ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_سیزدهم از ابتدای جوانی و از زمانی که خودم را شناختم به حق الناس و بیت ال
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_چهاردهم
در میان روزهایی که بررسی اعمال آن ها انجام شد، یکی از روزها برای من خاطره ساز شد. چون در آن وضعیت، ما به باطن اعمال آگاه می شدیم.
یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را می فهمیدم. چیزی که امروزه به اسم شانس بیان میشود، اصلا آنجا مورد تایید نبود، بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علت ها رخ میداد.
روزی در دوران جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم.
کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید، نمی دانید که چقدر بچه های هم دوره رو اذیت کردم. بیشتر نیروها خسته بودند و در داخل چادرها خوابیده بودند، من و یکی از رفقا میرفتیم و با اذیت کردن، آنها را از خواب بیدار میکردیم!
برای همین یک چادر کوچک، به من و رفیقم دادند و مارا از بقیه جدا کردند.
شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم. البته بگذریم از اینکه هر چه ثواب و اعمال خیر داشتم، به خاطر این کارها از دست دادم!
وقتی آخر شب به چادر خودمان برگشتیم، دیدم یک نفر سر جای من خوابیده!
من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم.
چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده، فکر کردم یکی از بچه ها می خواهد من را اذیت کند، لذا همینطور که پوتین پایم بود، جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم!
یکباره دیدم حاج آقا.... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد: کی بود؟ چی شد؟
وحشت کردم. سریع از چادر آمدم بیرون. بعد فهمیدم حاجی آقا جای خواب نداشته و بچهها برای اینکه من رو اذیت کنن، به حاج آقا گفتن این جای حاضر و آماده برای شماست!
اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش!
حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت: الهی پات بشکنه، مگر من چکار کردم که اینجوری لگد زدی؟
اومدم جلو و گفتم :حاجی آقا غلط کردم. ببخشید. من با کس دیگه شما رو اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه ضربه شدید باشد.
خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاجی آقا گفتم: شرمنده، شما بروید بخوابید، من میروم تو ماشین می خوابم، فقط با اجازه بالشت خود را برمی دارم.
چراغ را برداشتم و رفتم توی چادر، همین که بالشت را برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی کف دست زیر بالشت من قرار دارد!
حاجی آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب را کشتیم
حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من را نجات دادی، اما بد لگدی زدی، هنوز درد دارم.
من هم رفتم توی ماشین خوابیدم روز بعد اردو تمام شد و برگشتیم.
همان شب من در حین تمرین در باشگاه ورزش های رزمی، پایم شکست. اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من، کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود.
جوان پشت میز به من گفت: آن عقرب مامور بود که تو را بکشد.
اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت!
همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم.
عصر همان روز، خانم من زنگ زد و گفت: فلانی که همسایه ماست، خیلی مشکل مالی دارد هیچی برای خوردن ندارد. اجازه می دهی از پولهایی که کنار گذاشته ای مبلغی بهشون بدهم.
گفتم: آخه این پولها رو گذاشته ام برا خرید موتور. اما عیبی نداره. هر چقدر میخواهی بهشون بده.
جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت اما آن روحانی که لگد خورد، ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را می خورد. ولی به نفرین ایشان، پای تو هم در روز بعد شکست.
بعد به اهمیت صدقه دادن و خیر خواهی برای مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره قاطر را خواند:
کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند و از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق می کنند تجارت (پر سودی) را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست.
یا حدیثی که امام باقر علیه السلام فرموده اند: صدقه دادن، هفتاد بلا از از بلاهای دنیا را دفع می کند و صدقه دهنده از مرگ بد رهایی میاید. البته این نکته را باید ذکر کنم، به من گفته: که صدقات، صله رحم، نماز جماعت و زیارت اهل بیت علیه السلام و حضور در جلسات دینی و هر کاری که برای رضای خدا انجام دهی جزو عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر میگردد.
ادامه دارد....
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها(س)
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
#قصه_دلبری
#قسمت_چهاردهم
چند بار زنگ زدم اصفهان جواب نداد.
خودش تماس گرفت.
وقتی بهش گفتم پدر شدی، بال در آورد.
بر خلاف من که خیلی یخ برخورد کردم.
گیج بودم، نه خوشحال نه ناراحت.
پنج شنبه و جمعه مرخصی گرفت و زود خودشو را رساند یزد.
با جعبه کیک وارد شد، زنگ زد به پدر و مادرش مژده داد
اهل بریز و بپاش که بود، چند برابر شد
از چیزهایی که خوشحالم میکرد دریغ نمی کرد: از خرید عطر، پاستیل، لواشک گرفته تا موتور سواری.
با موتور من رو میبرد هیئت.
حتی تهران با موتور عمویش از مینی سیتی رفتیم بهست زهرا.
هر کی میشنید کلی بد و بیراه بارمان میکرد که، مگه دیوانه شدین؟
میخاین دستی دستی بچه تون رو به کشتن بدین؟
حتی نقشه کشیدیم بی سرو صدا بریم قم، پدرش بو برد مخالفت کرد
پشت موتور میخوند و سینه میزد.
حال و هوای شیرینی بود، دوست داشتم.
تمام چله هایی را که در کتاب ریحانه بهشتی اومده، پا به پای من انجام میداد.
بهش میگفتم: این دستورات مال مادر بچه س!
میگفت : خوب منم پدر بچه ام جای دوری نمیره که!
خیلی مواظب خوردنم بود.
اینکه هر چیزی را از دست هر کسی نخورم.
اگه می فهمید مال شهبه ناکی خورده ام، زود میرفت رد مظالم میکرد.
گفت: بیا بریم لبنان! میخواست هم زیارت برویم هم آب و هوایی عوض کنم.
آن موقع هنوز داعش نبود.
بار اولم بود میرفتم لبنان، او قبلا رفته بود همه جا رو میشناخت.
هر روز پیاده میرفتیم روضة الشهیدین،آنجا خیلی با صفا بود
شهدای آنجا را معرفی کرد و توضیح داد عماد مغنیه و پسر سید حسن نصرالله چطور به شهادت رسیده اند.
سنگ تمام برام گذاشت هر چیزی که به مزاج وسلیقه ام جور بود میخرید.
رفتیم ملیتا،موزه مقاومت حزب الله لبنان، ازجاده های کوهستانی ردسدین تصاویر شهدا، پرچم حزب الله، خانه های مخروبه از جنگ ۳۳روزه،ادوات نظامی،جعبه های مهمات، تانک ها و جالبتر از همه مرکاواهایی اسرائیلی....
به دهانه تونل رسیدیم ، همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر زیر زمین حفاری کرده است.ارتفاعش به اندازه ای بود که بتوانی بایستی
عکس های زیادی از امام و حضرت آقا،سیدعباس موسوی و دیگر فرماندهان مقاومت را نصب کرده بودند.
از تونل که بیرون اومدیم، رفتیم کنار سیم خاردار.
خط مرزی لبنان و اسرائیل.
آنجا محمدحسین گفت: سخت ترین جنگ، جنگ توی جنگله!
یک روز رفتیم بعلبک، اول کنار مزار دختر امام حسین علیه السلام.
محمدحسین تعریف کرد که وقتی کاروان اسرا به اینجا میرسند در این مکان شهید میشه و امام سجاد علیه السلام ایشون رو دفن میکنه و عصاشون رو برا نشونه، بالای توی زمین فرو می کنن! عصا تبدیل میشود به درخت، آن درخت هنوز کناره مقبره هست.
بعد رفتیم مقبره شیث نبی علیه السلام.
رفتیم مقبره سید عباس موسوی.
از بس که مردم بهش علاقه داشتند
براش بارگاه ساخته بودند قبر زن و بچه اش هم در ضریح بود.
هلی کوپتراسرائیلی ها ماشینشان رازده بودند.
نماز مغرب را در مسجد راس الحسین علیه السلام خواندیم. مسجد بزرگی که اسرای کربلا شبی را در آنجا بیتوته کردند
نشستیم آنجا زیارت عاشورا خواند و لابلایش روضه می خواند.
موقع برگشت از لبنان رفتیم سوریه.
