#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس علیه السلام
#قسمت_پایانی
اسمهای همه را روی یک تکه چوب
نوشتند و کف کشتی انداختند و ناخدا یکی از آن را برداشت و اسم حضرت یونس قرعه افتاد هر سه بار که این کار را تکرار کردند اسم حضرت یونس آمد و آنها حضرت یونس را به آب دریا انداختند.
حضرت یونس خیلی ترسیده بود و داشت توی آب خفه میشد و به اعماق دریا افتاده بود.
حضرت یونس دیگر میدانست که میمیرد. چشمان خود را بست و آماده ی مرگ شده بود.
در همین لحظه یک ماهی بزرگ آمد و حضرت یونس را خورد.
خدا به ماهی بزرگ دستور داده بود که بدن حضرت یونس را زخمی نکند و استخوانهایش را نشکند. فقط او را در شکم خود نگه دارد.
حضرت یونس ترسیده بود و از این که هیچ آسیبی ندیده بود تعجب میکرد.
شکم ماهی تاریک بود و حضرت یونس هیچ جا را نمی دید و از ترس میلرزید.
آن قدر ناراحت شده بود که با گریه گفت:
-خدای بزرگم، من نباید بدون اجازه ی تو از شهر نینوا میرفتم و مردمم را تنها میذاشتم، من نبایداین کار را میکردم.
من به وظیفه ی خودم عمل نکردم و همه چی رو ول کردم باید تا آخرین لحظه ی عذاب در کنار مردمم آنها را نصیحت و راهنمایی میکردم. خدایا من رو ببخش. من کار خوبی نکردم. خدایا من را پیامبر خود انتخاب کردی و من صبر نداشتم و وظیفه ام رو ول کردم.
توبه میکنم... من را ببخش.
حضرت یونس سجده کرد و با صدای بلند گریه کرد و از خدا میخواست تا او را ببخشد.
خدای مهربان حضرت یونس را بخشید و به ماهی دستور داد تا حضرت را به ساحل ببرد و او را از شکم خود بیرون بیندازد.
همین که ماهی دستور خدا را شنید با عجله و تند تند به طرف ساحل ببرد و با یک فشار حضرت یونس را به ساحل انداخت.
حضرت یونس با خوشحالی به اطراف نگاه کرد و وقتی دید خدای مهربان به دعاهایش گوش کرده خدا را شکر کرد.
حضرت یونس با دیدن یک درخت کدو خوشحال شد و از کدوهایش خورد و زیر سایه ی درخت، خوابید.
ساعتی بعد، وقتی از خواب بیدار شد درخت کدو خشک شده بود و دیگر کدو و سایه نداشت.
حضرت یونس عصبانی و ناراحت شد.
در همین لحظه بود که خدا به حضرت یونس گفت:
-یونس به خاطر خشک شدن یک درخت، این قدر عصبانی و ناراحت شدی، پس من چه طور مردم یک شهر را نابود کنم.
به شهر نینوا برگرد و مردم نینوا را به خدای یگانه دعوت کن.
خدا به او دستور داد تا بار دیگر به شهر نینوا برود و مردم را راهنمایی کند.
مردم شهر نینوا با دیدن حضرت یونس بسیار خوشحال شدند و فهمیدند خدای یگانه مهربان تر از همه است.
#پایان
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#واحد_علمی_و_پژوهشی
#واحد_تعلیم_و_تربیت
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان
#قصه_کودکانه
🐐 بز زنگوله پا
#قسمت_پایانی
گرگ بدجنس همه جارا گشت توانست شنگول و منگول را پیدا کند و بخورد ولی هر چه گشت نتوانست حبه انگور را پیدا کند و خسته شد و با خود گفت: بهتر است تا خانم بزی نیامده زود از اینجا بروم.
بعد از رفتن گرگ خانم بزی خسته وکوفته از صحرا برگشت در حالیکه مقدار زیادی غذا برای بچه هایش آورده بود، تا به درخانه رسید دید در باز است و از بچه ها خبری نیست با خود گفت: شاید رفتند بازی کنند بهتر است آنها را صدا کنم،فقط حبه انگور که داخل ساعت دیواری قایم شده بود با شنیدن صدای مادر بیرون آمد و کل ماجرا را برای او تعریف کرد.
