#قصه_دلبری
#قسمت_نهم
نهم فروردین سال ۹۰ در تالار نور شهرک محلاتی عروسی گرفتیم
و ساکن تهران شدیم.
خانواده ها پول گذاشتند روی هم و خانه ای نقلی برایم دست و پا کردند. خیلی آنجا رو دوست داشتم.
هم محله مذهبی بود و هم ساکت و آرام. یکدست بود اکثر مسجدها را پیاده میرفتیم، به خصوص مقبرة الشهدا، کنار آن پنج شهید گمنام.
پیاده روی و کوهنوردی را دوست داشتم یک بار باهم رفتیم ارتفاعات شهرک شهید محلاتی. موقع برگشتن پایم پیچ خورد. خیلی ناراحت شد. رفتیم عکس گرفتیم، دکتر گفت: تاندون پا کمی کشیده شده، نیازی نیست گچ بگیرین.
فردای آن روز رفت یک جفت کتانی خوب برایم خرید. با اینکه وضع مالی خوبی نداشت، کلا آدم دست و دلبازی بود. اهل پس انداز و این چیزا نبود، حتی بهش فکر نمی کرد.
میخواست خانه را عوض کند، ولی می گفت: زیر بار قرض و وام نمیرم!
حتی به این فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند، وقتی دید پولش نمیرسد بی خیال شد.
محدودیت مالی نداشتم. وقتی حقوق میگرفت، مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزین بر میداشت و کارت را میداد به من.
قبول نمی کردم، میگفت: تو منی، من توام، فرقی نمی کنه!
البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمی آمد از پول او خرید کنم.
از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم.
از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز می کرد.
بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت.
خیلی ها ایراد می گرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شمّ اقتصادی ندارد.
اما هیچوقت نبود به دلیل بی پولی به مشکل بخوریم
از وضعیت اقتصادیش با خبر بودم برای همین قید بعضی از تقاضاها را میزدم.
برای جشن تولد و سالگرد ازدواج مراسم رسمی نمی گرفتیم، ولی بین خودمان شاد بودیم.
سرمان می رفت هیئتمان نمی رفت: رواية العباس چیذر، دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم علیه السلام،
غروب جمعه ها هم می رفتیم طرف خیابان پیروزی، هیئت گودال قتلگاه.
حتی تنظیم میکردیم شب های عید در هیئتی که برنامه دارد، سالمان را تحویل کنیم. به غیر از روضه هایی که اتفاقی به تورمان می خورد، این سه تا هیئت را مقید بودیم.
ردخور نداشت شبهای جمعه نرویم شاه عبدالعظیم علیه السلام.
برنامه ثابت هفتگی مان بود. حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل نماز صبح، دعای کمیل می خواند، نماز صبح را می خواندیم و میرفتیم کله پاچه می خوردیم.
به قول خودش: بریم کَلَپچ بزنیم!
تا قبل از ازدواج، به کله پاچه لب نزده بودم. کل خانواده می نشستند و به به و چه چه می کردند، فایده ای نداشت. دیگ کله پاچه را که بار می گذاشتند، عق میزدم واز بویش حالم بد میشد. تا همه ظرف هایش را نمی شستند، به حالت طبیعی بر نمی گشتم.
دو سه هفته میرفتم و فقط تماشایش می کردم. چنان با ولع با انگشتانش نان ترید آبگوشت را به دهان می کشید که انگار از قحطی برگشته.
با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم، مزه اش که رفت زیر زبانم، کله پاچه خور حرفه ای شدم. به هر کس می گفتم کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود باور نمی کردند
می گفتند: تو؟ تو با این ادا واطوار؟
قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم، همه چیز باید تمیز می بود.
سرم میرفت، دهن زده کسی را نمی خوردم.
بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم.
کله پاچه که به سبد غذایی ام اضافه شد هیچ، دهنی او را هم میخوردم
ادامه دارد....
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_اول پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کر
#قسمت_اول 👆👆👆👆
داستان زیبا و حیرت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت را بخوانید.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هیجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_بیست_ودوم
#قسمت_بیست_وسوم
#قسمت_بیست_وچهارم
#قسمت_بیست_وپنجم
#قسمت_بیست_وششم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_اول پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کر
#قسمت_اول 👆👆👆👆
داستان زیبا و حیرت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت را بخوانید.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هیجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_بیست_ودوم
#قسمت_بیست_وسوم
#قسمت_بیست_وچهارم
#قسمت_بیست_وپنجم
#قسمت_بیست_وششم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_نهم
مهمانها عزم رفتن مي كنند.
دل ليلا به تلاطم مي افتد و نگاه نگرانش به حسين دوخته مي شود.
در اين اثنا حسين در برابر ديدگان ناباور ليلا، دست به بشقاب برده، شيريني را به دهان مي گذارد و در حاليكه زير چشمي به ليلا نگاه مي كند، لبخند به لب مي آورد.
چشمهاي شگفت زدة ليلا از خوشحالي مي درخشند. نفسي به راحتي كشيده، دلش آرام مي گيرد زير لب مي گويد:
-خيلي زرنگي ... از كجا فكرمو خوندي ... مگه تله پاتي مي دوني .
***
صداي تيز و بلند طلعت ، همچون زنجيري كه روي آهن كشيده شود ليلا و اصلان را در جاي خود ميخكوب كرده است:
-چطور روشان شده به خواستگاري ليلا بيان! مادرش رو ديدي؟ دماغش رو مي گرفتي... پس مي افتاد، علي آقا هم كه واه واه! سر تا پا هيكلش يك قرون هم نمي ارزيد، آدم ياد گاو كُشها مي افتاد.
رو به ليلا مي كند و مي گويد:
-«ليلا! تو واقعاً عارت نمي شه با اين خانواده وصلت كني ! همين علي آقا فقط می خواست با چشماش آدمو بخوره...
#ادامہ_دارد...
✍نویسنده: خانم مرضیه شهلایی
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_اول پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کر
#قسمت_اول 👆👆👆👆
داستان زیبا و حیرت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت را بخوانید.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هیجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_بیست_ودوم
#قسمت_بیست_وسوم
#قسمت_بیست_وچهارم
#قسمت_بیست_وپنجم
#قسمت_بیست_وششم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
🍃#رمان_ناحله
#قسمت_نهم
+دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن .
_واقعا؟
+بله موردیه؟
_نه نه نه اصلا
+چیزی شده ؟
_نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان
+میخای من نرم؟
_نه نه حتما برین
+پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت
با هول ولا گفتم
_نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم .
+باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار
_چشم باباجون
+کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت
_چشم
+مراقب خودت باش. کاری نداری؟
_نه باباجون
+پس خداحافظ
خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم .
کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور
چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین.
به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم .
سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم
درو باز کردم و یه آقایی و دیدم .
سلام کردم و گفتم
_بابام فرستادتون؟
+سلام بله
کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم .
نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم .
میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم .
همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم .
در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی.
وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق .
سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو خوندم ...
____
قلبم تند میزد .
چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش.
کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم .
با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ...
به همونقدر اکتفا کردم.
موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون
از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام.
درشو باز کردمو بهشون خیره شدم .
دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم .
یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم .
همینجور میبستم ولی تمومی نداشت .
بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت.
بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم
رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم .
همه ی موهامو ریختم تو شال .
بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم .
کیف پول، قرآن ،آینه و...
عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم.عطرم انداختم تو کوله ام
اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم .
رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم .
به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم ....پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم .
_همینو کم داشتیم با بی میلی تلفن و جواب دادم _الو سلام +بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟( تو اینه برا خودم چش غره رفتم )
_بله مرسی . شما خوبی؟ +مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟
(از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد)
_نه نمیشه +حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟
_دارم میرم جایی میترسم دیر شه
میشه بعدا حرف بزنیم؟
+کجا میری؟بیام دنبالت؟
(ایندفعه محکم تر زدم تو سرم)
_نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم .
+چه زحمتی اتفاقا نزدیکتم . الان میام .
تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده..دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم .از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم .از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم .از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم .کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم. درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم . در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش ....تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد
منم سعی کردم گرم جوابش و بدم
سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟ _خوبم توچطوری؟_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی در جوابش خندیدم ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟+هیئت تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟+هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟_چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی!+خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات_نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگوگوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه
اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته برای همین پرسیدم
_مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیفتیا.
✍نویسندگان:
فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
1_818009653.mp3
9.47M
#فایل_صوتی
📗 کتاب #علی_از_زبان_علی
#قسمت_نهم
*سکوت برای حفظ وحدت و اساس دین
*گفتگو و استدلال امیرالمومنین(ع) با ابوبکر
*دلایل امیرالمومنین(ع) بر برتری و حق خلافت خود
*تصدیق و اعتراف ابوبکر بر افضل بودن امام علی(ع)
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_اول پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کر
#قسمت_اول 👆👆👆👆
داستان زیبا و حیرت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت را بخوانید.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هیجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_بیست_ودوم
#قسمت_بیست_وسوم
#قسمت_بیست_وچهارم
#قسمت_بیست_وپنجم
#قسمت_بیست_وششم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_نهم
آقا جون بود ...
🌸 ایوب بلند شد و سلام کرد..
چشم های آقاجون گرد شد..!!
آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود.!!..
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: اولا این بنده ی خدا جانباز است..
دوما اینجا غریب است ، نه کسی را دارد نه جایی را ..
کجا نصف شب برود؟؟
🌼مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد.
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت.
ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.!!
🌷 سر سجاده نشسته بودم و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش...
توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود.
🍃 صدای زنگ در آمد.
همسایه بود.
گفت: تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل اکرم خانم تماس می گرفت..
⚜ چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.
پشت تلفن صفورا بود.
گفت: شهلا چطوری بگویم...
انگار که آقای بلندی منصرف شده اند!!!!
یخ کردم.
بلند و کش دار پرسیدم :
چـی؟؟؟؟!!!!!!
ادامه دارد....
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
هدایت شده از ام ابیها (س)
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_نهم
آقا جون بود ...
🌸 ایوب بلند شد و سلام کرد..
چشم های آقاجون گرد شد..!!
آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود.!!..
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: اولا این بنده ی خدا جانباز است..
دوما اینجا غریب است ، نه کسی را دارد نه جایی را ..
کجا نصف شب برود؟؟
🌼مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد.
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت.
ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.!!
🌷 سر سجاده نشسته بودم و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش...
توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود.
🍃 صدای زنگ در آمد.
همسایه بود.
گفت: تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل اکرم خانم تماس می گرفت..
⚜ چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.
پشت تلفن صفورا بود.
گفت: شهلا چطوری بگویم...
انگار که آقای بلندی منصرف شده اند!!!!
یخ کردم.
بلند و کش دار پرسیدم :
چـی؟؟؟؟!!!!!!
ادامه دارد....
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_اول پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کر
#قسمت_اول 👆👆👆👆
داستان زیبا و حیرت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت را بخوانید.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هیجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_بیست_ودوم
#قسمت_بیست_وسوم
#قسمت_بیست_وچهارم
#قسمت_بیست_وپنجم
#قسمت_بیست_وششم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
🍃🌹پسرک فلافل فروش 🌹🍃
#قسمت_نهم
همیشه روی لبش لبخند بود. نه از این بابت که مشکلی ندارد. من خبر داشتم که او با کوهی از مشکلات در خانواده و... دست و پنجه نرم می کرد که اینجا نمی توانم به آنها بپردازم.
اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید: مومن شادی هایش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش می باشد.
تمامی رفقای ما او را به همین خصلت می شناختند. اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهره ای بود که با لبخند آراسته شده.
از طرفی بسیار هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود. رفاقت با او هیچکس را خسته نمی کرد. در این شوخی ها نیز دقت می کرد که گناه از او سر نزند.
یادم هست هر وقت خسته می شدیم، هادی با کارها و شیطنت های مخصوص به خود، خستگی را از جمع ما خارج می کرد.
بار اولی که هادی را دیدم، قبل از حرکت برای اردوی جهادی بود. وارد مسجد شدم و دیدم جوانی سرش را روی پای یکی از بچه ها گذاشته و خوابیده.
رفتم جلو و تذکر دادم که اینجا مسجد است، بلند شو. دیدم این جوان بلند شد و شروع کرد با من صحبت کردن. اما خیلی حالم گرفته شد. بنده خدا لال بود و با اَده اَده کردن با من حرف زد.
خیلی دلم برایش سوخت. معذرت خواهی کردم و رفتم سراغ دیگر رفقا. بقیه بچه های مسجد از دیدن این صحنه خندیدند!
چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان وارد شد و این جوان لال با او همانگونه صحبت کرد. آن شخص هم خیلی دلش برای این پسر سوخت.
ساعتی بعد سوار اتوبوس شدیم و آماده حرکت، یک نفر از انتهای ماشین با صدای بلند گفت: نابودی همه علمای اس...
بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد: نابودی همه علمای اسراییل صلوات
همه صلوات فرستادیم. وقتی برگشتم باتعجب دیدم آقایی که شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود!
به دوستم گفتم: مگه این جوان لال نبود!؟
دوستم خندید و گفت: فکر کردی برای چی توی مسجد می خندیدیم. این هادی ذوالفقاری از بچه های جدید مسجد ماست که پسر خیلی خوبیه، خیلی فعال و در عین حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتنی است. شما رو سرکار گذاشته بود.
یادم هست در زمانی که برای راهیان نور به جنوب می رفتیم، من و هادی و چند نفر دیگر از بچه های مسجد، جزو خادمان دوکوهه بودیم. آنجا هم هادی دست از شیطنت برنمی داشت.
مثلاً یکی از دوستان قدیمی من با کت و شلوار خیلی شیک آمده بود دوکوهه و می خواست با آب حوض دوکوهه وضو بگیرد. هادی رفت کنار این آقا و چند بار محکم با مشت زد توی آب!
سرتا پای این رفیق ما خیس شد.یک دفعه دوست قدیمی ما دوید که هادی را بگیرد و ادبش کند.
هادی با چهره ای مظلومانه شروع کرد با زبان لالی صحبت کردن. این بنده خدا هم تا دید این آقا قادر به صحبت نیست چیزی نگفت و رفت.
شب وقتی توی اتاق ما آمد، یکباره چشمانش از تعجب گرد شد. هادی داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف می زد
در دوکوهه به عنوان خادم راهیان نور فعالیت می کردیم. در آن ایام شوخ طبعی های هادی خستگی کار را از تن ما خارج می کرد.
یادم هست که یک پتوی بزرگ داشت که به آن می گفت«پتوی اِجکت» یا پتوی پرتاب!
کاری که هادی با این پتو انجام می داد خیلی عجیب بود. یکی از بچه ها را روی آن می نشاند و بقیه دور تا دور پتو را می گرفتند و با حرکات دست آن شخص را به بالا و پایین پرت می کردند.
یکبار سراغ یکی از روحانیون رفت. این روحانی از دوستان ما بود. ایشان خودش اهل شوخی و مزاح بود. هادی به او گفت:حاج آقا دوست دارید روی این پتو بنشینید؟
بعد توضیح دادکه این پتو باعث پرتاب انسان می شود. حاج آقا که از خنده های بچه ها موضوع را فهمیده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روی پتو.
هادی و بچه ها چندین بار حاج آقا را بالا و پایین پرت کردند. خیلی سخت ولی جالب بود. بعد هم با یک پرتاب دقیق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوکوهه.
بعد از آن خیلی از خادمین دوکوهه طعم این پتو و حوض دوکوهه را چشیدند!
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش
❁═┄ 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ ❁
@ommeabeha