از هتل تا زیارت حرم حضرت رقیه علیه السلام راهی نبود.
ولی زیارت حضرت زینب رو با ماشین میرفتیم.
بعد از زیارت همه مکانها را بهم نشان دادو معرفی کرد: دروازه ساعت، مسجد اموی، خرابه شام، محل سخنرانی حضرت زینب علیه السلام....
یک دفعه دیدم حاج محمود کریمی تنها بود، آستینش را به دهان گرفته بود و برای خودش روضه میخواند و گریه میکرد....
------
ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی
دکتر گفت: مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه، باید استراحت مطلق باشی!
دوباره در یزد ماندم.
میرفت و میامد، خیلی بهش سخت می گذشت.
آن موقع میرفت مانور یا آموزش.
دکترها گفتند: ریه بچه مشکل داره
هرکسی نظری میداد:
_آب به ریه ش میریزه!
-اصلا هوا به ریه ش نمی رسه!
-الان باید سزارین بشی!
شاید وقتی بدنیا بیاد ظاهر بدی داشته باشه!
پزشکان گفتند: میتونیم نامه بدیم بچه رو سقط کنی!
اصلا تسلیم چنین کاری نمی شدم فکرش هم عذابم میداد.
اطرافیان تحت فشارم گذاشتند که اگه دکتر و حاکم شرع اجازه میده، بچه رو بنداز.
می گفتم:نه پیش دکتر میرم نه پیش حاکم شرع!
میدانستم آن کسی که بچه رو آفریده می تواند نجاتش بدهد.
اطرافیان میگفتند: شما جوونین و هنوز فرصت دارین!
اگر تن به این کار میدادم تا آخر عمر خودم رو نمی بخشیدم.
با هر تماسی به هم میریختم ، حرف و حدیثها کُشنده بود.
حتی یکی از دکترها مذهبی بودنمان را زیر سوال برد. خیلی ما رو سوزاند. با عصبانیت گفت: شماها میگین حکومت جمهوری اسلامی باشه!
شماها میگین جانم فدای رهبر!
شماها میگین ریش!
شماها میگین چادر!
اگه اینا نبود میتونستم راحت توی همین بیمارستان خصوصی این کار رو تمام کنم!
شماها که مدافعان این حکومتین، پس تاوانش رو هم بدین!
ادامه دارد...
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_اول پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کر
#قسمت_اول 👆👆👆👆
داستان زیبا و حیرت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت را بخوانید.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هیجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_بیست_ودوم
#قسمت_بیست_وسوم
#قسمت_بیست_وچهارم
#قسمت_بیست_وپنجم
#قسمت_بیست_وششم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_اول پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کر
#قسمت_اول 👆👆👆👆
داستان زیبا و حیرت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت را بخوانید.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هیجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_بیست_ودوم
#قسمت_بیست_وسوم
#قسمت_بیست_وچهارم
#قسمت_بیست_وپنجم
#قسمت_بیست_وششم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهاردهم
كتابخونة حضرت كه مي ري، اگه تونستي صد تومان بنداز توضريح امام رضا(عليه السلام )... نذر دارم
***
از خيابان فرعي وارد خيابان اصلي شده ، كنار آن مي ايستد و به گل كاري وسط بلوار و رفت و آمد ماشين ها چشم مي دوزد. براي لحظه اي فراموش مي كند كه براي چه آمده و كجا مي خواهد برود.
ميني بوسي شلوغ از جلويش عبور مي كند، پسركي سر از پنجرة ميني بوس بيرون آورده ، مرتب فرياد مي زند:
- بهشت رضا! بهشت رضا مي ريم ...
بهشت رضايي ها سوار شن !
پدر حسين را به ياد مي آورد كه زير شكنجه هاي ساواك شهيد شده بود و در بهشت رضا به خاك سپرده شده
يكدفعه به فكرش مي رسد كه سوار ميني بوس شود و در بهشت رضا بر سر مزار پدر حسين نشسته و يك دل سير گريه كند و درد دلش را بازگو نمايد
مي خواست دستش را بالا بياورد كه ناگاه از بوق تاكسي از جا پريده، دستپاچه مي گويد:
- فلكة آب !
#ادامہ_دارد...
✍نویسنده: خانم مرضیه شهلایی
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_اول پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کر
#قسمت_اول 👆👆👆👆
داستان زیبا و حیرت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت را بخوانید.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هیجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_بیست_ودوم
#قسمت_بیست_وسوم
#قسمت_بیست_وچهارم
#قسمت_بیست_وپنجم
#قسمت_بیست_وششم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
🍃#رمان_ناحله
#قسمت_چهاردهم
با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونم لیز خورد
نمیدونم چم شده بود . دلم گرفته بود
اسم حضرت زهرا رو که شنیدم گریم شدت گرفت .
یه خورده که سبک شدم از جام بلند شدم
از نبود مصطفی که مطمئن شدم ،حرکت کردم سمت خونه .
وسط راه یه دربست گرفتمکه سریع تر برسم ...
هول ولا داشتم که نکنه بابا برسه خونه و من نباشم .
تو راه کلی دعا کردم و بلاخره رسیدم خونه . پول راننده رو حساب کردمو پیاده شدم
نفسمو حبس کردمو کلید و انداختم تو در .
در که باز شد و ماشین بابا رو ندیدم با عجله پریدم تو و درو بستم .
سر سه سوت رفتم بالا و در اتاقمو بستم و با عجله لباسامو عوض کردم و همه چیو ب حالت عادی برگردوندم
بعدش کتابامو پخش کردم رو زمین که بابام شک نکنه .
بعدشم رفتم سمت دسشویی .
به چشای پف کردم نگاه کردم و زدموسط پیشونیم .
وای اگه بابا منو اینجوری ببینه کلی سوال سرم آوار میشه
به ساعت نگاه کردم ۱۰ بود
دستم و پر آب سرد کردم و ریختم رو صورتم
از سردیش به خودم لرزیدمو برگشتم ب اتاق
کتاب و باز کردم و بی حوصله شروع کردم ب خوندش ....
یه فصل که تمومشد از خستگی رو تختم ولو شدم ...
ب سقف زل زده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای قدمایی که از پله ها بالا میومد توجهم و جلب کرد.
حدس زدم بابام باشه.
چون حال و حوصله حرف زدن نداشتم چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم
دوبار به در اتاقم ضربه زد
الان دیگه مطمئن شده بودم پدرمه
جوابی ندادم. درو اروم باز کرد
چشام بسته بود ولی حضورش و کنارم حس میکردم
پتوم که تا شده روی تختم بود و پهن کرد روم
دستش و کشید رو موهام و چند لحظه بعد از اتاقم بیرون رفت
وقتی از رفتنش مطمئن شدم چشامو باز کردم
از جام پا نشدم ک سر و صدا ایجاد شه و بابام برگرده
گوشیم که روی میزم بود و ورداشتم
تلگرام و باز کردم
وقتی چشمم ب اسم مصطفی خورد
فکرم دوباره مشغول شد
میخواستم بهش پی ام بدم وحالشو بپرسم ولی غرورم بهم این اجازه رو نمیداد
بیخیال شدم
رفتم تو گالری گوشیم
هزار بار تا حالا عکسامو دیده بودم ولی هی از نو میدیدمشون هر کدوم از عکسامو چند ثانیه نگاه میکردم ومیرفتم عکس بعدی
رسیدم ب عکسی که از بنره گرفته بودم و خیلی اتفاقی محسن و محمد توش افتادن
با ناراحتی ب عکس خیره شدم
چرا باهاشون اینجوری حرف زدم ؟
یخورده زیاده روی کرده بودم مثه اینکه
ولی هرچی گفتم اونقدر وحشتناک نبود که حال محمد اینطور بد شد
یهو یاد حرف محسن افتادم گفته بود تازه عمل کرده
متوجه لینک هیاتشون رو بنر شدم .
لینک و تو تلگرام زدم
که فایل صوتی مراسم ودانلود کنم
با خوشحالی از اینکه پیداش کردم زدم تا دانلود شه
از قسمت اطلاعات کانال آی دی پیج اینستاشونو گرفتم و بازش کردم
داشتم پستاشونو نگاه میکردم
چشمم ب عکسای دسته جمعیشون خورد
با چشام دنبال چهره های آشنا گشتم
که قیافه محسن ب چشمم خورد
رو عکس زدم تا ببینم کسی تگ شده یا ن ...
که دیدم بله!!
رو آی دیش زدمو وارد پیجش شدم
با دیدن عکساش پوکر فیس شدم .
چه شاخ پندار !
پسره ی از خود راضی!
یه پستشو باز کردمو رفتم زیر کامنتاش و شروع کردم به خوندم .
چقد زیاده .
چرا اسم همشونم محمده .
اصن طبق اماری ک گرفتن بین هر پنج تا پسر چهار تاشون محمدن که رفقاشون ممد صداشون میکنن
دونه دونه داشتم میخوندم و میخندیدم که یه کامنت نظرمو جلب کرد .
_چند بار بگم نزار عکساتو ملت غش میرن میمیرن خونشون میوفته گردن تو .ای بابا !!(چندتا اموجی خنده هم گذاشته بود )
محسنم اینجوری جوابشو داده بود
+ اوه حاجی خواهشا شما حرص نخور واس قلبت خوب نیسا . پس میوفتی.
حدس زدم همین محمد باشه ...
پیجشو باز کردم و یه لحظه با دیدن اخرین پستش چشام از کاسه زد بیرون ....
وقتی مطمئن شدم عکس قرانیه که لای پالتوش گذاشته ام با تعجب بیشتر رفتم کپشن وخوندم:
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز
رو به راه است
امـــا
هر نفسی که می کشی
دردی ست که می کشی . . .
پ.ن:گاهی وقتا ناخواسته یه حرفایی و میزنیم که نباید بزنیم
یه جمله ساده که واسه خودمون چندان مهم نیست گاهی اوقات میتونه قلب شیشه ای ادمای اطرافمونو بشکنه
مراقب رفتارمون باشیم...
دل شکستن تاوان داره مخصوصا اگه
پیش مادرت ازت شکایتت و بکنن....
حال دلمون ناخوشه رفقا التماس دعای زیاد
یاحق
چند بار این چند خط و خوندم
پست و نیم ساعت پیش گذاشه بود
یه لبخند شیرین نشست رو لبام
نمیدونم چرا ولی خوشحال شده بودم با اینکه حس میکردم خیلی ازش بدم میاد
شخصیت عجیبی داشت ازش سر در نمیاوردم
ب وضوح ترس و تو چهره ش حس کردم وقتی که اونجوری باش حرف زدم
ولی ترس از چی ؟
همچی عجیب بود برام
✍نویسندگان:
فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
AUD-20210309-WA0023.mp3
8.83M
#فایل_صوتی
📗کتاب #علی_از_زبان_علی
#قسمت_چهاردهم
*دوران جنگ صفین
*عدم ابقای معاویه بر فرمانداری شام
*آغاز برخورد با معاویه
*حرکت معاویه به سوی صفین
*مکاتبات با معاویه و اتمام حجت با وی
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_اول پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کر
#قسمت_اول 👆👆👆👆
داستان زیبا و حیرت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت را بخوانید.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هیجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_بیست_ودوم
#قسمت_بیست_وسوم
#قسمت_بیست_وچهارم
#قسمت_بیست_وپنجم
#قسمت_بیست_وششم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
❤️ بسم رب الشهدا❤️
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_چهاردهم
🍁 ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.
وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود.
رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند.
دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد...
🌼 مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد.
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد.
_ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟
من چند جا رفتم نبود.
مامان کاغذ را گرفت.
_ پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام.
مامان که رفت به ایوب گفتم:
+ کار درستی نکردید.
_ می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم:
+ این بی گدار به آب زدن است؟؟
ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟
چیزی نگفت...
+ به هر حال من فکر نمی کنم این قضیه درست بشود.
آرام گفت:
_ " می شود"
+ نه امکان ندارد،
آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند.
_ من می گویم می شود، می شود. مگر اینکه...
+ مگر چی؟؟
_ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما...
😬 از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
+ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی،
آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم،
حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور😍
+ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
+ من می گویم پدرم نمی گذارد،
شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم.
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....
💠 عکس نداشتم.
عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش....
ادامه دارد....
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_اول پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کر
#قسمت_اول 👆👆👆👆
داستان زیبا و حیرت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت را بخوانید.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هیجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_بیست_ودوم
#قسمت_بیست_وسوم
#قسمت_بیست_وچهارم
#قسمت_بیست_وپنجم
#قسمت_بیست_وششم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_ام_ابیها
تلگرام👇
🌺 @ommeabeha2
ایتا👇
🌺 @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
🍃🌹پسرک فلافل فروش 🌹🍃
#قسمت_چهاردهم
هادي بعد از دوراني كه در فلافلفروشي كار ميكرد، با معرفي يكي از دوستانش راهي بازار شد. در حجرهي يكي از آهنفروشان پامنار كار را آغاز كرد.او در مدت كوتاهي توانايي خود را نشان داد. صاحبكار او از هادي خيلي خوشش آمد. خيلي به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهي نگذشته بود كه مسئول كارهاي مالي شد. چكها و حسابهاي مالي صاحبكار خودش را وصول ميكرد. آنها آنقدر به هادي اعتماد داشتند كه چكهاي سنگين و مبالغ بالا را در اختيار او قرار ميدادند. كار هادي در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت. هادي عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش ميشد و با موتور كار ميكرد. درآمد خوبي در آن دوران داشت و هزينهي زيادي نداشت. دستش توي جيب خودش بود و ديگر به كسي وابستگي مالي نداشت.😊 یادم هست روح پاك هادي در همه جا خودش را نشان ميداد. حتي وقتي با موتور مسافركشي ميكرد.
دوستش ميگفت: يك بار شاهد بودم كه هادي شخصي را با موتور به ميدان خراسان آورد.
با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طي كرده بود، اما وقتي متوجه شد كه او وضع مالي خوبي ندارد نه تنها پولي از او نگرفت، بلكه موجودي داخل جيبش را به اين شخص داد😳 از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكلات بسياري از دوستان و آشنايان باز كرد. به بسياري از رفقا قرض داده بود. بعضيها پول او را پس ميدادند و بعضيها هم بعد از شهادت هادي ...
من از هادي چهار سال بزرگتر بودم. وقتي هادي حسابي در بازار جا باز كرد، من در سربازي بودم. دوران خدمت من كه تمام شد، هادي مرا به همان مغازهاي برد كه خودش كار ميكرد. من اينگونه وارد بازار آهن شدم.
به صاحبكار خودش مرا معرفي كرد و گفت: آقا مهدي برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدي مثل هادي است، همانطور ميتوانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازي بروم.
هادي مرا جاي خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت براي خدمت.
مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقهي بسيجي فعال كم شد. فكر ميكنم یك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود. از آن دوران تنها خاطرهاي كه دارم بازداشت هادي بود! هادي به خاطر درگيري در دوران خدمت با يكي از سربازان يك شب بازداشت شد. تا اينكه روز بعد فهميدند حق با هادي بوده و آزاد شد.
پسرك فلافل فروش هادي در آنجا به خاطر امر به معروف با اين شخص درگير شده بود. چند بار به او تذكر داده بود كه فلان گناه را انجام ندهد اما بينتيجه بود. تا اينكه
مجبور شد برخورد فيزيكي داشته باشد.
بعد از پايان خدمت نيز مدتي در بازار آهن كار كرد. البته فعاليت هادي در بسيج و مسجد زيادتر از قبل شده بود. پيگيري كار براي شهدا و مبارزه با فتنهگران، وقت او را گرفته بود. بعد هم تصميم گرفت كار در بازار را رها كند!
صاحبكار ما خيلي از اخلاق و مرام و صداقت هادي خوشش ميآمد. براي همين اصرار داشت به هر قيمتي هادي را پس از پايان خدمت نگه دارد. هادي اما تصميم خودش را به صورت جدي گرفته بود. قصد داشت به سراغ علم برود. ميخواست از فرصت كوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد
#پسرک_فلافل_فروش
❁═┄ 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ ❁
@ommeabeha