eitaa logo
مَلجَــــــا
277 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
‌﷽ ما نه از رفتن آنها، که ازماندن خویش دلتنگیم! #شهید‌سید‌مرتضی‌آوینی •همسایه ⸤ @shahid74m ⸣ 「 @maljakhat 」خوشنویسی ملجا• •تنها راه ارتباطی: https://daigo.ir/pm/1HaxEU ོ کپی‌حلال‌بھ‌شرط‌ذکر۳صلوات‌ جهت‌تعجیل‌درفرج‌‌‌و‌شادےارواح‌طیبه‌ےشهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
خبر‌شهادتشو‌ڪ ِ شنیدم‌ خیلے‌ناراحت‌شدم‌.بے‌قرار‌بودم حالم‌خیلے‌بد‌بود‌ هرشب‌با‌خدا‌حرف‌مےزدم‌... التماس‌مے‌ڪردم‌ڪ ِ‌خوابشو‌ببینم... یڪ‌شب‌با‌حضرت‌زینب‌"س"حرف‌مے‌زدم بعد‌گفتم:خدایا‌... راضی‌ام‌به‌رضای‌‌تو... بعدش‌قران‌خوندمو‌خوابیدم اومد‌به‌خوابم تو‌خواب‌بهش‌گفتم: -توقول‌دادے‌ڪ ِ برگردی‌، چرا‌تنهام‌گذاشتی؟ چرا‌رفتے؟ گفت: -من‌اسمم‌جزو‌لیست‌شھدا‌بود +پس‌من‌چے؟ -برو‌یه‌خودڪار‌بیار! اسممو‌تو‌ڪاغذ‌نوشت‌ توپرانتز‌"همسر‌مهربونم" گفت‌: -ماتواین‌دنیا‌ابرو‌داریم‌شفاعتتو‌مےکنم عقدمون‌↯ ²⁹اسفند‌سال⁹¹بود... روز‌ولادت‌حضرت‌زینب‌"س" شرو؏‌وپایان‌زندگیمون‌با‌حضرت‌زینب‌"س" گره‌خورد -به‌نقل‌از‌همسر‌شھید [مذهبے‌ها‌عاشق‌ترن]
میخواست بره مأموریت… گفت: “راستی زهرا… احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…!” داد زدم: “تو واقعاً‌ ¹⁵روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده…؟!” گفت: “آره…اما خودم باهات تماس میگیرم… نگران نباش…” دلم شور میزد… گفتم: “انگار یه جای کار میلنگه امین…! جاااان زهرا…(: بگو کجا میخوای بری…؟"‌ گفت: “اگه من الآن حرفی بزنم… خب نمیذاری برم که… دلم ریخت… گفتم: “نکنه میخوای بری سوریه…؟!” گفت: “ناراحت نشیا…آره میرم سوریه…” بی‌هوش شدم… شاید بیش از نیم ساعت… امین با آب قند بالا سرم بود… به هوش که اومدم… تا کلمه سوریه یادم اومد… دوباره حالم بد شد… گفتم:"امین…واااقعا،داری میر ی ی ی…؟ بدون رضایت من…؟” گفت: “زهرا… بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن… حس التماس داشتم… گفتم: “امین تو میدونی که من چقدر بهت وابسته‌م… تو میدونی که نفسم بنده به نفست…♥️” گفت:"آره میدونم…” گفتم: “پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…؟” صداش آرومتر شده بود… . عاشقت هستم شدیدا دوستت دارم دلبری هایت بماند بعد فتح سوریه . “زهرا جان…♥️ ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعه‌ایم…؟ مگه ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم…؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسه… اگه ما نریم و اونا بیان اینجا… کی از مملکتمون دفاع می‌کنه…؟” دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه… خوابی دیده بودم که… نگرانیمو نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود… خواب دیدم یه صدایی که چهره‌ ش یادم نیست… یه نامه‌ واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود: “جناب آقای امین کریمی… فرزند الیاس کریمی… به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است…” پایینشم امضا شده بود… -به‌نقل‌از‌همسر‌شھید -@omidgah "-