eitaa logo
مَلجَــــــا
246 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
‌﷽ ما نه از رفتن آنها، که ازماندن خویش دلتنگیم! #شهید‌سید‌مرتضی‌آوینی •همسایه ⸤ @shahid74m ⸣ 「 @maljakhat 」خوشنویسی ملجا• •تنها راه ارتباطی: https://daigo.ir/pm/1HaxEU ོ کپی‌حلال‌بھ‌شرط‌ذکر۳صلوات‌ جهت‌تعجیل‌درفرج‌‌‌و‌شادےارواح‌طیبه‌ےشهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_فاطمه من رفتم:)✋🏾 +پاشو؛خیلے زود داری تنهام میزاری😭💔 -@omidgah "-
. وقتے مےاومد خونہ،دیگه نمے ذاشت من کار کنم. زهرا رو مےذاشت رو پاهاش‌و با دست بہ پسرمون غذا میداد. مےگفتم : یکے از بچہ ها رو بده بہ من. با مهربونے مےگفت : نہ شما از صبح تا حالا بہ اندازه کافے زحمت کشیدی:) مهمون هم کہ میامد پذیرایے با خودش بود دوستاش بہ شوخے مےگفتن : مهندس کہ نباید تو خونه کار کنہ! مےگفت: من کہ از حضرت‌علے{ع} بالاتر نیستم مگہ بہ حضرت‌زهرا{س} کمك نمے کردند؟!♥️ شهآب‌ص⁷⁴ -@omidgah "-
هَمیشه‌توخونه‌صِدام‌میزَد: "همسرِشهیدنوروزی... هَمسرِشهیدجان..." وقتی‌زُل‌میزدبهم میگفتم‌بازچیشُده؟ میگفت: سِنت‌ڪوچیکترازاونیه‌که‌بِهت‌بگن همسرِشهید...✨ هَنوزبچه‌ای‌آخه! عَوضش‌میشی‌کوچیکتَرین‌همسرِ شهید...((: -@omidgah "-
وقتے مےاومد خونہ،دیگه نمے ذاشت من کار کنم. زهرا رو مےذاشت رو پاهاش‌و با دست بہ پسرمون غذا میداد. مےگفتم : یکے از بچہ ها رو بده بہ من. با مهربونے مےگفت : نہ شما از صبح تا حالا بہ اندازه کافے زحمت کشیدی:) مهمون هم کہ میامد پذیرایے با خودش بود دوستاش بہ شوخے مےگفتن : مهندس کہ نباید تو خونه کار کنہ! مےگفت: من کہ از حضرت‌علے{ع} بالاتر نیستم مگہ بہ حضرت‌زهرا{س} کمك نمے کردند؟!♥️' شهیدحسن‌آقاسی‌زاده شادی روحش صلوات ⌈@omidgah
لِباسهایِ‌خونی‌اش‌راگذاشته‌بودندداخِلِ یِک‌کیسه‌یِ‌پلاستیڪی... روزِسوم‌کِه‌خانه‌خَلوت‌تَرشـد رَفتم‌ڪیسه‌راآوردم... خون‌هَم‌اگربِماندبویِ‌مُردارمیگیـرد! بااحتیاط‌گِره‌اش‌رابازڪردم‌و لِباسهاراآوردم‌بیـرون... بویِ‌عطرپیچیدتویِ‌خانه.. عطرِگلِ‌مـحمدی!عـطری‌کِه‌حَسـن‌میزد:)) به‌روایت‌همسر @omidgah
ایمان یک انسان مهربان و خوش اخلاق بودیک انسان صبور که حتی در این مدت زمانی که ما با هم زندگی کردیم صدای بلندش رو نشنیدم. برای من خیلی مهربون بود♥️' هر کدوم از ما به خاطر هم،از خودمون میگذشتیم. ایمان من رو مهربانو و منم اون رو مهربون صدا می زدم و همیشه میگفت‌: مهربون یعنی نگهبان مهربانو اگر ایمان جایی بود و من در کنارش نبودم و میپرسیدم خوش میگذره؟ میگفت خانم گذشتنی میگذره اما خوش نه، اگر قشنگ ترین جای دنیا هم باشم و تو نباشی بهم خوش نمیگذره مطمئن باش. -به‌نقل‌از‌همسر‌شهید @omidgah
مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم. باخنده گفت: تو نمی گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من! همسر شهید همت می گوید: بارها به من می گفتند: «این چه فرمانده لشکری است که هیچ وقت زخمی نمی شود؟ برای خودم هم سؤال شده بود، از او می پرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟ می خندید ،حرف تو حرف می آورد و چیزی نمی گفت. آخر، شب تولد مصطفی رازش را به من گفت: «پیش خدا کنار خانه اش، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمی یا اسیر نشوم. آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.» همین هم شد -به‌نقل‌از‌همسر‌شهید . همان، ص66. @omidgah
همسر شهید همت: مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم. باخنده گفت: تو نمی گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من!(7) همسر شهید همت می گوید: بارها به من می گفتند: «این چه فرمانده لشکری است که هیچ وقت زخمی نمی شود؟ برای خودم هم سؤال شده بود، از او می پرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟ می خندید ،حرف تو حرف می آورد و چیزی نمی گفت. آخر، شب تولد مصطفی رازش را به من گفت: «پیش خدا کنار خانه اش، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمی یا اسیر نشوم. آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.» همین هم شد . همان، ص66.
رفقایم توی بسیج فهمیده بودند مصطفی ازم خواستگاری کرده. از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه». با خانمها که حرف میزد، سرش را بالا نمیگرفت. سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است، کوتاه نمی آمد. به قول بچه ها حرف، حرف خودش بود. معذرت خواهی در کارش نبود. بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند. طاقت نداشت سردرد من را ببیند :)) @omidgah
این پا و آن پا می کرد،انگار سردر گم بود. تازه جراحتش خوب شده بود. تا اینکه بالاخره گفت:«نمی دانم کجای کارم لنگ می زند،حتما باید نقصی داشته باشم که شهید نمی شوم،نکند شما راضی نیستی؟» آن روز به هر زحمتی بود سوالش را بی پاسخ گذاشتم. موقع رفتن به منطقه بود؛ زمان خداحافظی به من گفت:«دعا کن شهید بشم،ناراضی هم نباش!» این حرف محمدرضا خیلی به من اثر کرد؛ نمی توانستم دلم را راضی کنم و شهادتش را بخواهم، اما گفتم:«خدایا هرچه صلاحت است برای او مقدر کن.» ....  و برای همیشه رفت -به‌نقل‌از‌همسر‌شهید
『🕊| 』 یک روز بعد از شهادت عبدالمهدی، دلم خیلی گرفته بود‌. گفتم بروم سراغ آن دفتری که خاطرات مشترکمان را در آن می‌نوشتیم. به محض باز کردن دفتر، دیدم برایم یک نامه با این مضمون نوشته بود: همسر عزیزم، من به شما افتخار می‌کنم که مرا سربلند و عاقبت به خیر کردی و باعث شدی اسم من هم در فهرست شهدای کربلا نوشته شود. آن دنیا منتظرت هستم. -به‌نقل‌از‌همسر‌شهید . -@omidgah