرم رو بگیره .
آخ که ضربان قلبش رو خوب حس می کردم . تاپ ... تاپ .
با ناز گفتم .
من – واي . امیر مهدي .
و سرم رو طوري روي شونه ش قرار دادم که نفس هام بخوره به پوست گردنش .
باز پویا تو ذهنم رنگ گرفت و من با لجاجت پسش زدم . جایی براي پویا نبود .
اگر این کار رو یکبار با پویا انجام می دادم عاقبتم می شد ، زن شدن بدون عقد کردن و حالا داشتم تو آغوش مرد دیگه اي اینکار رو انجام می دادم بدون ذره اي نگرانی . چقدر قابل اطمینان بود امیرمهدي که من جرأت
این کار رو پیدا کردم .
منی که خونواده م به شدت به این چیزا حساس بودن . درسته مذهبی نبودیم ولی پدر و مادرم با همچین چیزایی اصلاً موافق نبودن . تنها چیزي که باهاش مشکل نداشتن مدل لباس پوشیدنم بود و دوست شدنم با
پسرا اونم به قصد ازدواج . یه دوستی سالم و بدون رابطه .
صداي نفس هاي خاص امیرمهدي من رو متوجه موقعیتمون کرد .
خودم رو بیشتر بهش فشار دادم .
صدایی ازش شنیده نمی شد جز صداي نفس هاش . که عمیق بود و پر شتاب .
نه فشارم می داد و نه دستاش رو از دورم بر می داشت .
انگار یه جورایی مسخ شده بود و نمی تونست کاري انجام بده .
می دونستم دارم باهاش چیکار می کنم . اینجور ادما حساس بودن . چون هیچ وقت هیچ تماسی با زن نداشتن
کمی خودم رو بالا کشیدم که آروم و با نرمی فاصله گرفت .
بعد هم خیلی زود به سمت مخالفم چرخید و ازم دور شد...
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