eitaa logo
حریم عشق
182 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
Seyed Amir Hoseini - Miayam 2.mp3
9.61M
هرجا‌باشم؛من‌پشت‌پنجره‌فولادم‌ . .✨
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده از مزار داداش امیدمون... التماس دعا
🔴معجزه امام‌رضا که اخیرا اتفاق افتاد👇 ❤️🍃یک عروس وداماد اصفهانی که تازه ازدواج کرده بودن تصمیم میگیرند بنابه اسرار داماد برند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاضر میشه بیاد که فقط برن تفریح و داخل نرن. چند روزی رو با تفریح وخرید گذراندن تا اینکه روز آخر شد و برای بازگشت ازهتل خارج شدن. وقتی به میدان پانزده خرداد رسیدن داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا دادکه عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آوردوبه تمسخر گفت: امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛ بای بای. داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند که ناگهان😳😱...... ادامه داستان باز شود https://eitaa.com/pana_esfahan 🎁ویژه میلاد امام رضا😍پیشنهادی👆
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سمیرا - به به سلام به ستاره ی سهیل من -سلام همدیگه رو بوسیدیم با گذاشتن دستش پشت کمرم من رو به سمت داخل هدایت کرد با دیدن مرجان ابرویی بالا انداختم من - سلام تو هم اینجایی ؟ بلند شد و اومد به سمتم مرجان - سلام خانوم بی معرفت چه عجب ما شما رو دیدیم با مرجان هم روبوسی کردم کنارش نشستم و بعد از گرفتن بهونه ی شلوغی سرم برای نبودن تو جمعشون سر صحبت رو باز کردیم از مهمونیای که نبودم شروع به صحبت کرد از بچه هایی که میشناختم اینکه مهناز و سعید دوستیشون رو به هم زدن اینکه الهام میخواد با پدرام دوست شه و دنبال یه راهی برای مخ زنیه و در عوض پدرام بهش راه نمیده سمیرا با سینی حاوی لیوان های شربت اومد وقتی بهم تعارف کرد بی توجه بهش در حالی که تموم حواسم به حرفای مرجان بود یه لیوان برداشتم همون موقع حس کردم چقدر تشنمه انگار از صبح آب نخورده بودم در همون حین هم لیوان رو به سمت دهنم بردم مغزم شروع کرد به تحلیل اینکه چرا حس میکردم از صبح آب نخوردم کمی تو ذهنم گشتم تا ببینم به یاد میارم کی آب خوردم ؟ هر چی گشتم چیزی پیدا نکردم چرا آب نخورده بودم ؟ یعنی از صبح آب نخورده بودم ؟ و یکی تو ذهنم جواب داد نخوردی چون روزه ای سریع لیوان رو که به لب هام نزدیک شده بود دور کردم و روی میز گذاشتم و سعی کردم با توجه به حرفای مرجان و بعضاً سمیرا از فکر اون لیوان شربت خنک و میوه هایی که جلوم گذاشته میشد و اون ظرف پر از شیرینی دانمارکی بیرون بیام خیلی سخت بود خودداری از خوردن در حالی که دلم از داخل باهام سر جنگ گذاشته بود یک ساعتی رو تونستم به بهانه ی حرف زدن و پرسیدن راجع به هر چیزی که به ذهنم می رسید از توجه شون به نخوردنم کم کنم ولی وقتی حرفامون تموم شد و نگاه های خاص سمیرا به ظرف های دست نخورده ی جلوم شروع شد فهمیدم راه فراری ندارم ‏ سمیرا با ابرو اشاره کرد سمیرا - چرا نمیخوری ؟ من- میخورم مرجان هم که در حال خوردن آلو بود با دست اشاره کرد و گفت مرجان - بخور دیگه من - میخورم و سعی کردم نگاهم رو به چیزی معطوف کنم و دنبال شروع بحث جدیدی باشم که سمیرا باز گفت 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سمیرا - بخور نگاهش کردم موشکافانه نگاه می کرد باید میگفتم دیگه فقط تو دلم دعا کردم شروع نکنن به مسخره کردن دهن باز کردم به گفتن که سمیرا زودتر از من گفت سمیرا - روزه ای ؟ نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت سری تکون دادم من - آره با این حرفم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد انگار راضی بود از مچ گیریش ولی مرجان با دهن باز نگاهم میکرد سمیرا ابرویی بالا انداخت و کمی خودش رو جلو کشید سمیرا - نه مثل اینکه قضیه به حدی جدیه که به خاطر این پسره روزه هم میگیری لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم من - باور کن چیزی بینمون نیست خیلی اتفاقی یه آشنایی صورت گرفت و ... پرید وسط حرفم سمیرا - که منجر شد به خواستگاری من -نه بابا چرا برای خودت میبری و می دوزی ؟ سمیرا - بریدن و دوختن ؟ جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه رد و بدل می کردین اونوقت می گی می برم و می دوزم ؟ من - اون روز به خواست رضوان ... اینبار مرجان پرید وسط حرفم ‏ مرجان - تازه با اون شرایطی که پویا می گفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟ بعد میگی به خواست رضوان ؟ کی از خوشی غش کرد ؟ امیرمهدی ؟ کی ؟ نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن حرف می زد ؟ سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون من -ما فقط داشتیم درباره ی ... سمیرا - درباره ی عشق و عاشقی حرف می زدین ؟ به این راحتی وا دادی و بهش گفتی دوسش داری ؟ خیلی خری حداقل یه مقدار خودت رو دست بالا می رفتی و به این زودی چیزی نمی گفتی، راستی رضوان هم باهاتون بود ؟ پس رفته بودین خرید عروسی من - یه دقیقه گوش کن ... مرجان --ولی خدایی کی باور میکرد پویا رو بذاری کنار و بری دنبال اینجور آدما ؟ دوباره خواستم با تمام صداقت واقعیت رو بگم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿
.. رفیق، اگہ‌دانش آموزۍ، دانش جویۍو یاهرچہ کہ‌ذره اۍ میتونہ‌اثر گذار باشہ‌در ملتۍکہ قراره به دست صاحب الزمان (عج)داده شه ازاین به بعد بیشتر تلاش کن بیشتر بجنگ کشور امام زمان نیاااز داره به چہارتا باسواد، به سرباز موفق حیفہ‌ها تاجوونۍ مراقب باش غافل نشۍ.
💥تو روابط حرام اولین چیزی که باید بهش توجه بشه "ترس" هست. ⭕️ تا دیدی دوباره دلت میخواد رابطه حرام رو ادامه بدی برو آیات جهنم رو بخون توی قرآن یاد مرگ و سختی های قبر بیفت. 😨😱🔥 اینا کمک میکنه که هوای نفست مثل یه موش ترسو بره توی لونش!😊 👊
"‏يا سَند قلبِي، وسِر أبتسامتِي وكُل كُلي" ای تکیه‌گاه دلم، راز لبخندم و تمامِ تمام من!(:🤍
حریم عشق
"‏يا سَند قلبِي، وسِر أبتسامتِي وكُل كُلي" ای تکیه‌گاه دلم، راز لبخندم و تمامِ تمام من!(:🤍 #عزیزم‌حس
- من همان رانده شده از درِ غیرم‌ ارباب نیست غیر از تو مَرا هیچ‌ خریدار‌ ، حسین ..
