eitaa logo
آموزش کودکان ام ابیها
89 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
740 ویدیو
77 فایل
کانالی جهت توانمند سازی مادران عزیز جهت تربیت سربازان امام زمان(عج) و ارائه گزارش کارها ادمین : @Alihosini1401
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼پرندگان روزی یک شکارچی تور خود را بر ساحل یک رودخانه پهن کرد. تعداد زیادی پرنده، که توسط دانه‌ی پهن شده در درون تور اغوا شده بودند، در درون آن به دام افتادند. زمانیکه شکارچی به منظور جمع کردن تور آمد، ناگهان پرندگان با تور پرواز کردند. زمانی که شکارچی دید که پرندگان همراه با تور دارند پرواز می‌کنند، او از همکاری و تناسب پرندگان متعجب شد. او تصمیم گرفت تا بدنبال آن‌ها برود و ببیند که چه اتفاقی روی خواهد داد. مردی که در راه شکارچی را دید از شکارچی پرسید که او به کجا با عجله می‌رود. درحالیکه شکارچی داشت به آسمان اشاره می‌کرد گفت که دارد به دنبال شکار آن پرندگان می‌رود. مرد خندید و گفت: "خدای من به تو عقل دهد! آیا تو واقعا فکر می‌کنی که می‌توانی پرندگان در حال پرواز را شکار کنی؟" شکارچی گفت: "اگر در درون تور تنها یک پرنده می‌بود من از شانس شکار دست می‌کشیدم. اما صبرکن و ببین، من آن‌ها را شکار خواهم کرد. " "شکارچی راست می‌گفت. هنگامی که شب شد، پرندگان می‌خواستند به لانه هایشان بروند. بعضی از آن‌ها تور را به طرف جنگل کشیدند، بعضی دیگر به طرف برکه حرکت کردند. بعضی می‌خواستند که به کوهستان بروند و بقیه مقصدشان بوته‌ها بود. هیچ کدام از پرنده‌ها موفق نشدند و درنهایت همه‌ی آن‌ها همراه با تور سقوط کردند. شکارچی آمد و همه‌ی آنها را شکار کرد. " پرنده‌های بدبخت! اگر آن‌ها سخنی را که در ادامه از پیامبر روایت شده را شنیده بودند همگی در یک مسیر حرکت می‌کردند و توسط شکارچی شکار نمی شدند. "از یکدیگر جدا نشوید. بره ای که گله را ترک می‌کند توسط گرگ خورده خواهد شد. " فعلیکم بالجماعه فانما یالک الذئب القاصیه. 🍃 عنوان و نام پدید آور:یاشار کاندمیر 🍃ترجمه:یاسین قاسمی ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
: 🌼همسایه در بهشت روزی روزگاری، یک سلطان داشت در اطراف شهر راه می‌رفت. او لباس هایش را عوض کرده بود تا کسی نتواند او را شناسایی کند. هم چنین او یکی از برده‌های خود را همراه خود برده بود. او می‌خواست بداند که مردم واقعا راجع به حکومت او چه فکری می‌کنند. زمستان بود و هوا بسیار سرد بود. او به مسجدی کوچک رفت. دو مرد فقیر در گوشه ای داشتند به خود می‌لرزیدند. آن‌ها جایی برای رفتن نداشتند. سلطان به آن‌ها نزدیک شد و می‌خواست بداند که آن‌ها دارند راجع به چه چیزی سخن می‌گویند. فرد شوخ طبع تر راجع به آب و هوا شکایت می‌کرد: "بعد از اینکه بمیرم، زمانی که به بهشت برویم، اجازه نخواهم داد که سلطان وارد بهشت شود. اگر ببینم که او دارد به دروازه‌ی بهشت نزدیک می‌شود، کفشم را از پایم در خواهم آورد و ضربه ای به سر او خواهم زد. " نفر دوم مشتاقانه پرسید: "چرا نمی گذاری سلطان ما وارد بهشت شود؟" البته که اجازه نمی دهم وارد شود. زمانی که ما داریم اینجا یخ می‌زنیم، او به راحتی در قصری گرم نشسته است؛ او نمی داند که ما چگونه زندگی می‌کنیم. چگونه او می‌تواند همسایه‌ی من در بهشت باشد؟ من به این چنین همسایه ای در آن جا نیاز ندارم. " هر دو خندیدند. سلطان به برده گفت: "این مسجد کوچک و این دو مرد را فراموش نکن زمانیکه سلطان به قصر بازگشت، او افرادش را به مسجد فرستاد. آن‌ها آن دو مرد فقیر را به قصر آوردند. آن دو مرد متعجب شده بودند که چه اتفاقی دارد می‌افتد. بعد از اینکه با ترس منتظر ماندند، آن‌ها را به اتاقی مجلل بردند و به آن‌ها گفته شد: "شما می‌توانید اینجا بخورید و بنوشید و زندگی کنید و باید برای سلطان ما دعا کنید و نباید به اینکه او در بهشت همسایه‌ی شما باشد اعتراض کنید!" او عجب سلطان مهربانی است، مگر نه؟ پیامبر ما (سلام الله علیه) کسانی را که به افراد نیازمند کمک می‌کنند در حدیثی ستایش می‌کند: "هر کس که به نیازهای یک مومن در این جهان رسیدگی کند، خداوند در قیامت به نیازهای او رسیدگی خواهد کرد. " من نفس عن مومن کربه من کرب الدنی نفس الله عنه کربه من کرب یوم القیامه 🌸🌸🌸🌸
🌸عنوان:لقمه بسیم بچه‌ی خوبی بود. پدرش ثروتمند بود بنابراین او هر چه را می‌خواست داشت. اما او نمی دانست که مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند. یک روز، زمانی که داشت می‌رفت تا فوتبال بازی کند، سگی به دنبال او افتاد. او به سرعت دوید اما سگ، او را در کوچه ای باریک به دام انداخت. در همان زمان، بسیم پایش را روی سنگی گذاشت و زمین خورد. زمانی که چشمانش را باز کرد پسری هم سن خود و مادر آن پسر را دید. مادرپسر داشت زخم‌های او را می‌بست. آن دو بسیم را از دست سگ نجات داده و به منزلشان برای تمیز کردن زخمش برده بودند. بسیم از آن‌ها تشکر کرد. او زمانی که خانه‌ی آن‌ها را دید بسیار تعجب کرد. وسایل خانه‌ی آن‌ها بسیار ساده و عادی بود. هنگامی که او برای خوردن غذا کنار آنها نشست احساس ناراحتی زیادی می‌کرد. احساس می‌کرد که هر لقمه که می‌خورد در گلویش گیر می‌کند. روز بعد بسیم مقداری غذا که توسط مادرش آماده شده بود را برای آن پسر و مادرش برد. سپس او با آن‌ها غدا خورد. این دفعه او هنگام خوردن حس بهتری داشت. خیلی زود این دو پسر با هم دوست شدند. بسیم بچه‌ی بسیار مهربانی بود. او در راستای حدیث بعدی از پیامبر عمل می‌کرد: "کسی که سیر است در حالیکه همسایه اش گرسنه است مسلمان نیست. " (ما آمن بی من بات شبعان و جاره جائع الی جنبه و هو یعلم به) ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🌸کاسب طمع کار   درزمانهای قدیم مرد ثروتمندی بود که گوسفندان زیادی داشت، او برای گله اش چوپانی گرفته بود چوپان مرد درستکاری بود و ازمال حرام دوری می کرد. چوپان هرروز غروب پس از این که گله را از چراگاه می آورد، آن ها را داخل آغل می کرد، سپس شیر بزها را می دوشید و به صاحب گله تحویل می داد. صاحب گله شیرها را گرفته داخل آن ها آب می ریخت تا بیشتر شوند و بتواند پول بیشتری بدست بیاورد و به چوپان می داد تا به شهر ببرد و بفروشد، چوپان از این کار او خیلی ناراحت می شد. بالاخره یک روز از او پرسید: چرا داخل شیرها آب می ریزید؟ من دوست ندارم این شیرها را به مردم بفروشم خواهش می کنم این کاررا نکن، به بندگان خدا خیانت نکن این کار حرام است و عاقبت خوبی ندارد. صاحب گله خندید و به تمسخر گفت: کدام حرام؟ کدام حلال؟ مگر تا به حال کاسبی نکرده ای؟کاسب باید زرنگ باشد. این هارا گفت و به کار خود ادامه داد مدتها گذشت تا این که شبی از شبهای فصل بهار، چوپان در زمانی که گله را از دره عبور می داد، به وسط دره که رسید احساس کرد خیلی خسته است با خود گفت: بهتر است کمی استراحت کنم. پس گوسفندان را همان جا خواباند و از بلندی کوه بالا رفت و روی سبزه ها دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت نیمه های شب آسمان غرید و رعد و برق شدیدی زد و به دنبالش باران شدیدی شروع به باریدن کرد. چوپان با ریزش شدید باران که به سرو صورتش می خورد از خواب بیدار شد و صدای گوسفندان را شنید که در تاریکی شب با ریزش باران و رعد و برق در هم آمیخته شده بود طولی نکشید که آب باران تبدیل به سیل شد و تا چوپان خواست تا از بالای تپه به پایین بیاید سیلی که از بالای کوه به پایین روانه شد تمام گوسفندها را با خود برد. باران به کوه می زد و صخره ها و سنگ ها به داخل دره ریزش می کردند چوپان به هر زحمتی بود خود را از چنگال مرگ نجات داد و دوان دوان و نفس زنان خود را به شهر نزد صاحب گله رساند. صاحب گله وقتی سر و وضع آشفته و نگران او را دید، پرسید: چرا دست خالی آمدی؟پس شیرها کو؟ چوپان سرش را پایین انداخت و با ناراحتی همه ماجرا را تعریف کرد و در آخر گفت: چقدر به شما گفتم که داخل شیرها آب نریزید، اما توجه نکردید. دیشب تمام آب هایی که به تقلب داخل شیرها ریخته بودید جمع شد و تمام گوسفندها را با خود برد. 🌼امام حسین علیه السلام در روز عاشورا خطاب به دشمنان فرمودند :شما را به رستگاری هدایت می‌کنم و اگر بپذیرید رستگار می شوید و و اگر نشنوید، همه‌تان گناه‌کار خواهید بود. شمااز امر من سرپیچی کردید و سخنان مرا نشنیدید، زیرا شکم‏هایتان الآن پر از حرام است. (چون لقمه حرام خورده‌اید ، چیزی نمی‌فهمید و هیچ عبادتی از شما اثر نمی‌کند و باعث نمی‌شود که به حرفای من گوش دهید). ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🐐بزغاله نجیب بزهایش را خیلی دوست داشت به خصوص بزغاله‌های کوچکش را. پدرش به عنوان هدیه به او بزغاله ای داد. نجیب به بزغاله در طول تابستان غذا داد و آن را بزرگ کرد. او بزغاله را خیلی دوست می‌داشت به خصوص زمانی که به طرفش می‌آمد و سر خود را به او می‌مالید. پدر نجیب همواره به او می‌گفت: "در را باز نگذار در غیر اینصورت بزغاله به درون خانه خواهد آمد و به اسباب منزل آسیب خواهد رساند. " یک روز نجیب به درون خانه دوید تا توپش را بردارد. او آنچه پدرش به او گفته بود را به یاد داشت اما چون کارش را سریع می‌خواست انجام دهد به بستن در مبادرت نورزید. او متوجه نشد که بزغاله هم بعد از او وارد خانه شده بود. در حالیکه بزغاله داشت دنبال نجیب می‌گشت، خودش را مقابل آینه ای بزرگ در اتاق خواب یافت. بزغاله ای دیگر داشت به او نگاه می‌کرد. هر چه بزغاله داشت نزدیک تر می‌شد، آن بزغاله ای که در آینه بود هم به او نزدیک تر می‌شد و در نهایت شاخ به شاخ شدند. بزغاله خواست تا به بزغاله‌ی دیگر یک درس بدهد. صدای شکستن مهیبی شنیده شد. آینه به صدها تکه تقسیم شد. 🌼اگر نجیب درمورد آنچه پیامبر به دو تن از همراهانش گفته بود آگاهی داشت هیچ گاه دستور پدرش را نادیده نمی گرفت: 🍃پیامبر مهربانی ها فرمودند: "تابع پدرت باش!" (اطع اباک) ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🌸خودنویس جلال پسر نجاری فقیر بود. او گوشه‌ی خیابان نشست و گریه می‌کرد چون خودنویس خود را گم کرده بود. مرد شیک پوشی داشت از آنجا می‌گذشت. متوقف شد و از جلال پرسید چه شده است. وقتی مشکل را شنید دست در جیب خود کرد و خودکاری از آن بیرون آورد و پرسید: "آیا این خودکاری است که تو گم کردی؟" جلال گریه‌ی خود را کنترل کرد و گفت: "نه، این مال من نیست. خودکار من به خوبی خودکار شما نبود. " مرد به تحسین صداقت جلال پرداخت. "چون تو پسری صادق هستی و حقیقت را می‌گویی من به تو این خودکار را پاداش می‌دهم. لطفا این را بپذیر. " پیامبر مهربان ما در حدیث بعدی برای شما می‌گوید که پاداش راستگویان چیست: "گفتن حقیقت منجر به نیکی و نیکی منجر به بهشت می‌شود. " ((ان الصدق یهدی الی البر و ان البر یهدی الی الجنه)) ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🌸خسیس احسان عمویی خسیس داشت. او بسیار کم خرج می‌کرد. هیچ چیزی از پولش را نه خرج می‌کرد و نه به کسی می‌داد. به همین دلیل هیچ کس او را دوست نمی داشت. این بینوای خسیس هر چه داشت را با طلا معاوضه می‌کرد چون می‌خواست هرچه دارد را در مقابل چشمان خود ببیند. او تمام طلا را در باغچه‌ی خود قایم کرده بود. هر روز طلاها را از باغچه خارج می‌کرد و سکه به سکه‌ی آن را می‌شمرد. سپس دوباره آن‌ها را در همان جا خاک می‌کرد. یک روز، او دیگر نتوانست طلاهای خود را بیابد. یک نفر آنها را دزدید. او از بسیار عصبانی شد. احسان زمانی که از این اتفاق آگاهی یافت به دیدار عمویش رفت و گفت: "برای پول گریه نکن. مال تو نبود. اگر این پول مال تو می‌بود، تو آن را در باغچه قایم نمی کردی و آن را به نفع خود استفاده می‌کردی. " 🍃پیامبرمان درباره‌ی خساست می فرماید: فرد خسیس از خدا، بهشت و دیگر انسان‌ها دور است. البخیل بعید من الله بعید من الجنه بعید من الناس ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🌼آجرخشک روزی روزگاری مردی فقیر به نام "مراد درستکار" وجود داشت. او مسلمانی معتقد و دل رحم بود. یک روز او شمشی طلا به شکل آجر خشک در زمانیکه داشت دیوار خانه اش را تعمیر می‌کرد یافت. او خوشحال بود اما نمی دانست که باید چه کار کند. او شروع به فکر کردن کرد: "آخرعاقبت دیگر من فقیر نیستم. اکنون برای خود منزلی خواهم ساخت و اتاق هایش را با بهترین اسباب مزین خواهم کرد و کف آن را مرمر سفید خواهم کرد. باغچه ام پر از گل و انواع درختان میوه خواهد شد جایی که زیباترین پرندگان خواهند خواند. " آن شب او خواب‌های خوب دید. روز بعد، او تصور کرد که چقدر نوکر و باغبان و آشپز و قصاب که در منزل او کار می‌کنند خواهد داشت. روز بعد هم به خیال پردازی‌های خود ادامه داد. هر روز و شب او فقط خواب می‌دید. او نه می‌خورد نه می‌نوشید و نه نماز می‌خواند و از خدا به خاطر سلامتی و ثروتی که به او داده بود تشکر نمی کرد. یک روز زمانی که مراد داشت از شهر خارج می‌شد و مشغول خیال پردازی بود مردی را دید که داشت آجر خشک دیوار قبرستان را می‌کند. آن مرد داشت خاک را می‌کند و با آب و نی مخلوط می‌کرد و سپس آن را به صورت آجر در می‌آورد. آن مرد به مراد گفت که آجر ساخته شده از خاک قبرستان قوی تر از دیگر آجرهاست. مراد تعجب کرد. او این احساس را داشت که به او ضربه ای زده شده باشد. ناگهان او از رویایش برخواست و به راه خود ادامه داد و خود را سرزنش کرد. خجالت بکش! مرد بدبخت بی عقل! یک روز آن‌ها از خاکی که تو را می‌پوشاند آجر خواهند ساخت. تو زمانی که طلا را یافتی راه خود را گم کردی. تو فراموش کردی که خدا را سپاس گویی. زندگی هر روز چیزهای زیادی را پس می‌گیرد. تو هر روز که می‌گذرد به مرگ نزدیک تر می‌شوی. دست از خیال پردازی بردار! این هدیه‌ی خداست، پولت را درست خرج کن. اسراف نکن و احمقانه نیز خرج نکن!" در این هنگام صدای اذان ظهر از مناره بلند شد. زمانی که او اذان را شنید، با قلبی آرام به طرف مسجد رفت. او می‌دانست که کار صحیح و خوب چیست. اگر مراد زودتر از این‌ها حدیث پیامبر را شنیده بود دچار این سردرگمی نمی شد: اگر من به اندازه کوه احد طلا می‌داشتم، من نمی خواستم که آن را به جز میزان بدهی ام بیشتر از سه روز نگه دارم. " لو کان لی مثل احد ذهبا ما یسرنی ان لا یمر علی ثلاث و عندی منه شی الا شی ارصده لدین ‌‌ ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🍃عنوان:پول ماه رمضان بود و عاصم برای فراهم کردن نان مورد نیاز زمان افطار به نانوایی رفته بود. صفی طولانی در مقابل نانوایی بود. هنگامی که زمان افطار نزدیک می‌شد مردم بیش از پیش تحمل خود را از دست می‌دادند. نانوا نگران مردم حاضر در صف بود. سریع کار کردن، مطمئن شدن بابت این که همه نان گرفته اند و اینکه پول بیش از حد از کسی نگرفته، برای او کار آسانی نبود. نانوا در آن زمان واقعا خسته بود و اشتباها از عاصم کمتر از معمول پول گرفت. در ابتدا عاصم درنگ کرد و به چهره‌ی نانوا با تعجب نگاه کرد. نانوا پرسید: "مشکلی وجود دارد؟" عاصم گفت: "نه" و پولش را گرفت. او از نانوایی به طرف خانه دوید. زمان شام عاصم نگران و پریشان بود. زمانی که آن شب به خواب رفت ناراحت تر هم شد. او احساس می‌کرد که مردی نامرئی دارد از او می‌پرسد: "چرا این کار را کردی؟ چرا پولی را گرفتی که مال تو نبود؟" او فکر کرد که باید همه چیز را به مادرش بگوید، سپس او نظرش را عوض کرد و چیزی نگفت. او می‌دانست که مادرش عصبانی خواهد شد و او را سرزنش خواهد کرد. در تمام طول شب او کابوس می‌دید. زمانی که صبح بیدار شد حالش بهتر نبود. او به تقویم روی دیوار نگاه کرد. آنجا حدیثی نوشته شده بود که در ادامه آمده است: «الاثم ما حاک فی صدرک و کرهت ان یطلع علیه الناس» 🍃گناه چیزی است که قلب شما را ناراحت می‌کند و چیزی است که شما نمی خواهید دیگران بدانند. " عاصم احساس کرد که صورتش قرمز شده گویی که پیامبر دوست داشتنی این حدیث را فقط برای او گفته است. فورا به نانوایی رفت و پول نانوا را پس داد و به خاطر اینکه نتوانسته بود پول را زودتر پس دهد عذرخواهی کرد. ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