ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_هیجدهم سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در اواخر ماه رجب و اوایل ماه شعبان، زائر مکه
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_نوزدهم
در این سفر کوتاه به قیامت، نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد.
علت آن هم چند ماجرا بود:
یکی از معلمین و مربیان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق العاده ای داشت که بچهها رو جذب مسجد و هیئت کند او خالصانه فعالیت میکرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تاثیر داشت.
این مرد خدا یکبار که با ماشین در حرکت بود، از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه ای شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد.
من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آن ها بود!
توانستم با او صحبت کنم. ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین، به مقام شهدا دست یافت.
اما سوالی که در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود. ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود.
در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم و اصلا در رتبه شهدا قرار نداشت!
تعجب کردم. تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و...
اما چرا!؟!
خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس، به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد. بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و....
اما مهمترین مطلبی که از شهدا دیدم، مربوط به یکی از همسایگان ما بود.
خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان، بیشتر شبها در مسجد محل، کلاس و جلسه قرآن و یا هیئت داشتیم.
آخر شب وقتی به سمت منزل می آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور میکردیم.
از همان بچگی شیطنت داشتم.
با برخی از بچهها زنگ خانه مردم را میزدیم!
یک شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم.
وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من، که زودتر از کوچه رد شدند، یک چسب را به زنگ یک خانه چسباندند؟!
صدای زنگ قطع نمیشد.
یکباره پسر صاحب خانه که از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد.
چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد.
او شنیده بود که من، قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگویم چکار می کنی!
هر چی اصرار کردم که من نبودم و...
بی فایده بود او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد آن شب همسایه ما عروسی داشت توی خیابان و جلو منزل ما شلوغ بود. پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلو چشم همه حسابی مرا کتک زد.
این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید
این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود.
به جوان پشت میز گفتم: من چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟
او در مورد من زود قضاوت کرد.
او گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید، من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی.
بعد یکباره دیدم که صفحات نامه عمل من ورق خورد!
گناهان هر صفحه پاک میشد و اعمال خوب آن میماند.
خیلی خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود یکی دو سال از اعمال من اینطور طی شد.
جوان پشت میز گفت: راضی شدی؟
گفتم: بله، عالیه.
البته بعدها پشیمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند!؟
اما باز بد نبود. همان لحظه دیدم آن شهید آمد و سلام و روبوسی کرد. خیلی از دیدنش خوشحال شدم.
گفت: با اینکه لازم نبود، اما گفتم بیایم و حضوری از شما حلالیت بطلبم.
هر چند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی.
ادامه دارد....
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها(س)
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
#قصه_دلبری
#قسمت_نوزدهم
یک دفعه تصمیم گرفت مو بکارد.
راستش قبل از ازدواج می گفتم:
با آدم کور و شل ازدواج می کنم، ولی با آدم کچل تن نمی دم!
دوستانم می گفتند: اگه بعدها کچل شد چی؟
می گفتم: اگه پشت سر پدر و عموهای داماد رو نگاه کنی، متوجه می شی!
با دلی که از من برد، کم مویی اش را ندیدم.
سر این قصه همیشه یاد غاده همسر شهید چمران می افتم.
باورم نمی شد، می خندیدم که بلوف زده، مگر میشود کسی کچلی شوهرش را نبیند؟
گفتم: از کجا می خوای این همه پول رو بیاری؟
گفت: به مامانم میگم.
پول رو که گرفتم یا مو میکارم یا به یه زخمی میزنم!
میگفت: میرم مو می کارم به همه میگم تو دوست داشتی!
گفتم: توپ رو بنداز تو زمین من، ولی به شرط حق السکوت!
گفتم: باید من رو تو ثواب جبهه هایی که داری میری، شریک کنی.
سوریه، کاظمین و بیابانهایی که میرفتی برای آموزش!
خندید گفت: همین!؟
اینا چه بخوای چه نخوای، همه ش مال توئه!
وسط ماموریتش مو کاشت.
دکتر می گفت: تازه سر سال تراکمش مشخص می شه و رشد خودش رو نشون میده!
وقتی لاغر میشد، مادرم ناراحت میشد،
ولی میدیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشتر خوشحال است.
میگفت: بهتر میتونم تحرک داشته باشم و کارام رو انجام بدم!
مادرم حرص میخورد. به زور دو سه برابر به خوردش میداد.
غذاهای سفارشی و مقوی برایش می پخت: آبگوشت ماهیچه و آش گندم.
اگر می گفت: نمی تونم بخورم
مادرم از کوره در میرفت که: یعنی چی؟
باید غذا بخوری تا جون داشته باشی!
همه عالم و آدم از عشق و علاقه اش به کله پاچه خبر داشتند.
مادرم تا دوباره نوبت ماموریتش برسد، چند دفعه کله پاچه برایش می پخت.
پدرم میخندید که: کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تا ما هم به نوایی میرسیدیم!
پدرم بهش میگفت: شما که هستی میگه، میخنده و غذا میخوره، ولی وای به روزی که نیستی! خیلی بد اخلاق میشه، به زمین و زمون گیر میده.
اگه من یا مادرش چیزی بگیم، سریع به گوشه قباش بر میخوره. ما رو کلافه میکنه.
ولی شما اگه از شب تا صبح بهش تیکه بندازی، جواب میده و میخنده!
به پدرم حق میدادم.
سعی میکردم با هیئت رفتن و پیاده روی و زیارت خودم رو سرگرم کنم
اما اینها موضعی تسکینم میداد، دلتنگی ام را از بین نمی برد.
وقتی سوریه بود، هر چیزی را که میدیدم به یادش می افتادم، حتی اگر منزل کسی دعوت بودم، یا سر سفره هر غذای که دوست نداشت یا دوست داشت....
به هر حال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده و حلاوت آن را حس کرده باشد، در نبودش خیلی بهش سخت می گذرد.
ادامه دارد....
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_اول پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کر
#قسمت_اول 👆👆👆👆
داستان زیبا و حیرت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت را بخوانید.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هیجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_بیست_ودوم
#قسمت_بیست_وسوم
#قسمت_بیست_وچهارم
#قسمت_بیست_وپنجم
#قسمت_بیست_وششم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_اول پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کر
#قسمت_اول 👆👆👆👆
داستان زیبا و حیرت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت را بخوانید.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هیجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_بیست_ودوم
#قسمت_بیست_وسوم
#قسمت_بیست_وچهارم
#قسمت_بیست_وپنجم
#قسمت_بیست_وششم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_نوزدهم
***
سايه روي ديوار بالا آمده است .
ليلا كنار پنجره ايستاده و دستانش رابر لبة آن گذاشته است .
سايه اش درون ساية پنجره قرار مي گيرد، همچون شبحي در قاب پنجرة اندوه:
«همه چيز رو به پدرم مي گم ... مي گم كه مامان طلعت و فريبرز چه نقشه اي برام كشيده بودن...!
مي گم دلشو به اين پسره دغل باز دو رو خوش نكنه!»
دستانش را محكم به لبة پنجره مي فشرد. چشم به افق مي دوزد.
صداي خندة كودكانه سپهر و سهراب كه در حياط توپ بازي مي كنند
خشم و نفرت را به آرامي در وجودش مي ميراند و رحم و شفقت بر آن سرازير مي سازد
دلسوزانه به آن دو نگاه مي كند:
«اگه پدر موضوع رو بفهمه... مامان طلعت بيكار نمي نشينه و بالاخره زهرشو مي ريزه...
پيش پدر دروغ و درم مي گه و تو در و همسايه از من بد و بيراه مي گه...
اگه هم نگم پدر رو چطور از اشتباه بيرون بيارم...
تازه اگه هم متوجه بشه...
آن وقت مامان طلعت چي ؟
اين طفل هاي معصوم چي؟ اين طفلک ها چه گناهی کردن!
#ادامہ_دارد...
✍نویسنده: خانم مرضیه شهلایی
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_اول پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کر
#قسمت_اول 👆👆👆👆
داستان زیبا و حیرت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت را بخوانید.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هیجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_بیست_ودوم
#قسمت_بیست_وسوم
#قسمت_بیست_وچهارم
#قسمت_بیست_وپنجم
#قسمت_بیست_وششم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
🍃#رمان_ناحله
#قسمت_نوزدهم
محمد :
پنجره ی ماشین و تکیه گاه آرنجم کردم
یه دستم رو فرمون بود
نگاهم و به در مدرسه ریحانه دوخته بودم
حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست
ی دستی ب موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم
از ماشین پیاده شدم
تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه !
خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همچی امن و امانه
در زدمو وارد دفتر مدیر شدم
بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد
مدیرشون یکی و فرستاده بود ک به ریحانه بگه من اومدم
چند دیقه بعد صورت ماهه خواهرم به چشمام خورد
خواستم ی لبخند گرم بزنم ک بادیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم !
صدای ریحانه رو شنیدم ک گفت :
+سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم
توجه ام جلب شد ب دختری ک با تعجب بهم خیره شده بود
خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تودلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی !
وقتی ریحانه اومد سمت ماشین
ماشین و دور زدم و در طرف راننده و باز کردم و نشستم
شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بود
هنوز درو باز نکرده بودکه دوستش بلند صداش زد:
ریحووونن
اخمام توهم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه.
و مخصوصا اسم ابجیمو اینجوری صدا کنن!
ریحانه جوابش و داد
میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودمو
کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم
دوباره داد زد :
+جزوه قاجارو میفرسم برات
خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلندد زد زیر خندههه
واییی خداا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش
نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد .هرکاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم .
ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود
خندید ولی صدایی ازش بلند نشد
دوستش و فاطمه خطاب کرد
صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد
ریحانه نشست تو ماشین
میخواستم برگردم و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره
دخترای تو این سن خیلی بچه ان . فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده
با این حال ب دلیل کنجکاوی خیلی زیادم
طوری که متوجه نشه ،نگاهش کردم
بعد چند ثانیه پامو رو گاز فشردم و حرکت کردم
فکرم مشغول شده بود
تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست
یهوووو بلنددد گفتمممم عهههههههه فهمیدممم
بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه
و تودلم گفتم
آخییی اینکه همون دخترس
چقدررر کوچولووووو
واییی منو باش جدیش گرفته بودم
خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد !
توجه ام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست ب سینه به روبه روش خیره شده بود
با دیدن قیافش خندم گرفت
زدم رو دماغش و گفتم
_چیهه بازم قهریی ؟؟؟
حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت:
+ ۱۰۰ بارررررر صداتتت زدممممم .عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتیییی !!!!
لپش و کشدمو گفتم :
_خو حالا توهم حرص نخور جوجه کوچول
چش غره داد ک گفتم :
_سلام بر زشت ترین خواهر دنیا
حال شما چطورههه
با همون حالت جواب داد:
+ با احوال پرسی شما .راسی بابا چطوره .کجاست ؟
_خونس پیش داداش .رفتیم خونه زود اماده شو که بریم.
پکر گفت :
+چشم
_نبینم غصه بخوریا
لبخند قشنگی زد و دوباره ب دستش خیره شد
____
رسیدیم خونه
داداش علی برامون ناهار و آماده کرده بود
ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد ورفت سر کارش
خیلی زود آماده شدیم
و بعد خوردن ناهار
اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین
بابام اولین الگوی زندگی بود واز بهترین آدمایی که میشناختم !!!
حاضر بودم جوونمم بدم تا کنار ما بمونه
داغ مادرمون نفس گیر بود وطاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم
......
یکی دوساعت بود که تو راه بودیم
بی حوصله به جاده خیره شده بودم
بابا خواب بود
صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد
از توآینه نگاش کردم و گفتم کیه ؟
صداشو قطع کرده بود و به صفحه اش نگا میکرد
وقتی دیدم جواب نمیدع دستم و بردم پشت تا گوشی و بده بهم
بی چون و چرا موبایلش و گذاشت کف دستم
تماس قطع شده بود
گوشی و گذاشتم روی پام ک اگه دوباره زنگ زد جواب بدم
چند ثانیه بعد
دوباره زنگ خورد
جواب دادم و گفتم:الو؟
بازم قطع شده بود .بعد چندلحظه زنگ خورد
حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم :
_ سلام
وقتی جواب نداد اماده شدم هرچی میتونم بگم ک
صدای نازک ودخترونه ای مانع حرف زدنم شد
گفته بود:الو بفرمایین
حدس زدم از دوستای ریحانه باشه
وقتی ب جملش فکر کردم .یهو منفجر شدم
گوشی وازخودم فاصله دادم و لبم و به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه
ریحانه که قیافه سرخمم و دیددستپاچه گفت :
+کیه داداش
دوباره گوشی و کنار گوشم گرفتم....
✍نویسندگان:
فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
AUD-20210316-WA0023.mp3
زمان:
حجم:
7.67M
#فایل_صوتی
📗کتاب #علی_از_زبان_علی
#قسمت_نوزدهم
........ دوران جنگ صفین ..........
*پاسخ به لشکریان و روشنگری
*آتش بس موقت بمدت یکماه هنگام محرم
*اعزام نمایندگان معاویه
*نامه تهدیدآمیز معاویه و پاسخ امام(ع)
*آغاز مجدد جنگ
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_اول پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کر
#قسمت_اول 👆👆👆👆
داستان زیبا و حیرت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت را بخوانید.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هیجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_بیست_ودوم
#قسمت_بیست_وسوم
#قسمت_بیست_وچهارم
#قسمت_بیست_وپنجم
#قسمت_بیست_وششم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_هجدهم 💕 گفتم: + فکر کردم برادر بلندی که می خواهد مدام
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_نوزدهم
💎 هر روز با هم می رفتیم بیرون...
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ..
من تنبل بودم. کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم،
او که می رفت من را هم می کشید.
_ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را می گفت و می خندید.
❤️_ شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان فرش دستباف بگیریم.
+ ولی دست باف ماندگارتر است.
_ دلت می آید؟
دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی.
نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیر پایمان؟؟
💜 از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم.
جمعه بود و مردم برای نمازجمعه آماده می شدند.
همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه...
ولی ایوب سرش زود درد می گرفت.
طاقت شلوغی را نداشت.
🌷 در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند.
ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
_ بچه ها بیایید نزدیکتر
🌸 بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد:
_ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند و او با حوصله برایشان توضیح می داد...
ادامه دارد....
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_اول پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کر
#قسمت_اول 👆👆👆👆
داستان زیبا و حیرت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت را بخوانید.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هیجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_بیست_ودوم
#قسمت_بیست_وسوم
#قسمت_بیست_وچهارم
#قسمت_بیست_وپنجم
#قسمت_بیست_وششم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 #قسمت_هیجدهم یادم هست در خاطرات ابراهیم هادی خواندم که همیشه به دنبال گره گشا
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_نوزدهم
این سخنان را از خیلی ها شنیدم. اینکه هادی ویژگی های خاصی داشت. همیشه دائم الوضو بود. مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت.
اهل ذکر بود. گاهی به شوخی می گفت: من ۲۰۰۰ تا یا حسین حفظ هستم. یا می گفت : امروز هزار بار ذکر یا حسین گفتم، عاشق امام حسین و گریه برای ایشان بود. واقعاً برای ارباب با سوز اشک می ریخت.
اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد.وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد
یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست.
حال و هوا و خواستههایش مثل جوانان همسن و سالش نبود. دغدغهمندتر و جهادیتر از دیگر جوانان بود.
انرژیاش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود. در آخر راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درونش نشد.
من شنیدم که دوستانش میگفتند: هادی این سالهای آخر، وقتی ایران می آمد بارها روی صورتش چفیه میانداخت و میگفت: اگر به نامحرم نگاه کنیم راه شهادت بسته میشود. برای همین اینکار را میکرد تا چشمش به نامحرم نخورد.
خیلی دوست داشت به سوریه برود و از حرم حضرت زینب(س) دفاع کند. یک طرف دیوار خانه را از بنری پوشانده بود که رویش اسم حضرت زینب(س) نوشته شده بود. میگفت نباید بگذاریم حرم، دست تروریست ها بیفتد.
یکبار پرسیدیم درس و بحث را میخواهی چه کنی؟ گفت اگر شهید نشدم درسم را ادامه میدهم، اگر شهید شوم که چه بهتر، خدا میخواهد اینگونه باشد.
در میان فیلم ها به خداحافظ رفیق خیلی علاقه داشت. سی دی فیلم را تهیه کرد و برای خانواده پخش نمود.
خواهرش می گفت: من مدتها فکر میکردم هادی هم مثل آدمهای درون فیلم، هر شب با موتور و با دوستانش به بهشت زهرا (س) میرود. صحنههای این فیلم همهاش جلوی چشمهای من است. همهاش نگران بودم میگفتم نکند شباهتهای هادی با محتوای فیلم اتفاقی نباشد!
هادی مثل ما نبود که تا یک اتفاقی میافتد بیاید برای همه تعریف کند. هیچ وقت از اتفاقات نگرانکننده حرف نمیزد. آرامش در کلامش جاری بود.
برادرش میگفت: «نمیگذاشت کسی از دستش ناراحت شود، اگر دلخوری پیش میآمد سریعاً از دل طرف درمیآورد. هادی به ما میگفت یکی از خالههایمان را در کودکی ناراحت کرده، اما نه ما چیزی به خاطر داشتیم نه خالهمان.
ولی همهاش میگفت باید بروم حلالیت بطلبم. هیچوقت دوست نداشت کسی با دلخوری از او جدا شود»
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش
❁═┄ 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ ❁
@ommeabeha