«ببخش آن گناهانی که.. اشتیاق ما را به اباعبدالله کم میکند،‌آن معصیت هایی که مارا تامرزِ خداحافظی با حسین می برد» 💔 ❤️‍🩹
حریم عشق
نذر‌کـردم‌که‌اگر‌کربَلا‌قسمت‌شد‌؛ اربعین‌جای‌رقیه‌به‌زیارت‌بروم💔(:
سرگرمِ روضه هایِ" شبِ جمعه ام " ولی دل تنگِ " کربلا " شدنم را چه میکُنی ...؟
4_5866096066935393578.mp3
6.84M
- أنت كل أصدقائي , آه حسین؛ * برای امشب ؛ شب جمعه
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - اگر گوش کنین میگم که... سمیرا - تازه به هیچ کس هم نگی که نامزد کردی صیفه هم خوندین دیگه ؟ آخه این آدما بدون محرمیت نگاهتم نمیکنن چه برسه بخوان حرف بزنن!!! من - صیغه برای .... مرجان - حتماً خوندن پس رسماً زن و شوهرین! آفرین خیلی زرنگیا! سمیرا - خیلی خری که یه کلام حرف نزدی و بگی نامزد کردی مگه می خواستیم نامزدیت رو به هم بزنیم که نگفتی مرجان - نترس مارال مخ شوهرت رو نمی زنیم ما اهل اینجور ازدواجا نیستیم سمیرا - خدایی چه فکری کردی که دعوتمون نکردی ؟ سکوت کرده بودم ‏ نمیذاشتن حرف بزنم برای خودشون پشت سر هم حرف می زدن و مجالی نمیدادن که توضیح بدم و واقعیت رو بگم یه نگاهم به مرجان بود و یکی به سمیرا یکی این می گفت و یکی اون امیرمهدی رو ندیده مسخره می کردن به خاطر عقاید مذهبیش و می خندیدن حرفاشون مثل آوار رو سرم خراب میشد حال بدی پیدا کرده بودم حق نداشتن کسی رو ندیده به باد تمسخر بگیرن من رو با مانتوی کوتاه در کنار امیرمهدی تسبیح به دست و در حال ذکر گفتن تجسم میکردن و میخندیدن 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 حرفاشون به جایی رسید که ناخوداگاه شرم کردم هاج و واج نشسته بودم و نگاهشون می کردم وقتی گوش هاشون رو به روی شنیدن واقعیت بسته بودن و نمیخواستن بشنون و نمیذاشتن حرف بزنم باید چیکار می کردم ؟ چاره ای جز اینکه ساکت بشینم و بذارم بحثشون رو پیش ببرن ؛ نداشتم زمانی بهتم زیاد شد که بحث رو به دیدن امیرمهدی کشیدن و من نتونستم بحث پیش رفته تا ناکجا آباد رو به مسیر اصلی برگردونم سمیرا خیلی حق به جانب رو به من گفت سمیرا - بالا بری ؛ پایین بیای باید شوهرت رو به ما نشون بدی مرجان - نکنه از بس خوشگله قایمش کردی ؟ سمیرا - فکر دو دره کردن هم به سرت نزنه که حواسمون هست مرجان - سمیرا شاید باید وقت قبلی بگیریم آره مارال ؟ سمیرا - از الان داریم وقت می گیریم دیگه مرجان - زود بگو کی بیایم برای دیدنش ؟ مستأصل نگاهشون کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم من -الان که نمیشه مرجان - چرا ؟ نکنه چون ماه رمضونه ؟ سمیرا - آره دیگه الان داره عبادت میکنه وقت نداره و هر دو زدن زیر خنده مرجان میون خنده گفت مرجان - بعد ماه رمضون چی ؟ اون موقع که دیگه در حال کله تو قرآن فرو بردن نیست ؟ سمیرا - بابا اینجور آدما خودشون یه پا قرآنن مثل طوطی برات آیه به آیه می خونن باور کن یه کلمه هم نمیفهمن یعنی مغزشون نمی کشه بهم برخورد حق نداشتن درباره ی هیچ کس اینجوری حرف بزنن یعنی یه روزی منم اینجوری بودم ؟! 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام : ‌ 💌 با مَهدیِ ما حجّت‌ها گسسته می‌‌شود؛ او پایان‌بخش سلسلۀ امامان، نجات‌بخش امّت و اوج نور است و رازی پیچیده دارد. ‌ 📙بحار الأنوار، ج ۷۷، ص۳۰۰ و فرجنا به
❣السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه؛ ✋🏻 بــاهـرنفسی سلام‌ڪردن‌عشق‌است آقابہ‌تـواحتـرام‌ڪردن‌عشق‌است اسـم‌قشنگٺ‌بہ‌میان‌چون‌آیـد ازروۍادب‌قیام‌ڪردن‌عشق‌است اللهم عجّل لولیک الفرج وفرجنا به بحق زینب کبری سلام الله علیها 🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از اَنارستــــــون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👊تو راه خـدا از توهـین ها نتـرس👊 اصلا مومن، مومن نمیشه تا وقتی که تمسخر نشه... 🌱 💚رفقا یادمون نره بلند ترین ارتفاع دنیا که میشه ازش بیوفتی،چشمای امام زمان💚 😍محکم ادامه بدید که قطعا پیروزی از آن جبهه ی ماست😍 🌱اللهم عجل لولیـــک الفرجـ🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پرونده سنگین / دوربین مخفی 🔹یک روز شگفت انگیز در زندان و همراه با زندانیان جرائم غیرعمد 🔹حیرت زندانیان با مشاهده صحنه ای که انتظارش را نداشتند اگر دلی شکست ما را هم دعا کند.
از لحاظ روحی احتیاج دارم ؛ طبقه بالای حرم امام حسین درس بخونم :)🤍..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تردید‌ مڪن‌ تصورش هم زیباسٺ🙂 ایواݩ ِ امام ِ مجتبۍ ࢪا ؏ـشق است..(: 👀💚
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 پشت چشمی نازک کردم من - تو که رفتی واسه ی من جای آشتی که نذاشتی .... با آهنگ خوندم ولی بیت دوم رو نگفتم زیادی عاشقانه بود نرگس - یعنی میگی منم بگم آشتی نمی کنی ؟ باز با یه بیت ترانه جوابش رو دادم شاید در اصل میخواستم ذهنش رو منحرف کنم من - من دوست دارم عاشقتم .... اینجوری آزارم نده رضوان - وای نرگس الان هر چی بگی این میخواد با آهنگ جوابت رو بده نرگس با شگفتی نگاهم کرد من - اینجوری نگام نکن ... با نگات صدام نکن ... اینجوری نزن به شيشه ی دلم می شکنه ... رضوان سری به حالت تاسف تکون داد رضوان - نگفتم ؟ این خواهرشوهر من از عجایب هفتگانه ست لبخندی زدم من - یکه زن و یکه سوارم .... هیچ کجا رقیب ندارم .... نرگس خندید نرگس - به خدا تکی مارال من -همه ی دنیا نمیدیدن منو ... من کنار تو تماشایی شدم رضوان - بسه مارال ، بریم سرم رو بالا انداختم و دستم رو به طرف نرگس دراز کردم من - منو با خودت ببر .. ای تو تکیه گاه من ... خوبه مثل تن تو ... با تو همسفر شدن رضوان چشم و ابرویی اومد به معنای اینکه تموم کن زودتر بریم اما من قری به سر و گردنم دادم و در حالی که عقب عقب از اتاق بیرون می رفتم خوندم من -ا برو به من کج نکن ... کج کلاه خان یارمه ... دست هام رو تو هوا حرکت دادم و به خودم اشاره کردم من - خوشگلم و خوشگلم ... دل ها ... چرخیدم به طرف مخالف و از دیدن فرد رو به روم ریتم از آهنگم رفت و حس از خوندنم من - گرف...تا...ر....مه امیرمهدی کنار مادرش ایستاده بود و انگار داشتن حرف میزدن که با ورودم به هال و آهنگ خوندنم متوجهم شدن... حواسش کاملاً به من بود این رو از ابروهای بالا رفته اش فهمیدم چون خودش که نگاهم نمیکرد بهتم از دیدنش به قدری بود که بدون فکر برای جبران حرکتم آروم شروع کردم به خوندن چیزی که مجاز باشه و اولین چیزی که تو دهنم اومد اين بود من - ممد نبودی ببینی ... شهر آزاد گشته ... خون یارانت پر ثمر گشته ... ممد... نگاهم میخ صورتش بود که هیچ تغییر خاصی نداشت نه شگت زده بود و نه خوشحال نه ناراحت و یا عصبانی خنثی بود و این باعث میشد نتونم بفهمم تو ذهنش چی میگذره 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