خانم بزغاله وقتی از ماجرا با خبر شد به سرعت بالای تپه رفت و داد زد: منم، منم، بز زنگوله پا، شاخم هوا، سمم زمین، کی خورده شنگول من؟ کی خورده منگول من؟ کی میاد به جنگ من؟
گرگ که بعد از خوردن شنگول و منگول حسابی سیر شده و به خواب رفته بود بیدار شدو از خانه بیرون آمد.
و گفت: منم، منم، گرگ بدجنس و بلا، من خوردم منگول تو، من خوردم شنگول تو، من می میام به جنگ تو.
خانم بزی وقتی صدای گرگ را شنید گفت: عجب جسارتی، فردا ظهر روی همین تپه با هم جنگ می کنیم. و به سرعت نزد سوهان کار رفت و شاخ هایش را حسابی تیز کرد.
بعد از آن گرگ نزد سوهان کار رفت و از او خواست تا دندانهایش را حسابی تیز کند، سوهان کار که از کار بد گرگ ناراحت بود به جای تیز کردن دندان های او آنها را از جا کند و به جایش پنبه گذاشت.
گرگ بدجنس بی خبر از همه جا فردا ظهر بالای تپه رفت و روبه روی خانم بزی ایستاد، ابتدا گرگ ناقلا به خانم بزی حمله کرد، وقتی خواست خانم بزی را گاز بگیرد تمام پنبه ها از دهانش بیرون افتاد و تازه فهمید چه شده است و خانم بزی از فرصت استفاده کرد و باشاخ های تیزش به شکم گرگ زد و آنرا پاره کرد و شنگول و منگول را بیرون آورد و بعد همگی همراه حبه انگور خوشحال و شاد به خانه برگشتند.
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#واحد_علمی_و_پژوهشی
#واحد_تعلیم_و_تربیت
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🐇خرگوش حسود و 🐄 گاو قهوه ای
#قسمت_پایانی
خرگوش با صدای بلند گفت: ای سلطان جنگل گاو آمده است به شما احترام گذاشته امان بخواهد شیر در جواب گفت: از همانجا این کار را انجام بده گاو هم از همانجا به شیر احترا م گذاشت و برای شیر تمام ماجرای گم شدنش را تعریف کرد، شیر از او خوشش آمد و گفت: تاوقتی در این جنگل هستی در امان خواهی بود و تا هرزمان که خواستی می توانی راحت اینجا زندگی کنی به مرور شیر و گاو با هم دوست شدند خرگوش که از نزدیکان شیر بود و دلش نمی خواست کسی جای او را بگیرد ناراحت شد وبه گاو حسادت کرد و به فکر افتاد او را از چشم شیر بیاندازد.
یک روز صبح نزد شیر رفت و گفت: شنیده ام با گاو دوست شده اید، ای سلطان بزرگ او حیوان غیر قابل اعتمادی است و شاخ های تیزی دارد اتفاقا چند روز پیش نزد من آمد و گفت شیر آنقدرها هم قوی نیست من هرموقع بخواهم می توانم جای او را درجنگل بگیرم شیر از حرفهای خرگوش ناراحت شد و درفکر فرو رفت.
بعد ازآن خرگوش نزد گاو رفت و گفت: تو خیلی ساده ای فکر می کنی شیر واقعا دوست توست او به تو فرصت داده تا خوب بخوری و چاق شوی آن وقت سر فرصت تورا شکار می کند خلاصه مواظب باش، شیر به سراغ گاو آمد هر دو درمقابل هم قرار گرفتند و قصد داشتند به یکدیگر حمله کنند، کلاغ که متوجه حسادت خرگوش شده بود به سرعت خود را به آنها رساند و با صدای بلند گفت صبر کنید خرگوش دروغ میگوید و به خاطر حسادت این حرفها را زده است شیر و گاو هم از اینکه فریب حرفهای خرگوش را خورده بودند ناراحت شدند و از یک دیگر عذرخواهی کردند و به دوستی خود ادامه دادند. از طرف دیگر خرگوش حسود وقتی متوجه شد کلاغ دروغگویی او را ثابت کرده و هر لحظه ممکن است شیر او را شکار کند پا به فرار گذاشت و از جنگل بیرون رفت.
#پایان
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#واحد_علمی_و_پژوهشی
#واحد_تعلیم_و_تربیت
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان