#شهیدانه
این آخری ها، انگار منتظر شهادت باشد، عجیب مصمم بود که نمازش را اول وقت بخواند.
از ارومیه می آمدیم سمت مهاباد. یک هو گفت: بزن بغل.
گفتم: چی شده ؟
گفت: وقت نمازه.
گفتم: این جا وسط جاده امنیت نداره. اگه صبر کنی، یک ربع دیگه می رسیم، با هم می خونیم.
گفت: همین جا وایستا نماز اول وقت بخونیم. اگه هم قراره توی نمازکشته بشیم، دیگه چی از این بالاتر؟
[یادگاران، کتاب شهید بروجردی]
هدایت شده از کلوپِ کتاب امامزادگان عشق
همراهان عزیز😎🤩
ان شاءالله فردا شب مسابقه شهدایی در کانال (امامزادگان عشــق🤩) برگزار می شود
آنلاین باشید🥰
#شهیدانه
توي مسجد دور هم نشسته بوديم. سيّدجمال وارد مسجد شد. يکي از بچّهها با خنده گفت:« تابلوي غيبت ممنوع! حرفتون رو عوض کنين! ».
نزديکمان شد. با همديگر دست داديم و احوالپرسي کرديم. موقع نشستن گفت:« اگه از بيکاري دارين غيبت ميکنين من نيستم!».
يکي از بچّهها گفت:« ما ميگيم فلاني اين کار رو کرد نبايد انجام ميداد اشتباه کرده، غيبته؟».
جدي گفت:« اگه حرفي بزنين که راضي نباشه آره! ».
شهید سید جمال احمد پناهی
[منبع فرهنگنامه شهدای سمنان]
دیده بود بروجردی فرماند منطقه است، آمده بود پیشش. گفته بود دشمن داره می آد جلو، هیچ امکاناتی هم نیست.
بروجردی هم که همیشه ی خدا می خندید. این بار هم خندیده بود. طرف عصبانی شده بود؛ زده بود زیر گوشش.
برای چندمین بار بود که یکی می زد توی گوش بروجردی. بلند شده بود، صورتش را بوسیده بود، گفته بود شما خسته شده ای. بیا بشین. درست می شه.
[یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی]
#شهیدانه
همیشه یک دستمال پارچه ای داخل جیبش داشت. وضو که می گرفت، آن را درمی آورد و با آن دستانش را خشک می کرد و هیچ گاه از حوله استفاده نمی کرد .
گاهی بعد از نماز ذکر مصیبتی خوانده می شد. شدیداً متأثر می شد و اشک می ریخت. همان دستمال را درمی آورد و جلوی چشمانش می گرفت. عشق و علاقه فراوانی نسبت به ائمه داشت.
شهید یوسف کلاهدوز
[کتاب هالهای از نور، ص102]
آقا!
اگر فرج شما نزدیک نیست
از خدا مرگ مرا بخواهید:)
🪴؛کتاب:قبلهیآخرین
_______
@omidgah|ملجا
ایکسانیکهایننوشتهرامیخوانید،
اگرمنبهآرزویمرسیدمودلازایندنیاکَندم،
بدانیدکهنالایقترینبندههاهم
میتوانندبهخواستِاو، بهبالاترین
درجاتدستیابند..!
البتهدرایـنامرشکینیستولےباردیگر
بهعینهدیدهایدکهیكبندهیگنھکارِخدا
بهآرزویشرسیدھاسـٺ:)🥀!
#شھیدامیرحاجامینی
__________
@omidgah|ملجا