eitaa logo
ام ابیها (س)
179 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
418 فایل
کاشان، حسن آباد، بلوار سردار شهید علی معمار حسن آبادی، مقابل کانون اباصالح المهدی(عج)، مسجد مهدیه تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ارتباط با ادمین: 🆔 @RO_Ehsan 🆔 @ftm_zare_h
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ مردم سالاری دینی(25) 💠 در مردم سالاری دینی ♻️ وقتی مردم تمام شئون اجتماعی و سیاسی جامعه را از آن خود دانستند، ناامیدی جایی نخواهد داشت، اما واقعیت کنونی بر این امر کاملاً منطبق نیست. ♨️این موضوع دلایل متعددی دارد که یکی از مهمترین آنها، نوع عملکرد برخی مسئولانی است که به اصول مردم سالاری دینی، البته با نسبتهای مختلف، معتقد و ملتزم نیستند. ♻️ این سخن بدان معناست که وزن عملکرد مسئولان و کارگزاران نظام در امیدواری یا ناامیدی مردم، بسیار بالاست و برای امیدوار کردن مردم نسبت به آینده جامعه، باید ملاک های انتخاب و انتصاب مسئولان و نوع نظارت بر آنها تغییرات اساسی نماید. علاوه بر حساسیت روی ملاک ها و ملحوظ داشتن ✅ شایسته‌سالاری، حساب کشی از کارگزاران در پایان مسئولیت آنان است و اجرای قانون "ترک فعل" نیز بسیار مهم است. 💯مسئولان نه تنها نسبت به خطاهای احتمالی، بلکه باید در خصوص وظایفی که انجام نداده اند نیز مورد بازخواست قرار گرفته و در صورت محرز شدن عدم انجام یا اهمال نسبت به مسولیت خود، با او برخورد قانونی شود تا کم کاری های آنان به حساب نظام اسلامی منظور نشده و مایه عبرت سایر مسئولان شود. ─═🍃🌹🍃═─
💠عکس‌هایی از پخش و نصب چند تراکت در حوالی میدان انقلاب تهران با تصاویری از رهبری و یکی از فرزندان، سیدمجتبی خامنه‌ای، از عصر چهارشنبه در شبکه‌های اجتماعی خبرساز شد. ✅ نظریه: 🔻بنظر میرسد یک جریان سیاسی و رسانه ای که مقبولیتش را از دست رفته می بیند، بدش نمی آید تا یک بار دیگر با ایجاد برخی تقابلها و دوگانه سازیهای مضحک از مردم رای سلبی جمع کند و با موروثی جلوه دادنِ حکومت، هدف از مقابله با آمریکا را حفظ قدرت نشان دهد و آتش فتنه ای جدید را فراهم آورد! ─═🍃🌹🍃═─
30.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 چه بخوانم تو را، که فاطمه‌ای ▪️ روضه‌خوانی آقای حاج مهدی سماواتی در اولین شب از مراسم عزاداری فاطمیه در حسینیه امام خمینی(ره). ۹۹/۱۰/۲۵ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 از فرار تا مرگ ❌۲۶ دی ماه سالروز معدوم از ایران ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شماره ۲۷۱ - یک رهبر به تمام معنا.pdf
2.35M
👆🏻👆🏻 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ 🗞خط حزب‌الله ۲۷۱ | یک رهبر به تمام معنا( نگاهی به شخصیت، سبک زندگی و مجاهدت‌های حضرت فاطمه‌ی زهرا "سلام‌الله علیها") ✔️خط حزب‌الله به مناسبت فرارسیدن ایام فاطمیه، درس‌هایی از سبک زندگی و مجاهدت‌های حضرت فاطمه‌ی زهرا (سلام‌الله علیها)در بیانات رهبر انقلاب اسلامی را مرور کرده است. ✔️ سخن هفته‌ی این شماره‌ به مرور مواضع جمهوری اسلامی در خصوص مسئله‌ی تحریم اختصاص دارد. ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🏴فرازهایی از حضرت زهرا سلام الله علیها (۱) ◾️... ستایش خدای را بر آنچه به ما ارزانی داشته و شکر و سپاس خدا را بر آنچه الهام کرده است ... ✔️... خدایی که دیدگان توانایی دیدنش را ندارند و زبان ها از وصفش عاجزند و چگونگی حقیقتش در پندار ها نمی گنجد. او همه چیز را آفرید بدون آنکه از قبل چیزی وجود داشته باشد و آنها را پدید آورد بدون آنکه از نمونه و الگویی پیروی کند... ◾️... گواهی می دهم که پدرم محمد صلی الله علیه و آله بنده و فرستاده اوست، او را پیش از آنکه به پیامبری فرستد اختیار و انتخاب کرد و نام و نشانش را قبل از آفرینش تعیین نمود... ◾️...خداوند به وسیله پدرم محمد صلی الله علیه و آله تاریکی‌های مردم را به روشنایی تبدیل کرد و ابهام و سرگردانی های دل ها را برطرف نموده و پرده های جهل را از دیدگانشان کنار زد و برای هدایت و راهنمایی در میان مردم به پا خواست و آنان را از گمراهی نجات داد و از کوردلی رهانید و آگاهی و بصیرت بخشید و همه را به دین محکم و استوار هدایت نمود و به راه راست دعوت کرد... ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مرحله اول رزمایش پیامبر اعظم(ص)۱۵، با رمز مقدس یا (س) با شلیک انبوه زمین به زمین برگزار شد. 🔹این مرحله از با حضور ، و جمعی از فرماندهان و مسئولان عالی‌رتبه نیروهای مسلح برگزار شد. 🔺این موشک‌ها به سرجنگی جدا شونده و قابلیت هدایت در خارج از جو و نیز قدرت اخلال و عبور از سپر موشکی دشمن مجهز شده اند. ✅ نظریه: ❌پمپئو چند روزی است که شیطنت جدیدی راه انداخته و بدون ارائه هیچ مدرکی، از همکاری ایران و القاعده سخن می گوید. 💯هرچند این ادعا است، اما باید مراقب خرس زخمی و ماجراجویی های آن بود؛ از این رو این گونه مانورها توسط ارتش و سپاه قدرت بازدارندگی جمهوری اسلامی ایران را به گونه ای افزایش می دهد که سایه جنگ را از کشور دور می کنند و احتمال شیطنتها و ماجراجویی های آمریکا را کاهش می دهند. ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠گفتگوی بدون تعارف با به مناسبت سالگرد حمله موشکی به پایگاه آمریکایی 🔹 امشب ۲۶دی_ بخش خبری ۲۰:۳۰ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 +دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن . _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزی شده ؟ _نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان +میخای من نرم؟ _نه نه حتما برین +پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت با هول ولا گفتم _نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم . +باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار _چشم باباجون +کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت _چشم +مراقب خودت باش. کاری نداری؟ _نه باباجون +پس خداحافظ خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم . کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین. به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم . سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم درو باز کردم و یه آقایی و دیدم . سلام کردم و گفتم _بابام فرستادتون؟ +سلام بله کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم ‌. نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم . میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم . همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم . در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی. وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق . سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو خوندم ... ____ قلبم تند میزد . چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش. کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم ‌. با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ... به همونقدر اکتفا کردم. موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون ‌‌ از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام. درشو باز کردمو بهشون خیره شدم . دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم . یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم . همینجور میبستم ولی تمومی نداشت . بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت. بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم . همه ی موهامو ریختم تو شال . بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم ‌. کیف پول، قرآن ،آینه و... عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم.عطرم انداختم تو کوله ام اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم . رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم . به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم ....پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . _همینو کم داشتیم ‌با بی میلی تلفن و جواب دادم _الو سلام +بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟( تو اینه برا خودم چش غره رفتم ‌) _بله مرسی . شما خوبی؟ +مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟ (از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد) _نه نمیشه +حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟ _دارم میرم جایی میترسم دیر شه ‌ میشه بعدا حرف بزنیم؟ +کجا میری؟بیام دنبالت؟ (ایندفعه محکم تر زدم تو سرم) _نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم . +چه زحمتی ‌ اتفاقا نزدیکتم . الان میام . تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده..دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم .از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم .از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم ‌.از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم .کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم. درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم . در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش .‌‌...تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد منم سعی کردم گرم جوابش و بدم سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟ _خوبم توچطوری؟_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی در جوابش خندیدم ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟+هیئت تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟+هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟_چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی!+خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات_نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگوگوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته برای همین پرسیدم _مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیفتیا. ✍نویسندگان: فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🍃 _نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم ✍نویسندگان: فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar