eitaa logo
ام ابیها (س)
172 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.6هزار ویدیو
437 فایل
کاشان، حسن آباد، بلوار سردار شهید علی معمار حسن آبادی، مقابل کانون اباصالح المهدی(عج)، مسجد مهدیه تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ارتباط با ادمین: 🆔 @RO_Ehsan 🆔 @ftm_zare_h
مشاهده در ایتا
دانلود
پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده را هم دیده ام. نمی دانستم چطور ممکن است. لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده. لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی. بعد از این صحبت، یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد. یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فانی را وداع گفت .خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عمو خدا بیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق میشود. در یکی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران کودکی و دوران نوجوانی سر زدم، به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی، برایم تداعی شد. یکی از پیرمردهای قدیمی مسجد را دیدم. سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم. یکباره یاد صحنه هایی افتادم که از حساب و کتاب اعمال دیده بودم. یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من، ثواب حسینیه اش را به من بخشید. این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد، همینطور در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد. هر چند میدانستم که مانند بقیه موارد، این هم واقعی است. اما دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم. به آن پیرمرد گفتم: فلانی رو یادتون هست. همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟ گفت:بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر میکرد. آدم درستی بود. مثل اون حاجی کم پیدا میشه. گفتم: بله، خبر داری این بنده خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟ مسجد، حسینیه؟! گفت:نمی دونم. ولی فلانی خیلی باهاش رفیق بود. اون حتما خبر داره. الان هم توی مسجد نشسته. بعد از نماز سراغ همان شخص رفتیم. ذکر خیر آن مرحوم شد و سوالم را دوباره پرسیدم. این بنده خدا چیزی وقف کرده؟ این پبرمرد گفت: خدا رحمتش کنه. دوست نداشت کسی خبردار بشه، اما چون از دنیا رفته به شما می گویم. ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه رو میبینی که اینجا ساخته شده. همان حاج آقا که ذکر خیرش رو کردی این حسینیه رو ساخت و وقف کرد. نمی دونی چقدر این حسینیه خیر و برکت داره. الان هم داریم بنایی می کنیم و دیوار حسینیه رو بر می داریم و ملحقش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر بشه. من بدون اینکه چیزی بگم، جواب سوآلم رو گرفتم. بعد نماز سری به حسینیه ام زدم و برگشتم. شب با همسرم صحبت میکردم. خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باور کردنی نبود. بعد به همسرم که ماه چهارم بارداری را پشت سر گذاشته بود گفتم: راستی خانم، من قبل از اینکه بیمارستان بروم، با هم سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه پسر است، درسته؟! گفت: آره، برگه اش رو دارم. کمی سکوت کردم و با لبخند به خانمم گفتم: اما اون لحظه آخر به من گفتند به خاطر دعا های همسرت و دختری که توی راه داری شفاعت شدی. به همسرم گفتم این هم یک نشانه اگه این بچه دختر بود، معلوم میشود که تمام این ماجراها صحیح بوده. در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد. اما جدای از این موارد، تنها چیزی که پس از بازگشت، ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال مرا اذیت می کرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهای وحشتناکی می‌شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود. اما این مسئله اصلا در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می‌شد. لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبح های جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان می شدم. اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم این است که: من در کتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خود را که اضافه شده بود مشاهده کردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده! من اکنون در وقت های اضافه هستم! اما به من گفتند: مدت زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت می گذاری جزو عمر شما محسوب نمی شود. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی جزو این مقدار عمر شما حساب نمی شود. ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 تلگرام👇 🌺 @ommeabeha2 ایتا👇 🌺 @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
AUD-20210330-WA0007.mp3
زمان: حجم: 4.83M
📗 کتاب ........ دوران جنگ صفین ......... *در راه بازگشت از صفین *دیدار با خوارج و موعظه آنها *مردم درباره صفین چه گفتند؟ *حدیث امیرالمومنین (ع) هنگام رسیدن به قبرستان کوفه ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🌸 کار مامان شده بود گوش تیز کردن، صدای بق بق یاکریم را که می شنید، بلند می شد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان می داد. وانتی ها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند: "آهن پاره، لوازم برقی...." مامان خودش را به آنها می رساند می گفت: _مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می فرستاد. 🍀 برای بچه های محله هم علامت گذاشته بود. همیشه توی کوچه شلوغ بود، وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها می فهمیدند حال ایوب خوب است و می توانند سر و صدا کنند. دستمال را که برمی داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست. 🌷 یک بار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود، زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش می کردند. ایوب داد زد: _ "هرچه میگویم نمی فهمند، بابا جان، هواپیماهای دشمن آمده." به مگسی که دور اتاق می چرخید اشاره کرد.. آخر من به تو چه بگویم؟؟ بسیجی لا مذهب چرا کلاه سرت نیست؟ اگر تیر بخوری و طوریت بشود، حقت است...! 🌼 دستشان را گرفتم و بردم بیرون. توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم، کلاه هم پیدا می شد. دادم که سرشان بگذارند. هر سه با کلاه روبرویش نشستیم تا آرام شد. 😔 ادامه دارد.... ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar