eitaa logo
آموزش کودکان ام ابیها
90 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
740 ویدیو
77 فایل
کانالی جهت توانمند سازی مادران عزیز جهت تربیت سربازان امام زمان(عج) و ارائه گزارش کارها ادمین : @Alihosini1401
مشاهده در ایتا
دانلود
🐍مــار دزد روزی روزگاری یک دزد از مارگیری مارش را که درون کیسه‌ای بود ربود و از روی نادانی فکر می‌کرد درون کیسه پر است از سکه‌های طلا و نقره. دزد وقتی حسابی از مارگیر دور شد و مطمئن شد مارگیر او را تعقیب نمی‌کند زود در کیسه را باز کرد تا به طلا و جواهری که فکر می‌کرد درون کیسه است برسد که ناگهان مار سمی بزرگی از درون کیسه بیرون آمد و دزد را نیش زد و فرار کرد و رفت. دزد بینوا از درد به خود می‌پیچید و آن قدر درد کشید و فریاد زد که جان به جان آفرین تسلیم کرد. مارگیر که به دنبال دزد رفته بود، دید کیسه‌اش خالی بر روی زمین افتاده و دزدِ کیسه‌اش هم کنار آن مرده است. مارگیر با خود گفت: «به تلافی کار زشتش مارم درسی به او داد که فراموش نکند. من خیال می‌کردم که با از دست دادن مارم زیان دیده‌ام و از خدا می‌خواستم تا دزد مارم را پیدا کنم و مار را از او بگیرم. خدایا شکرت که دعایم را اجابت نکردی و باعث شدی من از زخم مار دور بمانم بیخود نیست که از قدیم :گفته اند عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. مارگیر از آن به بعد از کار مارگیری دست برداشت و به کار دیگری مشغول شد. ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🐧کلاغی که قدر خود را نمی دانست روزی بود و روزگاری بود در جنگل بزرگ و سرسبزی کلاغ سیاهی زندگی می کرد او از این که رنگ پرهایش سیاه است ناراحت بود و با هیچ کس دوست نمی شد و همیشه تک وتنها بود. در کنار او پرندگان زیادی زندگی می کردند و همگی باهم دوست بوده و در غم و شادی شریک و در کنار هم بودند. کلاغ بیچاره فکر می کرد چون سیاه و زشت است کسی با او دوست نمی شود برای همین از خودش راضی نبود و دلش می خواست کلاغ نباشد. یک روز که در جنگل پرواز می کرد چشمانش به طاووس زیبایی افتاد که زیر نور خورشید بالهایش را باز کرده بود و خرامان خرامان راه می رفت و همه ی پرنده ها او را تحسین می کردند با خود گفت: اگر من هم مثل طاووس زیبا بودم همه با من دوست می شدند. فردای آن روز چند تا پر طاووس پیداکرد و به خود چسباند و جلوی همه شروع به راه رفتن کرد ناگهان باد تندی آمد و همه پرهای او ریخت همه ی پرنده ها به او خندیدند. شانه به سر که پرنده دانایی بود روبه او کرد و گفت: بهتر است رفتار و فکرت را تغییر دهی نه ظاهرت را ولی کلاغ به حرف او توجه نکرد و در فکر فرو رفت و با خود گفت: طوطی پرنده قشنگی است و پرهای قشنگی دارد اگر من مثل او بودم همه با من دوست می شدند به همین دلیل پرواز کرد و خود را به گلهای رنگارنگ مالید و پرهای خود را رنگارنگ کرد و جلوی پرنده ها شروع به پرواز کرد در همین لحظه باران شدیدی گرفت و همه ی رنگهای پر او پاک شد باز هم همه ی پرنده ها به او حسابی خندیدند و کلاغ ناراحت شد. دوباره شانه به سر به او گفت: دوست عزیز به جای تغییر ظاهرت بهتر است رفتار و افکارت را عوض کنی ولی کلاغ به حرف او توجهی نکرد. کلاغ در فکر بود که چشمانش به کبک افتاد که آرام آرام راه می رفت کلاغ از طرز راه رفتن او خوشش آمد باخود گفت: اگر مثل اوراه بروم همه بامن دوست می شوند پس شروع به تقلید از او کرد هرچه کرد نتوانست مثل او راه برود بعد از چندی خسته شد و سعی کرد مثل قبل راه برود ولی دید دیگر مثل قبل هم نمی تواند راه برود با خود گفت: آمدم راه رفتن را از کبک یاد بگیرم راه رفتن خودم راهم فراموش کردم. دوباره شانه به سر به او گفت: من که به شما گفتم به جای ظاهرت رفتا رو افکارت را عوض کن تا همه با تو دوست شوند بهتر است قدر چیزهایی را که خداوند به توداده است بدانی و با پرنده ها مهربان باشی. ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🌼تشنـه و آب در سالیان دور مسافری تشنه و خسته از کنار دیواری بلند می‌گذشت که صدای آب را شنید. او به دنبال آب این سو و آن سو را گشت تا فهمید صدای آب از پشت دیوار می‌آید. مسافر با هر زحمتی که بود از دیوار بالا رفت ولی وقتی بالای دیوار رسید فهمید که نمی‌تواند از دیوار پایین بپرد زیرا اگر این کار را می‌کرد حتماً آسیب می‌دید. مسافر از ناراحتی خشتی از دیوار کند و درون آب انداخت. صدای برخورد خشت در آب آن‌قدر به نظر مسافر گوش‌نواز آمد که تصمیم گرفت این کار را یک بار دیگر تکرار کند. مسافر چندین بار این کار را تکرار کرد که ناگهان چشمه فریاد زد: «هی تو از این که به من خشت می‌زنی چه فایده‌ای به تو می‌رسد؟» مسافر گفت: «اول این که صدای برخورد آب برای تشنه از هزاران نوای موسیقی گوش نوازتر است. صدای آب برای تشنه مانند نوید آزادی برای زندانی یا مانند بوی پیراهن یوسف (ع) است که نوید زنده بودن او را به یعقوب (ع) می‌داد یا مانند صدای رعد و برق است که در بهار موجب بیداری طبیعت می‌شود و نوید زندگی است. دوم این که هر خشتی که می‌کَنم یک خشت به آب زندگی بخش نزدیکتر می‌شوم.»
🌸فرستـاده مـاه روزی روزگاری در دشتی سرسبز فیل‌ها و حیوانات دیگر با هم زندگی می‌کردند. فیل‌هایی که در آن سبزه‌زار زندگی می‌کردند از بقیه حیوانات آنجا پرزورتر بودندو چشمه را به تصرف خود در آورده بودند و حیوانات دیگر اگر می‌خواستند از آب چشمه بنوشند باید صبر می‌کردند که فیل‌ها از آب چشمه بنوشند و تن و بدن خود را بشویند و بروند و تازه مدتی هم صبر کنند تا آب زلال شود بعد از آب چشمه بخورند. حیوانات از دست این فیل‌ها در رنج و عذاب بودند ولی کاری از دستشان نمی‌آمد زیرا فیل‌ها بسیار زورمند و قوی بودند و حیوانات دیگر نمی‌توانستند با آنها بجنگند. در میان حیواناتی که در ظلم فیل‌ها بودند خرگوشی بود که همه او را به دانایی و زرنگی می‌شناختند. روزی خرگوش به حیوانات دیگر گفت: «دوستان من نقشه‌ای کشیده‌ام که فیل‌ها با پای خودشان اینجا را برای همیشه ترک کنند ولی برای این که نقشه‌ام به گوش فیل‌ها نرسد به شما نمی‌گویم صبر کنید تا شب فرا برسد آن وقت خودتان خواهید فهمید.» شب فرا رسید.خرگوش بالای کوه رفت آن شب هوا صاف بود و هلال ماه تمام دشت را روشن کرده بود. خرگوش طوری ایستاده بود که سایه‌اش که از خود او بزرگتر بود بر روی کوه مقابل او افتاده بود و با صدایی که در کوه می‌پیچید خطاب به فرمانده فیل‌ها گفت: «ای فرمانده فیل‌ها من از طرف ماه فرستاده شده‌ام که به شما بگویم به چه حقی چشمه ماه را به تصرف خود در آورده‌اید. شما فقط تا زمانی که هلال ماه کامل شود فرصت دارید که اینجا را برای همیشه ترک کنید وگرنه ماه چشم‌های شما را کور و سر از تنتان جدا خواهد کرد. شبی که هلال ماه کامل شد فیلی که می‌خواهد آب بنوشد خشم ماه را در آب خواهد دید. دیگر خود دانید.» هفت شب از این ماجرا گذشت و هلال ماه کامل شد. آن شب فیل‌ها مانند همیشه به کنار چشمه آمده بودند. هوا صاف بود و قرص ماه درون آب افتاده بود. فرمانده فیل‌ها تا خرطومش را درون آب زد تا آب بنوشد آب موج برداشت و عکس ماه نیز مواج شد که ناگهان فرمانده فیل‌ها به یاد حرف فرستاده ماه افتاد و فکر کرد ماه خشمش را به او نشان داده است. فرمانده فیل‌ها پا به فرار گذاشت و فیل‌های دیگر نیز به دنبال او حرکت کردند و از سبزه‌زار رفتند و دیگر برنگشتند. حیوانات از خرگوش تشکر کردند و از آن به بعد با خیال آسوده از آب چشمه استفاده می‌کردند و همه این خوشبختی خود را مدیون هوش و ترفند خرگوش بودند. ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
 : درخت علـم یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. شخص دانایی عده‌ای را دور خود جمع کرده بود و برای آنها داستان تعریف می‌کرد و می‌گفت: «دوستان در کشور هندوستان درختی است که هر کس از میوه‌اش بخورد نه پیر می‌شود و نه می‌میرد.» یکی از اشخاص مورد اعتماد پادشاه آن سرزمین در جمع آنها حضور داشت تا از موضوع اطلاع یافت زود رفت و خبر را به پادشاه گفت. پادشاه شخصی را مأمور کرد که به هندوستان برود و هر طور شده آن میوه را به دست آورد و به خدمت پادشاه بیاورد. مأمور پادشاه سال‌های سال تمام شهرها، کوه‌ها، جزایر و دشت‌های هندوستان را یک به یک به دنبال میوه گشت و خلاصه جایی نمانده بود که او نگشته باشد. مأمور پادشاه از هرکس سراغ آن میوه را می‌گرفت به او می‌خندیدند و او را مسخره می‌کردند و می‌گفتند: «کسی جز دیوانه وقت و عمرش را برای پیدا کردن چیزی که وجود ندارد، صرف نمی‌کند.» یا به مسخره به او می‌گفتند: «ای بزرگوار در فلان جا درخت بزرگی است که تنه تنومندی و برگ‌های پهنی دارد. میوه آن درخت همان است که تو می‌خواهی.» مأمور که می‌خواست حتماً میوه را پیدا کند کمترین احتمالی را از دست نمی‌داد و به هرجایی که مردم به او نشانی می‌دادند می‌رفت ولی وقتی آنجا می‌رسید می‌فهمید که او را دست انداخته‌اند. به این ترتیب سال‌ها از پی هم می‌گذشت و پادشاه همیشه برای مأمور پول می‌فرستاد و او مشکلی از نظر مالی نداشت تا این که مأمور از پیدا کردن میوه ناامید شد و عزم برگشتن به سرزمین خود کرد. مأمور