eitaa logo
آموزش کودکان ام ابیها
88 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
739 ویدیو
77 فایل
برنامه هفتگی گروه: ✅شنبه: آموزش ریاضی ✅یکشنبه: پخش شعر ✅دوشنبه: آموزش فارسی ✅سه شنبه: آموزش زبان انگلیسی، آموزش حروف الفبا ✅چهارشنبه: ایده کاردستی و آموزش نقاشی ✅پنج شنبه: کلیپ حفظ سوره ✅جمعه: ورزش ادمین: @chf8r46g
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ 🍃 طوطی چهلم 🍃 قسمت دوم داستان را تا جایی ادامه دادیم که پسری برای گرفتن پرنده به کوه و دشت رفت در این حین چهل طوطی به دام گرفتار شدند که 39 عددآن ها فرار کردند و یک طوطی باقی ماند که به پسر قول داد تا سه روز دیگر بر می گردد تا این که... سه روز گذشت. مادر همش غر می زد و می گفت: «من باتجربه ام و حیوانات را خوب می شناسم. پرنده هیچ وقت بر نمی گردد. پسر چیزی نمی گفت. تا غروب شد. وقتی دید خبری از پرنده نیست، با خودش گفت: مادرم راست می گفت من زودبارو و خنگم. اما همین موقع چشمش به سیاهی کوچکی افتاد که از آسمان آمد پایین و شد طوطی سبز. پرنده نشست لب پنجره و دانه ای را از نوکش انداخت رو درگاهی. بعد گفت: دیر نکردم که؟ پسر با خوشحالی گفت نه سروقت آمدی. بعد داد زد مادر بیا طوطی ام برگشته. پرنده گفت: این دانه ی درخت جوانی و زندگی است. آن را بکار تا سبز شود و میوه بدهد. بعد هر کس از آن بخورد جوان می ماند. هرکس هم پیر و مریض باشد جوان و سالم می شود. پسرک دانه را تو خاک باغچه کاشت و آبش داد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که نهالی از خاک بیرون آمد و بلند شد. از آن طرف، پیرمرد همسایه که همه چیز را دیده و شنیده بود، رفت تو آبادی و خبر درخت را به همه گفت. مردم هم خیلی خوشحال شدند. مردی گفت این پسر از اول هم خیرخواه بود. زنی گفت معلوم بود یک روز کار بزرگی می کند. یکی از پسرهای آبادی با شنیدن این حرف ها حسابی حسودی اش شد. زهر ریخت تو آب و خودش را رساند به خانه پسر شکارچی . بعد از دیوار بالا رفت و پرید تو حیاط. آن وقت زهر آب را ریخت پای درخت و فرار کرد. درخت، شبانه بزرگ و بزرگ شد و میوه داد. صبح زود پیرمرد همسایه آمد و یکی از میوه ها را کند و خورد. اما همان جا افتاد و مرد. خبر میوه خوردن و مردن پیرمرد به گوش اهالی رسید. مردم ناراحت شدند و با پسر و مادر قهر کردند. مادر گفت دیدی گفتم نباید به حیوانات اعتماد کنی! پسر که خیلی ناراحت شده بود رفت پیش طوطی و با عصبانیت گفت: مزد خوبی من این بود؟! طوطی زد زیر گریه و گفت به خدا من دانه درخت زندگی را به تو دادم. پسر گفت این که دانه درخت مردگی بود. بعد طوطی را انداخت تو قفس و برد تو پستوی تاریک. مدتی گذشت و زهر درخت از بین رفت، اما کسی جرئت نمی کرد به آن نزدیک بشود. برای همین میوه های رسیده آن می افتادند زمین و خشک می شدند. یک روز پیرمرد و پیرزنی که از مریضی و لاجونی خسته شده بودند رفتند تا از میوه درخت بخورند تا امتحانش کنن. همین که میوه ای خوردند جوان و سر حال شدند خبر جوانی آن ها به گوش همه رسید. مردم از پیر و مریض و جوان و سالم به خانه پسر آمدند و از میوه درخت خوردند. جوان و سرحال شدند. پسر که دید طوطی راست گفته بود، از کار خودش پشیمان شد و رفت طوطی را آزاد کرد. پایان... ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ 🌿💭کلاغِ نرسیده💭🌿 شب شد. قصه گوها آخر قصه شان گفتند: قصه ما به سر رسید، کلاغه به خانه اش نرسید. اما کلاغه می خواست به خانه برسد. باید یک نفر را پیدا می کرد تا قصه بگوید. ماه توی آسمان بود. کلاغه پرید روی درخت کاج. گفت: آهای ماه! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه. ماه گفت: هیس! آن موقع که برای ستاره ها قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو پیش یکی دیگر برایت قصه بگوید. کلاغه رفت روی تیر چراغ برق. گفت: آهای چراغ! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه. چراغ برق گفت: هیس! آن موقع که برای شاپرک ها قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو، یکی دیگر برایت قصه بگوید. کلاغه پر زد. رفت روی یک گهواره. کلاغه گفت: آهای گهواره! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه. گهواره گفت: هیس! آن موقع که برای بچه قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو پیش یکی دیگر تا برایت قصه بگوید. کلاغ از این طرف به آن طرف رفت. هیچ کس برایش قصه نگفت. خسته و غمگین نشست لب یک پنجره. یک مداد پشت پنجره بود. مداد گفت: آهای کلاغه! یک قصه بگو من بنویسم. کلاغه گفت: من خودم، دربه در دنبال یکی می گردم برایم قصه بگوید. یک قصه که به سر نرسد. مداد گفت: اما همه قصه ها به سر می رسند. کلاغه گفت: من چه کار کنم؟ من هم می خواهم به خانه برسم. مداد با خوشحالی گفت: قصه ام را پیدا کردم! قصه کلاغی که به خانه اش نرسید! کلاغه گرد گرد نگاهش کرد. مداد گفت: همین جا بمان، قصه ات را بگو، من بنویسم. شروع کرد به نوشتن: یکی بود، یکی نبود. شب شد. هممه قصه ها به سر رسیدند؛ اما کلاغه می خواست به خانه اش برسد. مداد گفت: بقیه اش را بگو! کلاغ بِر بِر نگاهش کرد. یک دفعه فکری به کله اش زد؛ چنگی زد و قصه را از نوک مداد قاپید. تندی پرید. مداد داد زد: آهای کجا؟! برگرد! این جوری قصه من به سر نمی رسد! کلاغه همان طور که می پرید، گفت: عوضش من به خانه ام می رسم. و رفت به خانه اش رسید. 💭 🌿💭 💭🌿💭 ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🎲🏵 نون و پنیر و زاغچه🏵🎲 یکی بود یکی نبود. یک روز صبح زود مامان کلاغه رفت کنار رود. کنار رود یه درخت بود.  یک درخت با گردوهای تازه. مامان کلاغه پَر و پَر و پَر زد. به هر کدام از شاخه هایش سر زد. بعد شروع کرد به چیدن گردوها.  مامان کلاغه گفت: یه قارتا، دو قارتا، سه قارتا. فکر کنم برای صبحانه زاغچه کافی باشه. سپس به لانه اش رفت. بَنگ و بَنگ و بَنگ با یک سنگ شروع به شکستن گردوها کرد. بعد هم زاغچه را صدا کرد. مامان کلاغه نان و پنیر و گردو را پیش زاغچه آورد، اما زاغچه صبحانه اش را نخورد. مامان کلاغه گفت: ای قار، ای بی قار! پس حداقل نون و پنیرت را بردار. توی کوله پشتی ات بذار. زاغچه از لانه بیرون رفت. کم کم بقیه جوجه کلاغ ها از توی باغ بیرون آمدند. آن ها هر روز بعد از خوردن صبحانه کنار رودخانه جمع می شدند تا همگی با هم به مدرسه بروند. یکی از جوجه کلاغ ها گفت: ای دوستان، دوست های مهربان موافقید امروز تا مدرسه مسابقه بدهیم؟ همه جوجه کلاغ ها گفتند: بله، کلاغ جان. قار و قار و قار می شمریم سه بار. کلاغی برنده است که زودتر به مدرسهبرسه. کلاغ ها قار و قار و قار تا سه شمردند. بعد شروع به پرواز کردند. اما همان اول مسابقه، زاغچه سرش گیج رفت و توی باغچه افتاد. او از پشت گل ها و درخت ها پرواز کلاغ ها را می دید. از طرف دیگر هم صدای قار و قور شکمش را می شنید. یک دفعه یا نان و پنیر توی کوله اش افتاد. او نان و پنیرش را خورد و به پروازش ادامه داد. قصه ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا