eitaa logo
ام ابیها (س)
171 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
434 فایل
کاشان، حسن آباد، بلوار سردار شهید علی معمار حسن آبادی، مقابل کانون اباصالح المهدی(عج)، مسجد مهدیه تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ارتباط با ادمین: 🆔 @RO_Ehsan 🆔 @ftm_zare_h
مشاهده در ایتا
دانلود
از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم، این بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدار کردم. یکی از آن ها عموی خدابیامرز من بود. او در بیمارستان‌ هم کنار من بود. او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. سوال کردم: عمو این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟ گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت. شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد. اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و..... هیچکدام آنها عاقبت به خیر نشدند.در اینجا نیز همه آنها گرفتارند. چون با اموال چند یتیم این کار را کردند.حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من داده‌اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به درب باغ کرد و گفت: این باغ دو درب دارد که یکی از درب های باغ برای پدر شماست که به زودی باز میشود. در نزدیکی باغ عمویم، یک باغ بزرگ بود که سرسبزی آن مثال زدنی بود.این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود. او بخاطر یک وقف بزرگ، صاحب این باغ شده بود. همینطور که به باغ او خیره بودم یک باره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد! این فامیل ما، بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکرد.من ار این ماجرا شگفت زده شدم. با تعجب گفتم: چراغ باغ سوخت؟! او هم گفت:پسرم، همه اینها از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد. او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد. این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار میکرد. بعد پرسیدم:حالا چه می‌شود؟ چه کار باید بکنید؟ گفت :مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات، باغ من آباد شود، به شرطی که پسرم نابودش نکند. من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفس بودم ، برای همین بحث را ادامه ندادم..... آنجا می توانستیم به هر کجا که میخواهیم سر بزنیم، یعنی همین که اراده می کردیم، بدون لحظه ای درنگ، به مقصد میرسیدیم! پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود. یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. مشکلی که در بیان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در این دنیاست. یعنی نمیدانیم زیبایی های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل ها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده، هرچه برایش بگوییم، نمی‌تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند. حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. اما باید بگونه ای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد. من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هایی عبور می کردم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گل های مختلف مشام انسان را نوازش میداد. درختان آنجا، همه نوع میوه ای را در خود داشتند. میوه هایی زیبا و درخشان. کمی به روی چمن ها دراز کشیدم. گویی یک تخت نرم و راحت وشبیه پر قو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش میرسید. اصلا نمشود آنجا را توصیف کرد. به بالای سرم نگاه کردم. درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما را دیدم. با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه ای دارد؟ یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. نمی توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم. در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد، باعث دلزدگی میشود. اما آن خرما نمیدانید چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم. دیدم چمن ها به حالت قبل برگشت. به سمت رودخانه رفتم. در دنیا معمولا در کنار رودخانه ها، زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود. اما همین که به کنار رودخانه رسیدم، دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست! به آب نگاه کردم، آنقدرر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود. دوست داشتم بپرم داخل آب. اما با خودم گفتم: بهتر است سریعتر بروم به سمت قصر پسر عمه ام. ناگفته نماند. آن طرف رود، یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود. نمیدانم چطور توصیف کنم. با تمام قصرهای دنیا متفاوت بود. چیزی شبیه قصرهای یخی که در کارتون های دوران بچگی میدیدم، تمام دیوارهای قصر نورانی بود. می خواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم اگر بخواهم می توانم از روی آب عبور کنم! از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسر عمه ام شدم. وقتی با او صحبت میکردم، می گفت: ما اینجا در همسایگی اهل بیت علیه السلام هستیم. ما می توانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت های بزرگ بهشت برزخی است. حتی می توانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم. ادامه دارد.... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 (س) تلگرام👇 🌺 @ommeabeha2
صبح از دمشق زنگ زد. کد دار صحبت می کرد و نمی فهمیدم منظورش از این حرف ها چیست. خیلی تلگرافی حرف زد. آنتن نمی داد، چند دفعه قطع و وصل شد. بدی اش این بود که باید، چشم انتظار می نشستم تا دوباره خودش زنگ بزند بعضی وقت ها باید چند بار تماس می گرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم. اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامک رد و بدل می کردیم، تلگرام که آمد، خیلی بهتر شد. حرفهایمان را ضبط شده می فرستادیم برای هم. این جوری بهتر احساساتمان را به هم نشان میدادیم و بیشتر صدای هم رو می‌شنیدیم. ۴۵ روز سفرش، شد ۶۳ روز. دندان هایش پوسیده بود رفتیم پیش دایی اش. دندان پزشکی. دایی اش گفت: چرا مسواک نمی زنی؟ گفت: جایی که هستیم، آب برای خوردن پیدا نمیشه، توقع دارین مسواک بزنم؟! اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از غذایی خوششان نمی آمد و ناز می کردند میگفت: ناشکری نکنید! مردم اونجا توی وضعیت سختی زندگی می کنن! بعد از سفر اول، بعضی ها می پرسیدند که: تو هم قسی القلب شدی، آدم کُشتی؟ میگفت: این چه ربطی به قساوت قلب داره؟ کسی که قصد دارد به حرم حضرت زینب علیه الیلام تجاوز کنه، همون بهتر که کشته بشه! بعضی می پرسیدند: چند نفرشون رو کشتی؟ می گفت: ما که نمی کشیم، ما فقط برای آموزش میریم! اینکه داشت از حرم آل الله دفاع می کرد و کم کم به آرزویش میرسید، خیلی برایش لذت بخش بود. خیلی عاطفی بود. بعضی وقت ها می گفتم: تو اگه نویسنده بشی، کتابات پر فروش می شن! با اینکه ادبیات نخونده بود، دست به قلمش عالی بود. اگر اشعار و نوشته های دوران دانشجویی اش را جمع کرده بود، الان به اندازه یک کتاب مطلب داشت. خیلی دلنوشته می نوشت. می گفتم: حیف که نوشته هات رو جمع نمی کنی و گرنه وقتی شهید بشی، توی قد و قواره آوینی شناخته می شی! هر دفعه بین وسایل شخصی اش دو تا عکس های من را با خودش می برد یکی پرسنلی، یکی هم خودش گرفته و چاپ کرده بود. ماموریت آخری با گوشی از عکس هایم عکس گرفته بود گوشی از دستم جدا نمی شد ۲۴ساعته نگاهم روی صفحه اش بود، مثل معتادها. هر چند دقیقه یکبار تلگرام را نگاه میکردم ببینم وصل شده یا نه. زیاد از من عکس و فیلم میگرفت. خیلی هایش را اصلا متوجه نمی شدم برایم میفرستاد که (( یادش بخیر، پارسال همین موقع)) فکر اینکه در چه راهی و برای چه کاری رفته است، مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر می کرد بهش میگفتم: شاید تو و دیگران فکر کنین من الان خونه پدرم هستم و خوش میگذره، ولی اینطور نیست. هیچ جا خونه خود آدم نمیشه، دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره! هیچ وقت از کارش نمی گفت. خیلی که سماجت می کردم چیزایی میگفت. سفارش میکرد: به کسی چیزی نگو، حتی به پدر و مادرت! بعضی از اطلاعات را که لو میداد، خودم را طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمیشد روحم در حال معلق زدن است. با این ترفند خیلی چیزها دستم می آمد. میگفت: افغانستانیا شیعه واقعی هستن! و از مردانگی هایشان تعریف میکرد. از لابلای صحبت هاش دستگیرم شد پاکستانی ها و عراقی ها خیلی دوستش دارند برایش نامه نوشته بودند، عطر و انگشتر و تسبیح بهش هدیه داده بودند. خودش هم مُحرم یک عالمه پرچم و کتیبه میخرید و میبرد میگفت: حتی سُنی ها اونجا با ما عزاداری می کنن! یا میگفت: من عربی خوندم و اونا سینه زدن! از این روحیه اش خیلی خوشم میاومد که در هر موقعیتی برای خودش هیئت راه می انداخت. کم می خوابید. من هم شبها بیدار بودم. ادامه دارد.... ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 سپهر!... خفه  خون  بگيرين، ديوانه  شدم... سرسام  گرفتم  از دست شما... ليلا سر از تأسف  تكان  داده، لب  برمي چيند: «عقده  دلشو سر اين  طفلاي  معصوم  خالي  مي كنه... آخه  به  تو هم  مي گن مادر!» آفتاب  ساية  چهار چوب  پنجره  را كف  اتاق  انداخته  و قسمتي  از سايه  تا لبه  ميزتحرير بالا آمده  است لیلا به  طرف  پنجره  مي رود و به  بيرون  و سروي  كه  تا پشت بام  خانه  قد كشيده، نگاه  مي كند پرده را با خشم  تا انتها مي كشد و با عصبانيت  روي  تنها مبل  اتاقش  فرو رفته، با ضرباتي  نه  چندان  محكم  به  دسته ها مي كوبد:  «حالا من  مي دونم  و اون... يك  آشي  براش  بپزم  كه  يك  وجب  روغن  داشته باشه... قربون  خدا برم  كه  دستشو رو كرد... چقدر خودشو كاسة  داغ تر از آش نشون  مي داد... چه  قيافة  حق  به جانبي  مي گرفت... بيچاره  پدر كه  گول  اين دل سوزيهاي  بي  جا رو خورده.»  صداي  گريه  دوقلوها، ليلا را از مبل  جدا مي كند از اتاق  بيرون  مي آيد. سهراب و سپهر با ديدن  او، به  طرفش  مي دوند و پشت  او پنهان  مي شوند تا از كتكهاي مادر در امان  باشند صورت هايشان  سرخ  شده  و آب  از بيني شان  آويزان ... ✍نویسنده: خانم مرضیه شهلایی ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
🍃 خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم +فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟ تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم ‌ بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز ! بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین . نگا به ساعت انداختم . یه ربع به هفت بود‌ نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه ! یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم . متوجه نگاه سنگین مامان شدم . سعی کردم بهش بی توجه باشه که گفت : +این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟ سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم _وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد. تازشم خودتون باید درک کنین دیگه . امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست . با این حرفم بابا روم زوم شد و +از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟ تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد +خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟. لقممو تو گلوم فرو بردم و : _نه بابا ‌ پسره خودش ردیه !به من چه . خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم _مامان من که گفتم ... خدایی نمیتونم اونو .... با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند ‌ از جام پاشدم . لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی گرفتم و ‌‌.‌... _ به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم. سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم _چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟ با هق هق پرید بغلم و +فاطمه بابام !!! بابام حالش خیلی بده ... محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم. _چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت . از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم مظلوم‌نگام کرد . دلم خیلی براش میسوخت‌‌. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد ‌.پدرشم قلبش ناراحت بود. از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره. بهم نگاه کرد و +فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ... حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده! _خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر . +قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره ! _ان شالله که خیلی زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزی نمیشه . مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد . __ اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه . کیفشو جمع کرد . منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه ‌. تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم . از فرا منطقی بودنش خوشم میومد . با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد . همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد . ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود ‌ خودشو به چادر محدود نمیکرد . با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود باهاش تا دم در رفتم . چادرشو جلو اینه سرش کرد . محکم‌بغلش کردمو گونشو بوسیدم . باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم . از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه . _عه عه ریحون اینو نگا ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم . +کیو میگی؟ برگشت سمت محمد و گفت : سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم. +نگفتی کیو میگی؟ با تعجب خیره شدم بهش . _هی..هیچکی دستشو تکون داد به معنای خداحافظی . براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم . عهه عه عه عه. محمدد؟؟؟ داداش ریحانه ؟؟ مگه میشه اصن؟؟ اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟ ای بابا!! به محمد خیره شدم . چ شخصیتیه اخه ... حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم . بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَک‌آدمِ خشک مقدسِ ... لا اله الا الله بیخیالش بابا اینو گفتم و چشم رو تیپش زوم شد . ولی لاکِردار عجب تیپی داره . اینو گفتم خیلی ریز خندیدم . دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه . نمیدونم چیشد که یهو داد زدم _ریحووووون ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد . +جانم عزیزم؟ نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده ‌ وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم ‌ _جزوه ی قاجارو میفرسم برات !!! اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم .خم شدم رو دلم و کلی خندیدم. ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت : +ممنونتم فاطمه جون ✍نویسندگان: فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
www.iranseda.irPart17_علی از زبان علی.mp3
زمان: حجم: 6.41M
📗کتاب ......... دوران جنگ صفین .......... *آخرین اتمام حجت با معاویه *دخواست معاویه برای تحویل قاتلین عثمان! *پاسخ امام(ع) درباره خونخواهی عثمان ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
❤️ بسم رب الشهدا ❤ 💜 از چلو کبابی که بیرون آمدیم .. اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت. گفت: _ اگر مسجد را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به نماز... اطراف را نگاه کردم.. + اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ 💖 سرش را تکان داد ...گفتم: + زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد... _ این خانم ها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ ⭐️ آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت: - نامحرمید و گناه دارد. اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه ی روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم: "حاج آقا می شود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟" او را می شناختیم. 💞 او هم ما و آقاجون را می شناخت. همان جا محرم شدیم. یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. 💙 مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. - خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان. + مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم. دست مامان تو هوا خشک شد.!! ادامه دارد.... ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
🍃🌹پسرک فلافل فروش 🌹🍃 #قسمت_شانزدهم اوج جسارت به رهبر انقلاب در ایام فتنه، در روز سیزده آبان رقم خو
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 ورود هادی به مسجد، با مراسم یادواره شهدا بود. به قول زنده یاد سید علی مصطفوی (همسفر شهدا)، هادی را شهدا انتخاب کردند. از روزی که هادی را شناختیم همیشه برای مراسم شهدا سنگ تمام می گذاشت. اگر می گفتیم فلان مسجد می خواهند یادواره شهدا برگزار کنند و کمک می خواهند دریغ نمی کرد. این ویژگی هادی را همه شاهد بودند که به عشق شهدا همه کار می کرد. تقریباً هر هفته شبهای جمعه بهشت زهرا س می رفت. با شهدا دوست شده بود. و در این دوستی سید علی مصطفوی (همسفر شهدا) بیشترین نقش را داشت. هیئتی را در مسجد راه اندازی کردند به نام «رهروان شهدا» هر هفته با بچه ها دور هم جمع می شدند و به عشق شهدا برنامه هیئت را پیگیری می کردند. هادی در این هیئت مداحی هم می کرد. همه او را دوست داشتند. اما یکی از کارهای مهمی که همراه با برخی دوستان انجام داد، نصب تابلوی شهدا در کوچه ها بود. من اولین بار از سید علی مصطفوی (همسفر شهدا) شنیدم که می گفت: باید برای شهدای محل کاری انجام دهیم. گفتم: چه کاری؟ گفت: بیشتر کوچه ها به اسم شهید است اما به خاطر گذشت سه دهه از شهادت آنها، هیچکس این شهدا را نمی شناسد. لااقل تصویر شهید را در سرکوچه نصب کنیم تا مردم با چهره شهید آشنا شوند. یا اینکه زندگینامه ای از شهید را به اطلاع اهل آن کوچه برسانیم. کار آغاز شد. از طریق مساجد و بنیاد شهید و... تصاویر شهدای محل جمع آوری شد. هادی در همان ایام، کار با فتوشاپ و دیگر نرم افزارهای کامپیوتری را یاد گرفت. استعداد او برای فراگرفتن این کارها زیاد بود. تصاویر شهدا را اسکن و سپس در یک اندازه مشخص طراحی کردند. بعد هم بَنر تهیه می شد. با یک نجار هم صحبت شد که این تصاویر را به صورت قاب چوبی در آورد. کار خیلی سریع به نتیجه رسید. هادی وانت پدرش را می آورد و با یک دریل و... کار را به اتمام می رساند. بیشتر کوچه های محل ما با تابلوهای قرمز رنگ شهدا مزین شد. یادم هست برخی ها مخالف این حرکت بودند! حتی از بچه های بسیج! می گفتند شما این کار را می کنید، ولی یک سری از اراذل و اوباش این تصاویر را پاره می کنند و به شهدا اهانت می کنند. اما حقیقت چیز دیگری بود. ارادت مردم به شهدا فراتر از تصورات ما بود. الان با گذشت شش سال از آن روزها هنوز یادگار هادی و دوستانش را روی دیوارهای محل می بینیم. هیچکس به این تابلوها بی احترامی نکرد، برعکس آنچه تصور می شد، تقاضا برای نصب تابلو از محلات دیگر هم رسید. در بسیاری از محلات این حرکت آغاز شد. بعد هم بسیج شهرداری، حرکت عظیمی را در این زمیه آغاز کرد. از دیگر کارهای هادی که تا این اواخر ادامه یافت، فعالیت در زمینه معرفی شهدا بود. برای شهدا پوستر درست می کرد، در زمینه طراحی تصاویر کار می کرد و... حتی در رایانه شخصی او که پس از شهادت به خانواده تحویل شد، پر بود از تصاویر شهدای مجاهد عراقی که هادی برای آنها طراحی انجام داده بود.  ادامه دارد... ❁═┄ 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ ❁ @ommeabeha