به این فکر می‌کرد که به محض این که به قصر برسد و پادشاه بفهمد که او میوه را پیدا نکرده سر از تن او جدا خواهد کرد. مأمور پادشاه از این و آن شنیده بود که در سرزمین‌شان شخص عالمی زندگی می‌کند که برای هر مشکلی راه حلی دارد. برای همین تصمیم گرفت پیش آن شخص برود تا او راه حل مشکلش را به او بگوید. مأمور با چشمانی گریان که مانند ابر بهار می‌بارید نزد عالم رفت و به او گفت: «ای شیخ بر من محبت کن و راه حل مشکلم را به من بگو.» عالم گفت: «چرا این‌قدر ناراحت و ناامیدی و از من چه می‌خواهی و مشکلت چیست؟» مأمور گفت: «شاه مرا برای پیدا کردن درختی که میوه‌اش باعث می‌شود آدم پیر نشود و نمیرد به سرزمین هندوستان فرستاد من سال‌ها گشتم و سختی‌های زیادی در این راه کشیدم و بسیار مورد طعنه و تمسخر مردم قرار گرفتم ولی میوه را پیدا نکردم و الآن می‌ترسم به قصر برگردم.» عالم خندید و گفت: «ای آدم عاقل این درختی که تو دنبالش می‌گردی جز درخت علم نیست که در شهر علم واقع است. این درخت بسیار بزرگ و دارای ریشه‌های بلندی است که به اعماق زمین فرو رفته است و دارای تنه تنومند و بزرگی می‌باشد. علم نام‌های زیادی دارد از آن به نام درخت، آفتاب، دریا و گاهی ابر نام برده می‌شود. تو اگر واقعاً مفهوم درخت را می‌فهمیدی این همه سال گم گشته و حیران نمی‌شدی. بعضی از انسان‌ها دارای هزاران آثار علمی هستند که کوچکترین آنها که در کتاب‌ها آورده می‌شود باعث پیشرفت انسان‌ها و حتی نجات جان آنها می‌شود و این آثار باعث جاودانگی آن عالم می‌شود که تا ابد او با آثارش زنده است. ولی بعضی از انسان‌ها به جای علم صفات و اوصاف زیادی دارند که هیچ کدام از آنها واقعی نیست و باعث رستگاری آنها نمی‌شود. هر کس به جای علم دنبال اوصاف و القاب برود مانند تو گم گشته و حیران می‌شود. تو به دنبال اسم ومیوه درخت رفتی و از حقیقت آن غافل شدی و عاقبت به ناکامی و بدبختی افتادی از نام‌ها و القاب دروغین دنیا چشم‌پوشی کن و رو به حقایق و علم و صفات خوب انسانی بیاور تا صفات نیکو تو را به سوی حقیقت راهنمایی کند. وقتی انسانها دنبال ظواهر دنیا نروند و در پی کسب علم و دانش و معرفت باشند هیچ جنگی روی نمی‌دهد و هیچ اختلافی پیش نمی‌آید.» مأمور وقتی پی به حقیقت ماجرا برد و منظور از آن میوه را فهمید از عالم خداحافظی کرد و به او گفت: «سعی می‌کنم از نصیحت‌های شما پند بگیرم و همیشه در پی کسب علم که همانا آب حیات و باعث طول عمر می‌شود بروم.» این را گفت و به سوی کشورش بازگشت. مأمور وقتی به قصر رسید به خدمت پادشاه رفت و تمام وقایع را از ابتدا تا انتها تعریف کرد و گفت: «منظور از آن درخت، درخت علم است که باعث جاودانه شدن انسان می‌شود.» پادشاه مأمور را از مال دنیا بی‌نیاز کرد و مأمور به دنبال علم رفت و از علمای آن عصر شد و پادشاه هم برای جاوید ماندن اسمش علما و شعرا و حکمای زیادی را تربیت کرد. 🍃فرزندان خود را با قصه های زیبا و آموزنده ی مثنوی آشنا نمایید ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