eitaa logo
آموزش کودکان ام ابیها
88 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
739 ویدیو
77 فایل
برنامه هفتگی گروه: ✅شنبه: آموزش ریاضی ✅یکشنبه: پخش شعر ✅دوشنبه: آموزش فارسی ✅سه شنبه: آموزش زبان انگلیسی، آموزش حروف الفبا ✅چهارشنبه: ایده کاردستی و آموزش نقاشی ✅پنج شنبه: کلیپ حفظ سوره ✅جمعه: ورزش ادمین: @chf8r46g
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ماجراهای کتابخانەی قاصدک در شهر قاصدک‌ها، کتابخانەی بزرگی وجود داشت. بە نام کتابخانەی قاصدک در قفسە‌های این کتابخانە کتاب‌هایی زیبا و جالب کە با منظم در قفسەها چیدە شدە بودند. بیشتر این کتاب‌ها کتاب های مورد علاقەی کودکان بودند چون قصەهای زیبا و جالبی داشتند. در داخل بعضی از قفسە‌ها انواع مدادهای سیاە ومداد رنگی ها، دفترها، مدادپاکن و مدادتراش های رنگی با شکل های جالب قرار داشت. در ضمن جلد بعضی از کتاب‌ها به شکلی عجیب وغریب، زیبا و رنگی طراحی شدە بودند. اسم هایی جالب و متفاوتی داشتند، مثلا: کتاب دانا، کتاب سبز، کتاب سخن‌گو،تافی وحیوانات جنگل، نگهبان جنگل، دخترشجاع، تی تی ودوستان، دانشمند بی دانش ، دنیای شگفتی‌ها و.... اما در میان قفسەها این کتابخانە کتابی وجود داشت با جلدی قرمز ،براق وتصویری بسیار زیبا. بە نام ؛ کتاب بازیگوش کتاب بازیگوش داستانی جالب و تصاویری قشنگ داشت. کتاب بازیگوش هیچ دوستی نداشت و همیشە تنها بود. چون خیلی بازی یگوش بود و شیطنت می‌کرد، حتی سر به سر سایر کتاب‌ها می‌گذاشت، هیچ کتابی با او دوست و همراە نمی‌شد. مثلاً وقتی کتاب سبز و کتاب شگفت انگیز می‌خواستند مطالعه کنند، کتاب بازیگوش شلوغ می‌کرد. مدادش را برمی‌داشت و می‌گفت: حالا وقتشه تا روی برگەهای کتاب را خط خطی کنم . کتاب سبز و کتاب شگفت انگیز هم از این کار کتاب بازیگوش عصبانی وناراحت می‌شدند. کتاب‌های دیگر گاهی در مورد مطالب مورد علاقەشان با هم صحبت ومشورت می کردند. کتاب دانا همیشە آنها را تشویق می‌کرد. اما کتاب بازیگوش حوصله‌اش سر می‌رفت شروع می‌کرد به سروصدا کردن. با صدای بلند آواز می‌خواند، یا برگ‌های کتاب‌ها را می‌کشید و آن را پاره می‌کرد ، بعد پا به فرار می‌گذاشت. سایر کتاب‌ها از این کار کتاب بازیگوش خیلی ناراحت می‌شدند و می‌رفتند پیش کتاب دانا و از او شکایت می‌کردند. کتاب بازیگوش بە خاطر این کارهایش تنها شده بود،بقیە کتاب‌ها از او فاصله گرفتە بودند. هیچ کتابی حاضر نبود با او بازی کند. او هم از این تنهایی رنج می‌برد و کلافه شدەبود. یک روز فکری بە ذهنش رسید رفت سراغ مدادپاکن وهمە طراحی و نوشتە های داستانش را پاک کرد. مدادها با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند. اما کتاب بازیگوش بە این حرکات آنها هیچ اهمیتی نمی‌داد. حالا دیگر نه داستانی داشت و نه نقاشی‌ داشت.کتاب بازی گوش مانند قبلا زیبا نبود. یک روز که از کنار قفسەی کتاب‌ها رد می‌شد، آینەای را دید. خودش را داخل آیینە تماشا کرد. ازدیدن خودش خجالت کشید.او دیگر یک کتاب زیبا نبود بە یک دفتر خالی و بی رنگ ورو تبدیل شدە بود. ناراحت شد،گوشه‌ای نشست. در فروشگاه سروصدای به پا شده بود، همەی کتاب ها دور کتاب دانا جمع شدە بودند ودر مورد جشن باهم گفتگو و همکاری می‌کردند، روی میزها پر از هدیە وخوراکی‌های خوشمزه بود . جشن شروع شدە بود . کتاب بازیگوش در گوشەای نشستە بودوخجالت می کشید درجشن شرکت کند. بیشتر کتاب‌ها یکی یکی خودشان را معرفی کردند و داستان‌هایشان را خواندند. بعضی از آنها نقاشی‌های زیبایی داشتند و هدیه می‌گرفتند. کتاب دانا، کتاب بازیگوش را صدا زد وگفت:حالانوبت کتاب بازیگوش است کە باید خودش را معرفی کند. کتاب بازیگوش با خجالت نزدیک کتاب دانا رفت. وگفت: من هیچ داستانی ندارم.... همه با تعجب به کتاب بازیگوش نگاه می‌کردند. جلد کتاب بازیگوش دیگر قشنگ ‌نبود.او از کارش پشیمان بودگریە می کرد. کتاب دانا وقتی پشیمانی کتاب بازیگوش را دید گفت: حالا کە بە اشتبات خودت پی بردی،من با بقیه کتاب‌ها برایت داستانی جالب می‌نویسیم و برایت نقاشی‌های زیبا می‌کشیم. کتاب بازیگوش خوشحال شد، از همه تشکر کرد و قول داد تا دیگر کتاب‌ها را اذیت نکند. ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 روز چهارشنبه توی تموم روزها مانند چهارشنبه ها میشه خدا رو یاد کرد شادی ها رو زیاد کرد ذکر خدا معلومه یا حی و یا قیومه ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕🌻حكایت طوطی و بازرگان🌻💕 بازرگانی یك طوطی زیبا و شیرین سخن در قفس داشت. روزی كه آماده سفرِ به هندوستان بود. از هر یك از خدمتكاران و كنیزان خود پرسید كه چه ارمغانی برایتان بیاورم، هر كدام از آنها چیزی سفارش دادند. بازرگان از طوطی پرسید: چه سوغاتی از هند برایت بیاورم؟ طوطی گفت: اگر در هند به طوطیان رسیدی حال و روز مرا برای آنها بگو. بگو كه من مشتاق دیدار شما هستم. ولی از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام می رساند و از شما كمك و راهنمایی می خواهد. بگو آیا شایسته است من در این قفس تنگ از درد جدایی و تنهایی بمیرم؟ وفای دوستان كجاست؟ آیا رواست كه من در قفس باشم و شما در باغ و سبزه زار. ای یاران از این مرغ دردمند و زار یاد كنید. یاد یاران برای یاران خوب و زیباست. مرد بازرگان، پیام طوطی را شنید و قول داد كه آن را به طوطیان هند برساند. وقتی به هند رسید. چند طوطی را بر درختان جنگل دید. اسب را نگه داشت و به طوطی ها سلام كرد و پیام طوطی خود را گفت. ناگهان یكی از طوطیان لرزید و از درخت افتاد و در دم جان داد. بازرگان از گفتن پیام، پشیمان شد و گفت من باعث مرگ این طوطی شدم، حتماً این طوطی با طوطی من قوم و خویش بود. یا اینكه این دو یك روحاند در دو بدن. چرا گفتم و این بیچاره را كشتم. زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بیهوده بر هم مزن كه از دهان آتش بیرون می پرد. جهان تاریك است مثل پنبه زار، چرا در پنبه زار آتش می اندازی. كسانی كه چشم می بندند و جهانی را با سخنان خود آتش می كشند ظالمند. عاَلمی را یك سخن ویران كند روبهان مرده را شیران كند بازرگان تجارت خود را با دردمندی تمام كرد و به شهر خود بازگشت، و برای هر یك از دوستان و خدمتكاران خود یك سوغات آورد. طوطی گفت: ارمغان من كو؟ آیا پیام مرا رساندی؟ طوطیان چه گفتند؟ بازرگان گفت: من از آن پیام رساندن پشیمانم. دیگر چیزی نخواهم گفت. چرا من نادان چنان كاری كردم دیگر ندانسته سخن نخواهم گفت. طوطی گفت: چرا پیشمان شدی؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا ناراحتی؟ بازرگان چیزی نمی گفت. طوطی اصرار كرد. بازرگان گفت: وقتی پیام تو را به طوطیان گفتم، یكی از آنها از درد تو آگاه بود لرزید و از درخت افتاد و مرد. من پشیمان شدم كه چرا گفتم؟ اما پشیمانی سودی نداشت سخنی كه از زبان بیرون جست مثل تیری است كه از كمان رها شده و بر نمی گردد. طوطی چون سخن بازرگان را شنید، لرزید و افتاد و مرد. بازرگان فریاد زد و كلاهش را بر زمین كوبید، از ناراحتی لباس خود را پاره كرد، گفت: ای مرغ شیرین زبان، من چرا چنین شدی؟ ای دریغا مرغ خوش سخن من مرد. ای زبان هم آتشی هم خرمنی چند این آتش در این خرمن زنی؟ ای زبان هم گنج بی پایان تویی ای زبان هم رنج بی درمان تویی بازرگان در غم طوطی ناله كرد، طوطی را از قفس در آورد و بیرون انداخت، ناگهان طوطی به پرواز در آمد و بر شاخ درخت بلندی نشست. بازرگان حیران ماند و گفت: ای مرغ زیبا، مرا از رمز این كار آگاه كن. آن طوطیِ هند به تو چه آموخت، كه چنین مرا بیچاره كرد. طوطی گفت: او به من با عمل خود پند داد و گفت ترا به خاطر شیرین زبانیت در قفس كرده اند، برای رهایی باید ترك صفات كنی. باید فنا شوی. باید هیچ شوی تا رها شوی. اگر دانه باشی مرغ ها ترا می خورند. اگر غنچه باشی كودكان ترا می چینند. هر كس زیبایی و هنر خود را نمایش دهد، صد حادثه بد در انتظار اوست. دوست و دشمن او را نظر می زنند. دشمنان حسد و حیله می ورزند. طوطی از بالای درخت به بازرگان پند و اندرز داد و خداحافظی كرد. بازرگان گفت: برو! خدا نگه دار تو باشد. تو راه حقیقت را به من نشان دادی من هم به راه تو می روم. جان من از طوطی كمتر نیست. برای رهایی جان باید همه چیز را ترك كرد. 🍃 🌻🍃 🍃🌻🍃 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃 ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 روز پنج شنبه هست ذکر پنج شنبه ها شکوه و لطف خدا لا اله الا الله خدایی نیست جز الله ملک الحق المبین لطف خدا رو ببین ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا